تبیان، دستیار زندگی
خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه‌ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزاده یعقوب مرادی است:
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حفاظت از جان پیرزن خرمشهری


خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه‌ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزاده یعقوب مرادی است:

حفاظت از جان پیرزن خرمشهری

سال شصت بود. در اردوگاه موصل 1، دنبال کبریت می‌گشتم. کسی صدایم کرد. برگشتم. پیرمردی بود شصت ساله، با موهایی سفید سفید. کبریت را به دستم داد و گفت: «بیا اینجا بنشین.» نشستم. سلام و احوال پرسی کردیم. سپس گفت: «مرادی هستی، از فلان آسایشگاه؛ می شناسمت.»

ـ بله مرادی هستم.

ـ می‌خواهی خاطره‌ای برایت بگویم؟

سکوت رضایتمندانه ام را که دید، ادامه داد: «قبل از اشغال خرمشهر، مدتی شهر را با توپخانه می‌زدند. خانه‌های زیادی خراب شد. زن و مرد و کودک بسیاری نیز به شهادت رسیدند. گروه زیادی هم آواره شدند. در کوچهء ما، تنها من ماندم و همسر و کودکانم و سه پسر رشید.»

پیرزن ناتوان و نابینایی هم البته در آخر کوچه هنوز مانده بود. کار بدین جا که رسید، به خانواده‌ام گفتم «کامیونی کرایه کرده‌ام؛ فردا با تعدادی از وسایل بروید هر جا که می‌خواهید؛ اصفهان یا شیراز؛ تا ببینم چه می‌شود.»

به پسرها هم گفتم: «شما هم با مادرتان بروید؛ من می‌مانم از شهر و خانه و زندگی دفاع کنم.» پسرها خشمناک گفتند: «ما کجا برویم؛ در حالی که از همه جای ایران برای دفاع آمده‌اند اینجا؟ شما می‌گویی ما برویم مثل آدم‌های مفلوک و زمین گیر گوشه‌ای بی کار بنشینیم؟ مگر خون ما از خون این‌ها رنگین تر است؟ تازه اینجا آب و خاک خودمان است. ما می‌مانیم و همدوش دیگران می‌جنگیم.»

به پسرانم گفتم: «انتظاری جز این از شما نداشتم.» همان شب، سه پسرم رفتند. صبح فردا کامیون آمد، همسر و بچه‌هایم را با تعدادی وسایل بار زد و رفت. من ماندم و یک بز و پنج مرغ و خروس و پیرزنی نابینا در آخر کوچه. هر روز شاهد شهادت گروهی از رزمندگان بودم؛ همچنین رشادت‌های وصفی نشدنی که اشغال خرمشهر را عقب انداخت و تلفاتی هم به دشمن وارد کرد. روزی، همان پیرزن، عصازنان آمد، در زد و گفت: «درویش، مگر در این کوچه مردی نیست دیگر؟»

ـ نه ننه، مردها و جوان‌ها همه رفته‌اند جبهه. اگر کاری داری، خودم برایت انجام می‌دهم.

به پسرانم گفتم: «انتظاری جز این از شما نداشتم.» همان شب، سه پسرم رفتند. صبح فردا کامیون آمد، همسر و بچه‌هایم را با تعدادی وسایل بار زد و رفت

ـ دو روز است آب ندارم. اگر می‌توانی، چند سطل آب برایم بیاور.

ـ همین الآن برایت می‌آورم. غصه نخور ننه؛ خدا بزرگ است. تا من زنده هستم، برایت نوکری می‌کنم.

بلافاصله چند سطل روی گاری دستی گذاشتم و به سوی تنها شیر آب آن حوالی رفتم. آب کردن سطل‌ها که تمام شد، عراقی‌ها را دیدم که وارد شهر شدند و از همان دور به سمت سطل‌ها شلیک کردند. نگاه کردم؛ تنها یکی سالم مانده بود. گاری را به سرعت از آنجا دور کردم؛ به سوی محلهء خودمان. عراقی‌ها اما در دنبالم بودند و تیراندازی می‌کردند.

من از پیش، آن‌ها از پس، وارد حیاط خانهء پیرزن که شدم، آن‌ها هم سر کوچه رسیدند، مرا دیدند و وارد خانه شدند. بی گفت‌وگویی، با مشت و لگد و قنداق تفنگ افتادند به جانم تا به زمین افتادم. پیرزن، بی خبر، نفرین کرد که چند لگدی خورد و ساکت شد. هرچه درباره پیرزن گفتم، به گوششان نرفت. دستم را بستند، از چند کوچه گذراندند و نزد فرماندهشان بردند. الحمدالله پیش تر از این، بز و مرغ و خروس‌هایم را در اختیار رزمندگان قرار داده بودم. یکی دیگر را هم از جایی گرفته و آورده بودند که تا رسید، تعظیم و چاپلوسی کرد. افسر عراقی با تسبیحش بازی می‌کرد. حرف‌های آن چاپلوس که تمام شد. گفت: «انت الخبیث، انت الکذاب...» و ادامه داد: «ما هیچ نیازی به کمک تو نداریم. تو اگر راست می‌گویی و غیرت داری، بهتر بود دوش به دوش دیگر رزمندگان این شهر، از کشور و مردم خودت دفاع می‌کردی!» سپس رو به سربازها گفت: «این دو تا را ببرید، این چاپلوس را بزنید، اما این پیرمرد را تکریم کنید!»

خاطره عمو درویش که تمام شد، از حال پسرانش پرسیدم گفت: «بی خبرم؛ ولی احتمال زیاد دارد به شهادت رسیده باشند»

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: سایت ساجد