دو سفر و یک تصمیم برای چادری شدن
حدود 3 سال پیش بود که به پیشنهاد یکی از دوستان دوران دبیرستانم، برای سفر مشهد همراهشون شدم و ... از اینجا داستان من آغاز میشود.
من توی یک خانواده مذهبی بزرگ شدم. مادرم چادری بودن و دوست داشتن كه من هم چادر بپوشم یا حداقل حجابم بدون چادر مناسب باشه، اما من چادر رو دوست نداشتم. راستش رو بخوام بگم، عذاب وجدان داشتم؛ چون حداقل خودم میدونستم که کار درست چیه اما جو دوستان، دانشگاه و علاقه خودم به دیده شدن، مانع از انتخاب درست میشد.
موهام رو به سمت بالا میدادم تا مثلاً کمتر بیرون بزارمشون و عذاب وجدانم کمتر بشه، اما آرایشم رو توی خیابون هم داشتم و... با این حال و با وجود تمام اشتباهاتم، نمازم رو هرگز ترک نکردم.
حدود 3 سال پیش بود که به پیشنهاد یکی از دوستان دوران دبیرستانم، برای سفر مشهد همراهشون شدم. توی این سفر با دخترهای دیگهای هم آشنا شدم؛ اونها یک گروه دوستانه بودند که بیشترشون خادمین اعتکاف مسجد جامع بودند.
من که تا اون روز چادر رو مساوی با کناره گیری از جامعه میدونستم و چادریها رو آدمهای خمودهای میدونستم، دیدم که اونها چقدر شاد و سرزندهاند و در کنار چادر و عفاف، چقدر ویژگیهای خوب اخلاقی دیگری هم دارند. این تفکر من شاید به خاطر این بود كه هیچ وقت به سمت چنین جمعهایی نرفته بودم تا لذت با اونها بودن رو درک کنم. شاید هم برای رهایی از اون عذاب وجدانی که با من بود، بهانه تراشی میکردم.
قبل این سفر، آخرین باری که به پابوس امام رضا (علیهالسلام) رفته بودم، مربوط به زمان بچگیم میشد. همچنین همسفر شدن با دوستان خوبی که تازه باهاشون آشنا شده بودم، به این سفر، رنگ و بوی دیگهای داد. البته این رو وقتی که از سفر برگشتم، در دلتنگیهایی که برای آقا امام رضا (علیهالسلام) داشتم، بیشتر حس میکردم. توی همون سفر، تصمیم رو گرفتم: «من چادری میشم»
از سفر برگشتم و بدون اینکه به خوانوادهام از تصمیمم چیزی بگم، چادر پوشیدم. در ابتدا اونها فکر میکردند كه این یك حس مقطعیه، اما وقتی جدیت من رو دیدن، خیلی خوشحال شدن. رو به رو شدن این تصمیم برای فامیل، خیلی سخت نبود. اونها راحت این تصمیم رو قبول کردن، شاید چون مادرم و جو خونواده ما با این تصمیم در تضاد نبود، اما دوستان و محیط دانشگاه، خیلی استقبال نکردن... حالا من خودم رو موظف میدونستم كه آبروی چادریها رو حفظ کنم و صرفاً یک تکه پارچه بر سرم نباشه، در روابطم جانب احتیاط رو حفظ کنم و حرکاتم رو هم کنترل کنم. البته این تصمیمهای جدید، کم کم در من شکل گرفت.
نگاهها و حرفهای دیگران، زیاد برام مهم نبود، شاید این احساس آرامش فعلی، آنقدر برام لذت بخش بود که حرف و حدیثها توش گم میشدن... برای اینکه این مطلب رو بیشتر باز کنم، بهتره از چند ماه قبل سفر مشهد بگم؛ زندگیم به بن بست رسیده بود. اغراق نکرده باشم، احساس از خود بیگانگی، انزجار، بی هویتی و پوچی، سراپای وجودم رو پر کرده بود و من مثل بیمار سرطانی برای درمان خودم به مسکنهای موقت پناه میبردم، اما ته دلم به اشتباهاتم اعتراف میکردم. بعد اون سفر، کم کم احساس میکردم راه جدیدی جلوی پام باز شده؛ برای همین، حرف و حدیثها زیاد اذیتم نمیکرد. از انصاف نگذریم، البته همه حرفها آزار دهنده نبودن، تشویق و تحسینهایی هم بود.
چند ماه پس از این سفر، با همون گروه به سفر معنوی راهیان نور رفتیم. من قبلاً هم یک بار حدود چند سال پیش به جنوب رفته بودم، اما نه با این جو بود، نه با چنین طرز تفکری. برای همین به مسافرها و کسانی که دوست دارند به جنوب و مناطق عملیاتی برن، تاکید میکنم با گروه خوبی برن، چون برای درک عظمت اونجا خیلی کمک میکنه.
این سفر، سفری بود که هیچ وقت فراموش نمیکنم. میدونم اسراری که خاکهای جنوب در خودشون پنهان کردند و رازهایی که در سینه دارند رو جز اولیا خدا، کسی درک نمیکنه و من با درک و ظرفیت محدود خودم، فقط اون رو حس کردم. انگار وقتش بود با مفاهیم دیگهای هم آشنا بشم، انگار وقتش بود درک کنم جمهوری اسلامی موندن، با چه بهایی ممکن شده و امروز ما وارث خون چه کسانی هستیم، اون روزها حال خوشی داشتم. یادش به خیر، شهدا مثل یک مادر که بچهاش رو بزرگ میکنه شروع کردن به یاد دادن من نونهال.
اونها بودن که یادم دادند حجابم کاملتر بشه، مطالعاتم هدفمند و در جهت درست باشه، دوستانم گزینشیتر بشن، در هر محیطی قرار نگیرم، قدرت بازگو کردن افکارم رو داشته باشم و... میدونم دعای امام رضا (علیهالسلام) راهها رو یکی یکی سر راهم قرار میداد، چون امام رضا (علیهالسلام) كلید شروع زندگی جدیدم رو به فضل الهی زده بود و شهدا، دستهای ناتوانم رو گرفتند، خدا نعمتهاش رو بیشتر کرد و همسری نصیبم کرد که به کمکش نقصای فراوانم رو کاهش بدم و امروز من همسر یک طلبهام با راهی طولانی و مسئولیتی بسیار ...
مطمئنم خدا درهای رحمتش رو به روی همه باز میکنه، به شرطی که به راهش ایمان بیاوریم و صبر داشته باشیم و این صبر، خیلی مهمه و وعدهی قطعی خداست که: إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا.
باشگاه خبرنگاران
باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از: mo_1443
برگرفته از گروه: امر به معروف و نهی از منکر
مطالب مرتبط:
چادر، هدیهای بود که بابام بهم داد
به استقبال حضرت ولیعصر (عج) میروم
دختری که میدرخشد اما رنگ ندارد
مردی که برای حجاب به شهادت رسید
روشهای نگهداری از پارچههای چادری