روایت خالد از کتاب جدیدش
«وکوهستان به طنین آمد» سومین و آخرین رمان خالد حسینی، حالا بازار کتاب ایران را قبضه کرده است.
طبیعی است که فکر کنید این رمان نیز همچون دو رمان پیشین اوست: «بادبادکباز» و «هزار خورشید تابان». «وکوهستان به طنین آمد»، داستان یک خانواده است؛ ماجرا در روستایی در افغانستان آغاز میشود و پا میگیرد، زمان را درمینوردد، جهان را، تا اروپا و امریکا و در این میان نویسنده از تجربههای سفرش به افغانستان در سالهای اخیر نیز میگوید. در این گفتوگو که برگزیدهیی از چند گفتوگوی خالد حسینی با مطبوعات غربی است، وی با خوانندگانش از شکاف میان دو رمان قبلی و رمان اخیرش سخن میگوید، از تجربههایی که در شکلدهی عظیم شخصیتها خبر میدهد و اینکه خوانندگان چه واکنشی نسبت به آخرین رمانش «و کوهستان به طنین آمد» داشتهاند.
خلاصه ای از گفته های خالد حسینی را در ادامه مرور می کنیم
- سال 2007 واقعا سال عجیبوغریبی برای من بود: «هزارخورشید تابان» را نوشتم و احتمالا بیشتر از تمام طول زندگی سفر کردهام. سال 2009 - 2008 پدرم سخت بیمار شد و من افزون بر مادرم وظیفه مراقبت از او را نیز به عهده داشتم و خب تمایلی به نوشتن احساس نمیکردم و این خوب به نظر نمیآمد، واقعا نمیتوانستم بهدرستی تمرکز کنم، فضای بزرگی در زندگیام ایجاد شد. نوامبر 2009 بود که شروع کردم به نوشتن رمان آخرم.
- با شخصیتهایم زندگی میکردم. مساله این است که وقتی شروع میکنم به نوشتن چیزی، در را باز میکنم و این شخصیتها وارد اتاق میشوند و بعد خودشان نمیخواهند بروند و خب من هر روز با آنها زندگی میکنم، آنها همیشه آنجایند. خب، عمل نوشتن به تنهایی اتفاق نمیافتد، تلاش کاملی برای نوشتن لازم است
- هیچچیز آسانی در نوشتن وجود ندارد. نوشتن همیشه دشوار است. نوعی کشمکش است. این کتاب شامل چیزهای بسیار دیگری نیز هست، پیرامون خانواده، تعهد، فداکاری، زیبایی، عمر و حافظه.
- من از شرایط کنونی و دنیای مجازی گسترده تا حد زیادی ممنونم. من در انتظار شنیدن صداهایی از فضای بیرونیام. مثلا در دنیای «متن مجازی» ذهنام همیشه این گونه است. همیشه بازم و به نوعی منتظر دریافت هر نوع اطلاعاتم که وادارم میکند ببینم در کتابم چه اتفاقی دارد میافتد. ذهنم باز است و منتظر حادثهیی است. مثل همین سه نفری که دارند در بیابان قدم میزنند یا آن دانهیی که همهچیز از آن برمیآید.
- من نمیخواهم تصورکنم آدم بلندنظری هستم، اما یقینا فکر میکنم این کتاب به نوعی فاصلهیی است از تصورات کهنالگویی خیر و شر، سیاه و سفید؛ درست مثل دو کتاب قبلی و یقینا نخستین کتاب و خب فکر میکنم شخصیتهای این کتاب از مکانهای رازآمیزتری آمدهاند و واقعیتهای متناقضی در ارتباط با آنها وجود دارند. این چیزی بود که من هنگام نوشتن به آن توجه داشتم و تنها میتوانم از فرآیند طبیعی رشد خودم به عنوان یک نویسنده حرف بزنم.من واقعا شیفته حقیقی هستم که شاید بیشتر از دو کتاب قبلیام باشد، همین مساله رازآمیز است که آنها را شرح میدهد.
- در حال حاضر من فقط تا حدی خوشحالم که این کتاب حیات دارد و در راه است و میخواهم ببینم چه اتفاقی میافتد، اما ناشران کاناداییام چیز نسبتا خوشایندی را شروع کردهاند که «برنامه بازتاب» نامیده میشود و اساسا از افراد مختلف خواستهاند تا تصویری یک صفحهیی از کتاب را برگزینند. خب این بخشی از کتاب خواهد بود. بنابراین هر فرد مسوول یک صفحه است و یک تصویر یا یک گرافیک یا چیزی را ارائه میدهد و از اینرو شما با صفحات بسیاری که در اختیار دارید آن را به پایان میبرید.
- من امیدوارم روزی برسد که از افغانستان بنویسیم. از افغانستانی عاری از جنگ و نبردهای 30 ساله سخن بگوییم. بههرحال فکر میکنم این کتاب تلاشی برای رسیدن به این مقصود است.
- همهچیز برای من مثل گلولههای برف به شکل کوچکی آغاز میشود. خب، من بهندرت پیش میآید که با ایده بزرگی کار را شروع کنم و جایگاهی برای آن پیدا میکنم و بعد کوچکترش میکنم.این واقعا شروع کوچکی است و در حین نگارش شروع میکنم به دیدن، گاهی خودم دچار شگفتی میشوم، که چه چیزی در حال شکفتن و شکوفایی است و همین که کتاب را نوشتم، شروع کردم به دیدن همان مساله کوچکی که بارها و بارها تکرار میشود؛ ایده گذر زمان همه ما است، به چند شکل که زمان در حال گذر است و ما میسنجیم که این از طریق حافظه است و نقش پیچیدهیی که حافظ بازی میکند و شیوهیی که خودمان میفهمیم و اینکه چگونه روایت زندگی خود را به واسطه آن فراموش میکنیم.
- موقعی که داشتم این شخصیتها را مینوشتم، شروع کردم ببینم آیا چیزهایی در موردشان هست که تناقضبرانگیز باشد. نوعی تناقض کلاسیکی و شاید این مثال خوبی نباشد، اما به وضوح این نکته را توضیح میدهد، شخصیت فرمانده جنگ در یکی از فصلهاست. بااینحال او یک فرد خیرخواه و مهربان در جامعه است.
- دشوارترین بخش این کتاب این بود که حقیقتا در هر فصل باید راهی پیدا میکردم و در زاویه دید کلی قرار میگرفتم، کسی با مجموعه متفاوتی از باورها، تعصبات، سطح تحصیلات، پیشرفت؛ مجموعه کلی از ارزشها و باورهایی که متفاوت از کتاب قبلی بودند، بنابراین این یک نگرش تازه بود. نهتنها این، من کلا در هر یک از فصلها قصد داشتم کموبیش خوددار باشم. همهاش همین است، اگر چه بهتر بود قدردان امری کلی باشم که اگرشما کتاب راخوانده بودید اتفاقات پیشین را درمییافتید اما هرگز کمتر از این نه. من نمیخواستم هر فصل نوعی ایستادگی آزادی باشد که هر فصل یک معنا داشته باشد بعد مجبور باشم با رضایت آنها را به پایان برسانم و این کار دشواری بود.
- همهچیز دشوار است. زنان دشوارند، مردان دشوارند، پسران دشوارند.شگفت آنکه تنها یکی نسبت به بقیه کمی آسانتر بود چون برخی تجربههایی که او داشته تا حدی خودم انعکاس دادم و آن فصلی بود که یک فیزیکدان پس از یک دهه زندگی در امریکا با پسرعمویش به کابل برمیگردد.اول به دیدن دختر جوانی میرود که به شدت زخمی شده بود و من به شیوهیی آن را در کتاب طرح کردم. من این تجربه را نخستینباری که پس از 27 سال به افغانستان برگشتم، داشتم که در سال 2003 اتفاق افتاد. دومی این است که در طول آن سفر پس از 27 سال دوری، به دلایلی احساس میکردم این فصل همان احساسی را در خانه به من میداد که با ناامیدی از خانه دور شده بود، از اینکه در بسیاری از این تجربهها سهمی نداشتم که مردم توی خیابان داشتند. من احساس ناامنی از مکانم میكردم و به همان شیوه نیز احساس بدی نسبت به فرصتهای خوب خودم داشتم. این به نوعی شناخت تکاندهنده نبود و من مطمئنم بسیاری از افرادی که در تبعید زندگی میکردند و به وطن خود بازگشتند همان احساسی را داشتهاند که من داشتم.
- واقعا دشوار بود، چون مجبور بودم نخ ارتباطی بین کسانی که از داستان دورند را پیدا و حساب کنم چگونه هر یک با این داستان بزرگ تناسب دارند که سعی میکردم تعریف کنم، خب بشقابهای بسیار زیادی همان زمان و خطوط زمانی زیادی در ماشین ظرفشویی میچرخید و رمان به لحاظ ترتیب زمانی به جلو و عقب حرکت میکند. من گمان میکنم یکی از شیوههای توصیف فقط همان شروع کوچک در این روستاست و بعد حفظ ظواهر که بزرگ و بزرگتر میشوند کلید معما این بود که تلاش شود چگونگی ترتیب منظم آنها محاسبه شود. چون من فکر میکردم این باید یک تصمیم حیاتی بوده باشد. در حقیقت دو فصل اضافی داشتم، یکی از فصلها که واقعا شیفتهاش بودم ولی نمیتوانستم اتاقی برایش پیدا کنم و (قدری با تاسف) در کف اتاق تدوین به پایان رسیدند.
- این دلهره من بود، درحالیکه بیصبرانه منتظر فرآیند چاپ کل اثر بودم. مسالهام این بود که چگونه آن را برای مردم توصیف کنم؟ و این مثل کتاب دومم نیست که بتوانم توضیح دهم، «خب این واقعا داستانی در مورد تلاش بیوقفه زن در افغانستان است.» این کتاب شامل چیزهای بسیار دیگری نیز هست، پیرامون خانواده، تعهد، فداکاری، زیبایی، عمر و حافظه اما اگر میگفتید: «خب، آقای حسینی شما باید چیزی به من بگویید.»، من احتمالا به همان صورتی که در دو کتاب قبلیام توصیف کردهام، توصیف میکنم: آنها هم داستان خانوادگیاند و هم داستان عاشقانه؛ این نکته بارها و بارها در این کتاب اتفاق میافتد، جایی که شخصیتها درکی از رستگاری در عشق پیدا میکنند یا در پی آنند و در پی ارتباط بشریاند یا مشتاق آنند و گاهی در آن پروسه مرتکب اعمال نوعدوستی و از خودگذشتگی بزرگی میشوند، آنها در یک سطح بسیار ژرف با من سخن میگویند و همچنین به عنوان بهترین عمل انسانی محسوب میشود، ارائه میدهند. همینطور داستان خانوادگی است، چون من افغانیام، دستکم 11 سال نخست زندگیام را در آنجا بزرگ شدهام. خانواده به همین شکل بخش مرکزی هویت شماست. خانواده اینقدر مهم است كه چگونگی درك شما از دنیا را تعیین میكند. اینها شما را احاطه میکند، داشتن این گسست، داشتن چیزی دراماتیک که در آن بخش اتفاق میافتد، داشتن کشمکشهای مربوط به آن، برای من اینها زمینه امکان درام و تنش بسیار غنی به همراه دارد و این تمام چیزهایی است که یک داستان بزرگ را میسازد و من میتوانم به طور بیپایان آن را در اختیار بگیرم و بارها و بارها به آن بازگردم.
- من در این کتاب شخصیتهایی را میبینم که با تمام ما در زندگی واقعی حضور دارند، همچون قربانیان گذر زمان و حافظه همین است... ما آن را میسنجیم. بنابراین حافظه به نوعی درونمایه وارونهیی در این کتاب است و این پرسش بارها پیش میآید که آیا حافظه نوعی تقدس است؟ چیزی که حافظ تمام چیزهایی است که برای شما محترمند یا حافظه نوعی توهین است؟ چیزی که وادارتان میکند دردناکترین بخشهای زندگی، رنجها، تلاشها و اندوهتان را از نو زندگی کنید.
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منبع: روزنامه اعتماد- ترجمه: محمدصادق رییسی