تابوت گمشده
آخر از کجا باید گفت؟
آغاز قصّه کجاست؟
چگونه میشود این درد را فریاد کرد؟
با چه کسی می توان گفت بانو!
جهانی که به حرمت تو آفریده شد با تو چه کرد؟
هرچه می بینم و می نویسم، سراسر ظلم است و ستم و سیاهی؛
آخر، تیرگی تا کِی؟ تا کجا؟
توانِ یک بشرِ گمراه برای بَد بودن، شگفتانگیز است.
آخر، مگر نه این که تو دخترِ پیامبرشان بوده ای؟ آیا چه کسی این را نمی دانست؟
آن دست که چنان محکم بر صورت مقدّس تو نشست، با کدام جسارت، در هوا پرتاب شد و به تو سیلی زد؟
به من بگویید، یک انسان، چقدر می تواند ظالم باشد؟ کدام ابلیسی حتّی جرأتِ سیلی زدن به دخترِ برگزیده عرش را دارد؟
ملکه بهشت را مگر میشود که بین در و دیوار، خُرد کرد؟
آخر، سرکرده چند قبیله بیابانگرد بودن، مگر چقدر می ارزد که به خاطرش، خلیفه خدا را سالها در خانه بنشانند و چهره دختر آسمان را به سیلی ظلم، نیلی کنند؟
بانو! دو حلقه اشک داغ، هر دو چشمِ مرا می سوزاند، وقتی به لحظه ای می اندیشم که میخ های درِ چوبیِ خانه ات در پهلوی تو و پیکر محسنت فرو می نشیند.
شگفت انگیز است توانِ یک انسان، برای عظیم بودن، برای آسمانی بودن.
آن همه بیداد، امّا دریغ از یک آهِ سوزناک تو، بانو! که اگر مقابلِ همه تلاش ابلیسیان، تنها یک آه می کشیدی، بی شک همه دنیای ایشان به لحظه ای در هم می سوخت.
دریغ از یک نفرین! که اگر دم به نفرین می گشودی؛ تمام کهکشان ها بر فرازِ زمین ویران می شد.
امّا دم فروبستی و عزلت گزیدی و رنج کشیدی.
دیوارهای خانه علی علیهالسلام ، شاهد قطره قطره آب شدنِ شمعی بوده اند که جهانی از وجودش منوّر بود.
شگفت انگیز است بانو! عظمت و استقامتِ تو، بزرگی تو از عمیق ترین سلول های وجودم با تو سخن می گویم.
به خدا قسم! تمام کلماتی که در ذهن داشته ام را مرور می کنم تا صفتی بیابم که شاید ذرّه ای از صفات روشن تو را بتواند در خویش بگنجاند، امّا بانو! هر چه جستجو می کنم، کمتر می یابم و هر چه پیش می روم و عمیق تر می شوم، درکِ شکوهِ تو برایم دشوارتر است؛ خود، دستم را بگیر بانو!
می اندیشم به لحظه ای که علی علیه السلام، در ظلمات تاریک ترین شبِ بی مهتاب، پنهان، پیکر تو را از شهر می کوچاند. بیش از این نمی گویم که داغِ دلِ مولا، خود، حدیث سوزانِ دیگری است.
بیش از این نمی نویسم که اینک کم کم، قلم در دستانم ذوب می شود.
ای کاش لااقل مزار معطّرت را می دانستیم!
بال که گشودی، تا ابد رخ از جهانِ بی خورشید پوشاندی، خورشید!
کدام نقاب، آنقدر استوار است که چهره آنچنان منوّرِ تو را بپوشد؟
نه! نمیتوانم بیش از این سخن بگویم که حنجره ام آتش گرفته است... نه! نمی توانم... بیش از این نمی توانم...
تنها نگینِ عرش، یاقوتی که گُم شد این انعکاسِ سبزِ لاهوتی که گُم شد تا ماورای گردشِ خورشید کوچید بر دست های باد، تابوتی که گم شد
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
مهدی میچانی فراهانی