روزی که من در ایران گم شدم!
گردشگر آلمانی در ایران و روایتش از زندگی مردم
بسیاری از دوستان و آشنایانم وقتی اسم ایران را در میان کشورهایی که بازدید کردهام میبینند، از من میپرسند ایران چگونه کشوری است؟
جاش کاهیل، جوان آلمانی که برخلاف بسیاری از همسن و سالهایش، علاقهای به پسانداز و آینده مالیاش ندارد، با یک کوله به بیش از 60 کشور جهان در پنج قاره سفر کرده است. این گردشگر آلمانی میگوید اگرچه بیم آن میرود که میانسالی و پیری خود را در فقر مطلق سپری کند، اما تجربهها و آموختههایی که طی سفرهایش فراگرفته، ارزش این کار دارد. یکی از 60 کشوری که جاش کاهیل به آن سفر کرده، ایران است. در بهار گذشته، کاهیل پس از گشت و گذار در گرجستان وارد ایران و پس از بازدید از این سرزمین، راهی کشور ترکیه شده است.
ایران چگونه کشوری است؟
بسیاری از دوستان و آشنایانم وقتی اسم ایران را در میان کشورهایی که بازدید کردهام، میبینند از من میپرسند ایران چگونه کشوری است و تو چگونه جرئت کردی به ایران سفر کنی؟ من در جواب این افراد میگویم، شما تصور میکنید ایران کشوری است با تروریستهای بسیار که به محض ورود به مرزهایش مورد حمله قرار میگیرید! این حرفها، یاوهگوییهای جورج بوش است که برای ترساندن غربیها راجع به ایران ساخته و پرداخته است. ایران یکی از پذیراترین کشورهای جهان است. مردم ایران به خوبی با گردشگران رفتار میکنند. من در طول اقامت در ایران، بارها از سوی افراد غریبهای که کوچکترین شناختی از من نداشتند، به غذا خوردن و اقامت در منزلشان دعوت میشدم.
در پاسخ به پرسشی که ایران چه جاذبههایی برای دیدن دارد، باید بگویم شما میتوانید ماهها و شاید حتی سالها در ایران بگردید بدون این که ذرهای خسته شوید. بسیاری از مردم در نقاط دیگر جهان، ایران را تنها یک بیابان بزرگ میدانند، اما من در طول سفرم به ایران، دریافتم این کشور سرشار از تاریخ و فرهنگهای متفاوت است که هر گوشهاش، جاذبههای تاریخی، فرهنگهای گوناگون و البته طبیعت بینظیری دارد.
تجربههای جذاب من در ایران
* من در ایران به یک مسابقه پینت بال دعوت شدم که باید بگویم با تمام هیجانش، تجربه دردناکی بود!
* در بندرعباس در یک مسابقه فوتبال شرکت کردم که بازیکنان به نشانه احترام، برایم یکی از لباسهای تیمشان را آماده کردند و در آخر بازی نیز آن را به من هدیه دادند.
* در اصفهان، میدان نقشجهان، تأثیر شگفتی بر من گذاشت به طوری که تمام طول روز را در کنار این میدان نشسته بودم و به زیبایی و عظمت آن میاندیشیدم.
* هیچ یک از کارتهای اعتباری که داشتم در ایران قابل استفاده نبود و همهجا باید نقد پرداخت میکردم. توصیه میکنم برای آن که مثل من با کمبود پول در ایران مواجه نشوید، مقدار کافی با خود پول نقد همراه ببرید.
* مثل تمام جاهای دیگر در مترو تمام توجهها معطوف به من بود، تهران یکی از کلانشهرهای پرجمعیت جهان است که بار پایتختی را نیز بر دوش میکشد، اما تعداد خارجیهای این شهر آن قدر کم است که من تقریباً در همه جا مورد کنجکاوی مردم قرار میگرفتم.
* در یکی از خیابانهای تهران، با شلوارک مشغول قدم زدن بودم که تعدادی از مردم به من تذکر دادند که این کار در تهران مرسوم نیست و به نوعی ناهنجاری فرهنگی محسوب میشود. من نیز سریع به اقامتگاهم برگشتم و لباسم را عوض کردم.
گمشدن در ایران!
گم شدن من در ایران، داستان جالبی دارد که شنیدنش خالی از لطف نیست. شاید هر کسی با تصور گم شدن در کشوری که برای بسیاری مرموز و ناشناخته است، وحشت کند. اما باید بگویم آخر این داستان، بسیار شیرین بود. پس از گشت و گذار در مناطق مختلف ایران، تصمیم گرفتم از تهران به تبریز بروم و سپس عازم ترکیه شوم. بر این اساس با رضا، میزبانم در تهران، خداحافظی کردم و خود را به یکی از ایستگاههای مترو رساندم. پس از رسیدن به ترمینال اتوبوسرانی، افراد بسیاری به سمتم میآمدند که تقریباً هیچکدام انگلیسی بلد نبودند. من مرتب رو به هرکدام واژه «تبریز» را تکرار میکردم تا بالاخره یکی از آنها مرا به سمت اتوبوسی هدایت کرد. در اتوبوس نیز باز داستان توجهها به همان شکل قبل بود. اما مردم بسیار مهربان بودند و از من برای نشستن در کنارشان دعوت میکردند. در طول مسیر شش ساعته به تبریز، پسر جوانی که در کنارم نشسته بود، سعی میکرد با نشان دادن عکسها و ویدئوهایی که در داخل گوشی همراهش داشت مرا سرگرم کند.
اتوبوس در 70 کیلومتری تبریز وارد ترمینال شد. این در حالی بود که خورشید تازه غروب کرده بود و من اصلاً نمیدانستم دقیقاً کجا هستم. در ترمینال از رانندهها پرسیدم که آیا اتوبوسی به سمت ترکیه یا حداقل نزدیک مرز میرود؛ اما باز هم مشکل ندانستن زبان انگلیسی آنها سبب میشد منظورم را متوجه نشوند. پس از کمی، متوجه شدم باید به تبریز و سپس به ماکو بروم. با چند تاکسی صحبت کردم که شاید بتوانیم توافق کنیم و به سمت ترکیه برویم؛ اما مبالغی که از من میخواستند خارج از بودجهام بود. کمی آذوقه خریدم و در طول بزرگراه، به امید یافتن وسیلهای، به سمت ترکیه راه افتادم.
هوا کاملاً تاریک بود و من هیچ برای از دست دادن نداشتم. یک موتوری بدون کلاه ایمنی به کنارم آمد، اول کمی ترسیدم؛ اما بعد به من اشاره کرد که سوار شوم. از خودم پرسیدم چرا باید به یک غریبه اعتماد کنم، اما چون راه دیگری نداشتم، سوار شدم. او بدون هیچ حرفی مرا به تبریز رساند. وقتی پیاده شدم خواستم به خاطر لطفش تشکر کنم، اما او همانطور که یکباره در کنارم ظاهر شد، یکباره نیز مرا ترک گفت. در خیابان، خسته و گیج ایستاده بودم که جوانی به سمتم آمد و دوغ محلی تعارف کرد.
به نظر دانشجو میآمد، اما متأسفانه او نیز به انگلیسی تسلط نداشت و بیشتر با ایما و اشاره با هم حرف میزدیم. هر طور بود به من فهماند منتظر اتوبوسی است که به نزدیکی مرز ترکیه میرود. از من خواست با او سوار شوم. من هم سوار شدم و پس از ساعتی به شهر ماکو رسیدیم که محل زندگی آن پسر جوان به نام بهزاد بود. متوجه شدم در آن ساعت، هیچ اتوبوسی به سمت مرز ترکیه نمیرود. بهزاد از من دعوت کرد شب را در منزلش بمانم و فردا حرکت کنم. آن قدر خسته بودم که با خوشحالی پذیرفتم.
خانه سادهای داشتند. در اتاق بهزاد، تنها یک فرش و دو پشتی بود؛ اما با همه سادگیشان، مهماننوازی شاهانهای از من کردند. صبح که بیدار شدم، به حیاط جلویی رفتم. وای چه مناظر بینظیری از کوههای آرارات دیده میشد. چقدر ماکو زیبا بود. بهزاد پس از صبحانه مرا پیش یکی از دوستانش برد که گویا دانشجوی آیتی بود. مرا سوار ماشینش کرد و تا مرز ترکیه رساند. هرچند من در ایران گم شدم و در میانه شب واقعاً ترسیده بودم، اما مردم ایران بدون هیچ خواستهای به من کمک کردند. وقت خداحافظی رسیده بود. گرچه من و بهزاد نتوانسته بودیم به خوبی با هم حرف بزنیم، اما با هم دوست شدیم. رفتار ایرانیها به من آموخت که زندگی شما زمانی بهتر میشود که به بهتر شدن زندگی دیگران کمک کنید.
جام جم