تبیان، دستیار زندگی
شاید ماجرای این داستان در همین‌جا تمام ‌شود. در همین‌جایی که دارید این داستان را شروع می‌کنید. حالا می‌خواهید داستان را بخوانید، می‌خواهید نخوانید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لطفاً نمیر آقای میرمیریان (1)
تصادف

شاید ماجرای این داستان در همین‌جا تمام ‌شود. در همین‌جایی که دارید این داستان را شروع می‌کنید. حالا می‌خواهید داستان را بخوانید، می‌خواهید نخوانید. شاید با تمام‌شدن سطرهای داستانی که شاهد شکل‌گیر‌ی‌اش هستید، آقای میرمیریان تمام شده باشد.

یعنی به دیار باقی شتافته باشد. شاید هم زرنگی کرده و رفته باشد به جایی دور که دست هیچ انسانی و سپر هیچ ماشینی به او نرسد تا بقیه‌ی عمرش بی‌سپر، سپری شود. مثلاً رفته باشد نوک قله‌ی دماوند برای خودش خانه ساخته باشد، یا خودش را توی توچال یا پلنگ‌چال، چال کرده باشد. من که فکر می‌کنم خر آقای میرمیریان از کرگی دم نداشته. شاید هم اصلاً خر نداشته یا اگر خر داشته، کره‌خر نداشته.

آخرین‌باری که آقای میرمیریان را دیدم، همین 10 دقیقه‌ی پیش بود. داشت از بیمارستان بیرون می‌رفت. سلام کردم و گفتم: «چه‌طوری قهرمان؟»

با ناله‌ای که رفیق فابریک کلامش شده بود، گفت: «هنوز زنده‌ام.» وقتی این جمله را می‌گفت دور و برش را نگاه می‌کرد که ببیند حضرت عزراییل شنیده یا نه. خدا کند نشنیده باشد. خدا کند در فهرست مرگ‌ومیر، اتفاقی افتاده باشد که از این بابا صرف‌نظر شده باشد. والله به خدا. مگر می‌شود آدمی 10‌بار برود زیر ماشین و زنده بماند؟ (البته دور از گوش مکانیک‌ها و تعویض روغنی‌ها که نصف عمرشان را زیر ماشین سپری می‌کنند.) آن‌هم آدم ساده و سالمی مثل میرمیریان که نه اهل دود و دم است و نه اهل جادوگری که مثل خرافاتی‌ها بگوییم پماد ضدمرگ مالیده به جانش.

شنیده‌ام اولین‌باری که تصادف کرده در سنین کودکی بوده. داشته با دوچرخه‌اش توی پیاده‌رو، جلوی در بازی می‌کرده که یک‌مرتبه ماشینی از پارکینگ خانه‌ای با سرعت 120 کیلومتر در ثانیه بیرون می‌آید و دنگ‌گ‌گ! او و دوچرخه‌اش را شوت می‌کند توی آسمان و مستقیم توی استخر همسایه‌ی روبه‌رویی فرود می‌آید. می‌گویند بعد از این ضربه‌ی هولناک آقای میرمیریان سرش را از آب بیرون آورده و گفته: «دوچرخه‌ام خیس شد!»

بنده اگر یک کاره‌ی این مملکت بودم به شوت‌کننده‌ی محترم، جایزه می‌دادم و دعوتش می‌کردم برای تیم ملی فوتبال برای زدن پنالتی.

دومین‌باری‌ که تصادف کرد، دیگر دوچرخه نداشته. کمی بزرگ‌تر شده و موتورسیکلت داشته. یک دستگاه موتورسیکلتِ صفرِ کیلومترِ کلاچ‌اتوماتیکِ تودل‌برو. من همیشه از موتور بدم می‌آمده. مریض‌های زیادی داشتم که به‌خاطر موتور یا اسکلتشان ناقص‌ شده یا خودشان از تعادل خارج شده‌اند. سفینه‌ی مرگ است این بدشانسی. ولی اگر بگویید میرمیریان هزار متر با این سفینه رفت، نرفت. یعنی از موتورفروشی سوار شد و رفت دم مغازه‌ی آب‌میوه‌فروشی که خودش را به پیراشکی و آب‌میوه دعوت کند و این موفقیت را جشن بگیرد. اما از آن‌جایی که حادثه خیلی سریع اتفاق می‌افتد پیاده شد و رفت توی آب‌میوه‌فروشی و به فروشنده گفت: «شیرموزهایتان تازه است؟» که البته سۆال مزخرفی است، چون هیچ بقالی نمی‌گوید دوغ من ترش است. جواب روشن بود: «بله آقا، پیش پای شما درست کردم.»

پول شیرموز را حساب کرد و سرش را چرخاند تا موتور را از آن زاویه ببیند، اما ندید. یعنی از هیچ زاویه‌ای ندید. جاخورد و نگاه جاخورانه‌ای به این‌ور و آن‌ور کرد. عینهو تیر پرید طرف در مغازه. دید جوانی موتورش را سوار شده و گاز می‌دهد. فریاد زد: «آی دزد،آی دزد...!» و دوید سمت دزد؛ ناگهان موتور دیگری که از چپ به راست می‌تاخت او را ندید و البته او هم موتور را ندید و شتررررررررق! دنیا پیش چشمش به مانند شیرموز شد.

آن‌روز به‌خیر گذشت و قهرمان داستان ما نمرد. اما سی‌و‌‌سه‌تا از استخوان‌هایش به نیت سی‌وسه‌پل اصفهان به طرز نامحسوسی ترک برداشت و یک‌ماه رفت تو قالب گچ که بی‌شباهت به کما نبود.

ادامه دارد...

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: دوچرخه (فرهاد حسن زاده)

مطالب مرتبط:

بوی تلخ شب‌بوها و یاس‌ها (2)

بوی تلخ شب‌بوها و یاس‌ها

درختی که نا امید نشد (2)

درختی که ناامید نشد 1

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.