آی خنده خنده خنده...
*یک سیر و یک پیاز باهم دعوا می کردند سیر گفت: حیف که سیرم ؛ وگرنه تو را می خوردم .
*شخصی تیری به مرغی انداخت ،خطا کرد. بهلول گفت احسنت ! تیرانداز برآشفت که به من ریشخند می کنی ؟ گفت : نه ، می گویم احسنت اما به مرغ!
*معلم : علی ! مگر پدرت در درس ها کمکت نمی کند؟ علی : نه ، از وقتی به او نمره صفر داده اید ، قهر کرده!
*به طرف می گن با ابریشم جمله بساز . می گه هوا ابری شَم ، خوبه ولی آفتابی بهتره .
*یه کامیون طلا به تو بدهند ، چیکار می کنی ؟ من: یه کلام ، 5 تومن می گیرم خالیش کنم .
*اولی: می شود یک سوال از شما بکنم؟
دومی: نه! آخر مرد حسابی ساعت سه نصفه شب هم وقت سوال پرسیدن است!؟
اولی: متشکرم. می خواستم بدانم ساعت چند است.
*پزشک: خوب من گچ دستت را باز می کنم تا دیگر ناراحتی نداشته باشی.
بیمار: متشکرم دکترجان. حالا می توانم پیانو بزنم؟
پزشک: بله جانم حتماً.
بیمار: آخ جون. چون من تا حالا، پیانو زدن بلد نبودم.
فرآوری:نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
منابع:نشریه اینترنتی نوجوان ها؛ بیتوته