تبیان، دستیار زندگی
ابراهیم حاتمی‌کیا کارگردان برجسته سینمای دفاع مقدس در مراسمی که برای تجلیل از او در بین فرزندان شهدا برگزار می‌شد به ایراد سخنرانی پرداخت که فرزندان شاهد او را عمو ابراهیم خطاب کردند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عمو ابراهیم تکرار خاطره کرد

سخنرانی ابراهیم حاتمی کیا در جمع فرزندان شهدا (قسمت اول)


ابراهیم حاتمی‌کیا کارگردان برجسته سینمای دفاع مقدس در مراسمی که برای تجلیل از او در بین فرزندان شهدا برگزار می‌شد به ایراد سخنرانی پرداخت که فرزندان شاهد او را عمو ابراهیم خطاب کردند.

سخنرانی ابراهیم حاتمی کیا

سخنرانی‌ای که با اشک‌های حاتمی‌کیا و فرزندان شهدا و موزیک متن یکی از مشهورترین فیلم‌های حاتمی‌کیا از «کرخه تا راین» شبی به یادماندنی برای او و فرزندان شهدا و ساختمان موسسه اوج، ساختمانی که خاطراتی حاتمی‌کیا از پاس دادن و کشیک دادن در کنار این ساختمان در ایام دفاع مقدس، نکته غافل‌گیرکننده  سخنرانی او بود به جای گذاشت.

لازم به یادآوری نیست که این اولین حرف‌های حاتمی‌کیا درباره آخرین اثرش «چ» بود. حاتمی‌کیا 2 سال سکوت کرده بود و سرانجام بغض و سکوتش همزمان در بین خانواده‌های شهدا شکست.

متن کامل سخنرانی حاتمی‌کیا به این شرح است:

از خود همین فضا الهام می‌گیرم برای صحبت کردن در این شب عزیز.شاید این خاطره‌ای که می‌خواهم بگویم تکراری باشد، اما اجازه بدهید من باز هم تکرار کنم. در جریان  عملیات بدر، ما برای فیلسمازی به منطقه‌ای در هویزه رفته بودیم. هوا و فضا بسیار زیبا و خوش بود.آسمان آبی و یک دشت سراسری و از دور که نگاه می‌کردی همه چیز تصویری و روشن. من از قایق پیاده شدم به عنوان مسئول یک تیم فیلمبرداری و حرکت کردم به سمت جایی که می گفتند خط بچه‌ها آنجاست. همه چیز قشنگ و زیبا و حتی من صدای بلبل‌های وحشی آنجا را هم هنوز به خاطرم هست که منظره‌ای که ما از دور می‌دیدیم را بسیار شاعرانه و زیبا می‌کرد.هیچ صدای انفجاری هم نبود و کسی که نمی‌دانست در آن منطقه جنگ است خیال می‌کرد که واقعا چه منظره طبیعی شگرفی.

صد متر، دویست متر حرکت کردم تا به دشتی بسیار زیبا رسیدم  که چشم‌انداز زیبایی را جلوی افق دیدمان قرار می‌داد. آسمان آبی بود و اگر قرار به عکسبرداری بود، عکس قشنگی از آب درمی‌آمد، کم کم دیدم که ستون هایی دورادور به اندازه نقطه‌هایی کوچک به این سمت می آیند. شروع کردم به فیلمبرداری، باز هم منظره خیلی زیبا و قشنگ بود. نقطه‌ها به تدریج نزدیک و نزدیک‌تر می شدند و می‌توانستم آدم‌ها را تشخیص بدهم. عده‌ای زخمی بودند و عده ای هم در حال کمک به آنها. تا به ما رسیدند. اولی تا ما را دید رو به دوربین گفت: دیرآمدی برادر؛ الان چه وقت آمدن است. دومی هم آمد و گفت: بهت توصیه می‌کنم جلوتر نروی. دیگری گفت:جرات نداشتید در شب عملیات بیایید، الان آمدید؟  ما جلوتر می رفتیم و حرفهایی این رزمنده‌ها را می‌شنیدیم که بعضی نیش بود و بعضی نوش. کم‌کم، داشت تصویری واقعی از جنگ به من منتقل می‌شد و هولی به جان همه ما افتاده بود.

سرباز بدون مقدمه گفت من نمی‌توانم به اسرائیل بروم. و بعد شروع کرد با خودش حرف زدن که اصلا چه‌طوری ویزا بگیریم و نمی‌شود و از این حرف‌ها

کم کم صدای آتش به ما نزدیک شد ویک هلی‌کوپتر سنگین عراقی را با آن عظمت دیدیم که آمد بالای سر ما و خیلی راحت شروع کرد به تیراندازی. بچه ها با ضدهوایی می زدند اما اثر نمی‌کرد. من هم  اول شروع کردم به فیلم گرفتن از هلی‌کوپتر اما بعد دیدم که فایده ندارد و این هلی‌کوپتر افتادنی نیست و رها کردم.

دشت خلوت بود و فضایی هم برای پناه گرفتن نداشت. یک لحظه حس کردم که هلی‌کوپتر مماس به سمت ماست و بعد خیلی سریع دیدم آتشی از هلی‌کوپتر رها شد. گمان کردیم ما را می‌خواهد بزند و در یک لحظه همه فرار کردیم و پراکنده شدیم. راکت بزرگی بین ما فاصله انداخت و زمین را شخم زد بدون اینکه راکت را ببینم می‌دیدم که زمین در حال شخم خوردن است. راکت نترکید؛ اما صدای نعره شخم زدن آن می آمد. من حیرت زده، فقط نگاه می‌کردم و این نقطه عطف ورود من به میدان جنگ بود. اینکه جنگ به این زیبایی هم نیست و روی دیگری هم دارد.

بعد از این اتفاق بین بچه ها حرف افتاد، یکی می‌گفت برویم جلوتر و یکی می‌گفت عقب‌نشینی کنیم و نهایتا به این نتیجه رسیدیم که جلو رفتن فایده‌ای ندارد. برگشتیم به جایی که آنجا را ترک کرده بودیم . آنجا دیگر خیلی واضح گلوله های رسام سرخی که به سمت ما می آمدند را می‌دیدیم. کاملا شفاف و واقعی و فضا خیلی تصویری شده بود.در آن میانه سربازی بلند شد که سرک بکشد که ببیند کجاست و چه خبر است که گلوله‌ای به طرز واضحی به او خورد، دوباره بلند شد و دوباره تیر به او خورد و دوباره و دوباره. من از نزدیک نگاه می‌کردم و باورم نمی شد که جلوی چشمم چنین تصویری رخ داده. سرانجام بچه ها او را کشیدند پایین.

عقب نشینی شروع شد و به موزات مکانی که آنجا بودیم عقب می‌رفتیم. من بودم و دستیار فیلمبردارم و صدابردار و پسرعموی من، محمود که عکاس جنگ بود.

سخنرانی ابراهیم حاتمی کیا

در زمینی که عقب نشینی می‌کردیم حالتی وجود داشت که باید به دفعات از آن رد می‌شدیم و ناچارا برای چند لحظه در امتداد و مماس با تیر مستقیم قرار می‌گرفتیم. گل زمین هم حرکت را به شدت سخت می کرد. از معبر اولی که می‌خواستیم رد شویم؛ پسرعموی من زودتر رد شد و  جلوتر از من رفت. من با خودم گفتم که معلوم است که من رد نمی‌شوم و گلوله حتما به پس کله من می خورد، اما زنده ماندم و رد شدم. اما کم کم رد شدن از هر کدام از آن معبرها برای من ترس وحشتناکی به وجود آورد. همه موضوع 5 ثانیه هم بیشتر طول نمی‌کشید اما من تشییع جنازه خودم را هم می‌دیدم، تنها بچه ام را می‌دیدم و حتی ازدواج محمود با همسر خودم را هم می‌دیدم.از معبر بعدی، این بار من رد شدم و محمود عقب ماند و این بار حس می‌کردم زن‌عموی من، من را دیده است و به سراغ من آمده است و می گوید چرا او را تنها گذاشتی و رهایش کردی تا شهید شود. این بار حتما او شهید می‌شود.

به تدریج جلو می‌رفتیم تا آتش خمپاره ها آنقدر قوت گرفت که پناه بردیم به سنگری که تا دیشب برای عراقی‌ها بود. داخل سنگر شدیم و دیدیم که عراقی‌ها دیشب در داخل آن خرابکاری هم کرده‌اند و باید فقط دور این سنگر بنشنیم. دور سنگر نشستیم در سکوت محض.

سکوت ما را سربازی که در جمع ما بود شکست. سرباز بدون مقدمه گفت من نمی‌توانم به اسرائیل بروم. و بعد شروع کرد با خودش حرف زدن که اصلا چه‌طوری ویزا بگیریم و نمی‌شود و از این حرف‌ها. تا مدتی کسی صدایش درنیامد تا بالاخره یکی پرسید برادر اصلا اسرائیل چرا می‌خواهی بروی؟ گفت من بیسیمچی‌ام و دیشب بیسیم‌ام را جا گذاشتم و فرمانده ما می‌گوید این نوع بیسیم‌ها را فقط از اسرائیل می شود خرید و من حالا چه طوری برم اسرائیل؟

صدایی از بیرون  آمد که  فریاد می‌زد آرپی‌جی‌زن ها بیایند بیرون.سریع بیایند بیرون. این بنده خدا آرپی جی زن گروه ما نشسته بود و بیرون نمی‌رفت و نشنیده می‌گرفت تا بالاخره یکی به او گفت برادر بیرون شما را می‌خواهد، و آرپیجی‌زن رو کرد به او و آرپی‌جی اش را به او داد و گفت بیا برو، اگر می‌توانی برو خودت.

از بیرون خبرهای مختلفی می‌آمد و لحظه به لحظه آتش قوی‌تر می‌شد. اما ما می‌شنیدیم که سرداری به اسم عباس کریمی فریاد می‌زند و آرپی جی‌های به زمین افتاده را  پیدا می‌کند و خودش تانک ها را می زند وهر کس به او می‌گوید بیا عقب نشینی کن؛ فقط  می‌گوید که :" بچه‌هام بچه‌هام"

آمدیم جلوتر و رسیدیم به قایق‌ها و خوشحال از این‌که توانستیم زنده بمانیم. زمین گلی بود و اذیت می کرد، در حال عبور بودیم که یکهو یکی پای من را گرفت. برگشتم و دیدم کسی است که نیمی از بدنش در آب و نیمی بیرون است. پای من را به قوت چسبیبده و بچه ها هم دارند رد می شوند. سفت پای من را چسبیده بود. پرسیدم برادر چه کار داری؟ حرفی نمی‌توانست بزند، صورتش سفید سفید در اوج معصومیت. من اگر بخواهیم یک پری دریایی مردانه را تمثیل کنم به او اشاره می‌کنم. آمده بود من را به امتحان بکشد. پای من را ول نمی کرد و آدم ها داشتند می‌رفتند و خمپاره ها قوت می‌گرفتند.می دانستم استمداد جان می‌کند، اما چاره‌ای نداشتم. شروع کردم انگشتانش را نرم نرم باز کردم، سعی می کردم بدون اینکه فشاری به آنها بیاید پای خودم را نجات بدهم و سر آخر گفتم من می روم به امدادگرها می‌گویم که بیایبد کمک.

لازم می‌دانم بگویم که همچنان جای دست آن عزیز، هنوز روی پای من چسبیده است و از من جدا نمی‌شود.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: خبرگزاری تسنیم