ناگفتههای رهبر انقلاب از انقلاب
قسمت اول
آن وقتها بزرگترهای ما -كسانی كه در سنین حالای ما بودند – چیزهایی میگفتند كه ما تعجب میكردیم چه طور اینها این طور فكر میكنند؟ حالا میبینم نخیر، آن بیچارهها خیلی هم بیراه نمیگفتند. البته الآن من خودم را به كلی از جوانی منقطع نكردهام. هنوز هم در خودم چیزی از جوانی را احساس میكنم و نمیگذارم كه به آن حالت بیفتم
خاطرات زیر، بخشی از خاطرات حضرت آیتالله خامنهای از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامی است كه ماهنامه یادآور چندی پیش آن را منتشر كرده بود.
من خودم جوانی پرهیجانی داشتم، هم قبل از شروع انقلاب به خاطر فعالیتهای ادبی و هنری و امثال اینها، هیجانی در زندگی من بود و هم بعد كه مبارزات در سال 1341 شروع شد كه من در آن سال، بیست و سه سالم بود. طبعاً دیگر ما در قلب هیجانهای اساسی كشور قرار گرفتیم. من در سال 42 دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجویی. میدانید كه اینها به انسان هیجان میدهد. بعد كه انسان بیرون میآمد و خیل عظیم مردمی را كه به این روشها علاقهمند بودند و رهبری مثل امام رضوانالله علیه را كه به هدایت مردم میپرداخت و كارها و فكر و راهها را تصحیح میكرد، مشاهده مینمود، هیجانش بیشتر میشد. این بود كه زندگی برای امثال من كه در این مقولهها زندگی و فكر میكردند، خیلی پرهیجان بود، اما همه این طور نبودند...
آن وقتها بزرگترهای ما -كسانی كه در سنین حالای ما بودند – چیزهایی میگفتند كه ما تعجب میكردیم چه طور اینها این طور فكر میكنند؟ حالا میبینم نخیر، آن بیچارهها خیلی هم بیراه نمیگفتند. البته الآن من خودم را به كلی از جوانی منقطع نكردهام. هنوز هم در خودم چیزی از جوانی را احساس میكنم و نمیگذارم كه به آن حالت بیفتم. الحمدالله تا به حال نگذاشتهام و بعد از این هم نمیگذارم، اما آنها كه خودشان را در دست پیری رها كرده بودند، قهراً التذاذی را كه جوان از همة شئون زندگی دارد، احساس نمیكردند. آن وقت این حالت بود. نمیگویم كه فضای غم حاكم بود، اما فضای غفلت و بیخبری و بیهویتی حاكم بود.
آن وقت من و امثال من كه در زمینه مسائل مبارزه، به طور جدی و عمیق فكر میكردیم، همت مان را بر این گذاشتیم كه تا آنجایی كه میتوانیم جوانان را از دایرة نفوذ فرهنگی رژیم بیرون بكشیم. مثلاً من خودم مسجد میرفتم، درس تفسیر میگفتم، سخنرانی بعد از نماز میكردم، گاهی به شهرستانها میرفتم و سخنرانی میكردم. نقطة اصلی توجه من این بود كه جوانان را از كمند فرهنگی رژیم بیرون بكشم. خود من آن وقتها این را به «تور نامرئی» تعبیر میكردم. میگفتم یك تور نامرئی وجود دارد كه همه را به سمتی میكشد! من میخواهم این تور نامرئی را تا آنجا كه بشود پاره كنم و هر مقدار كه میتوانم جوانان را از كمند و دام این تور بیرون بكشم. هر كس از آن كمند فكری خارج میشد – كه خصوصیتش هم این بود كه اولاً به تدین و ثانیاً به تفكرات امام گرایش پیدا میكرد – یك نوع مصونیتی مییافت. آن روز این گونه بود. همان نسل هم بعدها پایههای اصلی انقلاب شدند. الآن هم كه من در همین زمان به جامعة خودمان نگاه میكنم، خیلی از افراد آن نسل را – چه كسانی كه با من مرتبط بودند، چه كسانی كه مرتبط نبودند – را میتوانم شناسائی كنم.(1)
امام علاوه بر اعلامیه در نامههایی كه برای علمای شهرستانها و ائمه جماعات میفرستادند، از آنها نیز خواستند كه در ایام فروردین اعلام عزا كنند و به مردم بگویند كه ما عید نداریم. امام در آن شبها فقط دو ساعت میخوابیدند و بقیه شب را سرگرم نامهنگاری بودند!
آغاز
من به فضل الهی از اولین قدم مبارزه و نهضت امام وارد جریان آن شدم. البته حضور ما در مبارزات به چند شكل ساده و ابتدایی بود، بدین صورت كه اعلامیهها را تكثیر كنیم و به دیگران برسانیم، با این و آن كه درك درستی از نهضت و جریان نداشتند بحث كنیم. اعلامیهها را از قم به تهران و از تهران به قم میبردیم و به افراد مختلف میرساندیم. در اوایل نهضت جلسه نداشتیم. به تدریج جلساتی تشكیل شد كه از طرف مدرسین بود و من در یكی از این جلسات كه در منزل آقای مشكینی برگزار شده بود، شركت كردم. با بعضی از دوستان دیگر بحث و همفكری میكردیم. هنوز مشكلاتی بر سر راه نبود و هیچكس احساس وحشت نمیكرد. وقتی امام در سر منبر گفت ما مردم را [برای تعیین تكلیف] به صحرای سوزان قم دعوت خواهیم كرد، ما احساس هیجان میكردیم و فكر نمیكردیم كه مشكلاتی بر سر راه وجود داشته باشد.
به یاد دارم روزی عدهای از كسبة قم، در سر درس امام حاضر شدند و گفتند: «اكنون كه دولت جواب آقایان علما را نمیدهد، ما دست از كار كشیدهایم. شما هم درسها را تعطیل كنید و تكلیف مردم را روشن سازید.» مردم به راستی نگران بودند؛ علما هم نگران بودند. سرانجام دولت بعد از گذشت دو ماه لایحة انجمنهای ولایتی را الغاء كرد، در روزنامهها هم الغای آن را اعلام كردند. همه خوشحال شدند. جوانهای قم در خیابانها به ما كه میرسیدند، تبریك میگفتند. دیگر مسئلهای نداشتیم، لیكن ناگاه شاه مواد ششگانه را به رفراندوم گذاشت.
در روزهایی كه مسئله رفراندوم شاه مطرح شد، من در مشهد بودم، چون نزدیك ماه رمضان بود. آقای میلانی نامهای برای آقای خمینی داشت. آن نامه را من به اتفاق اخوی سیدمحمد و شیخعلیآقا به قم بردیم. وقتی كه رسیدیم به تهران، روز 6 بهمن بود و روز قبل از آن، شاه در قم سخنرانی كرده بود. روز 6 بهمن تهران كاملاً خلوت، گرفته و تاریك بود. افراد پراكندهای را میدیدیم كه سر صندوقها میرفتند و رأی میدادند، حالا از مردم بودند یا از خودشان؟ نمیدانم. ما بلافاصله به گاراژ شمسالعماره رفتیم و به طرف قم حركت كردیم. پس از ورود به قم نیز یك راست به خدمت امام رفتیم. در قم نشانههای ارعاب از طرف دستگاه كاملاً مشهود بود. اولین باری بود كه فشار دستگاه را از نزدیك مشاهده میكردیم. امام در ظرف آن چند روز، چند اعلامیة كوتاه صادر كرده بودند. مردم از رفراندوم شاه استقبال نكردند. وجود صندوقها اصلاً محسوس نبود. در مشهد نیز اصلاً هیچكس از رفراندوم استقبال نكرد. مردم در تهران در مخالفت با مواد ششگانه، تظاهرات به راه انداختند.
اعلام عزای عمومی
با نزدیك شدن فروردین 42 حادثة تازهای رخ داد. حادثه این بود كه امام یك باره اعلام كردند كه ما عید نداریم و در شرایطی كه علما را میزنند، مردم را مورد تهاجم قرار میدهند، احكام اسلام را زیرو رو میكنند، چه عیدی میماند؟ ما عید نداریم. این اعلامیة امام به شكل وسیعی پخش شد. امام علاوه بر اعلامیه در نامههایی كه برای علمای شهرستانها و ائمه جماعات میفرستادند، از آنها نیز خواستند كه در ایام فروردین اعلام عزا كنند و به مردم بگویند كه ما عید نداریم. امام در آن شبها فقط دو ساعت میخوابیدند و بقیه شب را سرگرم نامهنگاری بودند!
به دنبال اعلام عزای عمومی از طرف امام، ما تصمیم گرفتیم طلاب را وادار كنیم كه لباس سیاه بپوشند و رفتیم دنبال تهیه لباس مشكی. من خودم پیراهن مشكی تهیه كردم. پول كه نداشتیم تا قبای مشكی درست كنیم، ناچار برای آن روز، یك پیراهن مشكی خریدم. طولی نكشید كه تهیه لباس مشكی در میان طلاب رواج پیدا كرد. از روز عید نوروز یا یك روز پیش از آن، هر روحانی و هر طلبهای را كه در قم میدیدید، لباس مشكی بر تن داشت.
ما آن روزها اصلاً آرام نداشتیم، اصلاً نمیفهمیدیم كه كی ناهار و شام میخوریم. دائماً در حركت و فعالیت بودیم تا روز اول فروردین كه زوار از سراسر كشور و به خصوص از تهران میآمدند، بتوانیم حداكثر استفاده را بكنیم. تعداد زیادی تراكت تهیه كردیم، تراكتهای فراوانی مبنی بر اینكه ما عید نداریم، پلیكپی كردیم و هنگام تحویل سال میان مردمی كه در صحن مطهر بودند، ریخته شد.
خاطرهای از آن روزها دارم كه خوب است در اینجا بازگو كنم. در همان روزها كه امام اعلام كرده بودند كه ما عید نداریم، یكی از منبریهای تهران كه نمیخواهم نامش را ببرم، چون اكنون وضع بدی دارد و در آن زمان از مبارزین به شمار میآمد، به قم آمده بود. روزی به اتفاق آشیخ علیاصغر مروارید و آن منبری، در منزل مرحوم حاجانصاری قمی برای ناهار دعوت داشتیم. طبق قرار به منزل او رفتیم، لیكن او هنوز نیامده بود. ما وارد منزل شدیم و نشستیم. طولی نكشید كه دیدیم حاج انصاری وارد شد، ولی زیر لب غرولندی میكند كه: «پسرة نادان بیشعور...» پرسیدیم: «چه شده؟ با كه هستید؟» گفت: «من به مناسبت فوت آقای كاظمی موموندی در مدرسة فیضیه منبر رفتم و در پایان گفتم كه فردا به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عید نداریم؛ طلبهای آمده یقة مرا گرفته كه تو چرا گفتی به مناسبت وفات امام صادق(ع) ما عید نداریم. مگر آقای خمینی نگفتند به مناسبت قضایای كشور و حوادث قم و تهران ما عید نداریم.»
آن وقت من و امثال من كه در زمینة مسائل مبارزه، به طور جدی و عمیق فكر میكردیم، همتمان را بر این گذاشتیم كه تا آنجایی كه میتوانیم جوانان را از دایرة نفوذ فرهنگی رژیم بیرون بكشیم. مثلاً من خودم مسجد میرفتم، درس تفسیر میگفتم، سخنرانی بعد از نماز میكردم، گاهی به شهرستانها میرفتم و سخنرانی میكردم
ما همگی در تأیید نظر آن طلبه به او اعتراض كردیم كه شما چرا این حرف را زدید؟ حق با آن طلبه است. آقای خمینی به همه كشور اعلام كردهاند كه به علت مصیبتهای وارده بر اسلام، ما عید نداریم، لیكن شما به گونة دیگری جلوه داده و حقیقت اصل قضیه را مخفی كردهاید. در همین اثنا كه ما با او بگو مگو میكردیم، زنگ تلفن به صدا درآمد. آقای انصاری گوشی را گرفت و از پاسخهای او متوجه شدیم كه به او اعتراض میكنند كه چرا در منبر آنگونه مطرح كردید؟ گوشی را گذاشت و آمد سر سفره بنشیند كه بار دیگر زنگ تلفن به صدا درآمد و بار دیگر به او اعتراض كه چرا در منبر آنگونه كه امام موضعگیری كردهاند، جریان را منعكس نكردید؟ شاید در مدتی كوتاه بیش از سی تلفن اعتراضآمیز به او شد! تا جایی كه من پیشنهاد دادم تلفن را بكشد تا بتواند ناهارش را بخورد. من تا آن روز مرحوم حاجی انصاری را هرگز آن گونه خسته، خرد شده و افسرده ندیده بودم.
سیل اعتراض او را به كلی كلافه كرده بود. روز اول فروردین با پخش اعلامیهها و تراكتهایی مبنی بر عزای عمومی، گذشت. در روز دوم فروردین، امام در منزل خود و برخی از علما در مسجد و یا مدرسهای به مناسبت شهادت امام صادق(ع) مراسمی را برپا كردند، كوماندوهایی كه عصر روز دوم فروردین در مدرسه فیضیه شلوغ كردند، صبح همان روز به منزل امام رفته بودند تا آنجا را به هم بریزند، لیكن موفق نشدند. آقای خلخالی در پشت بلندگو داد و بیداد كرده بود. در شبستان مدرسه حجتیه كه از طرف آقای شریعتمداری مجلس برگزار شده بود، برادران میرهای كه قدبلند و قوی بودند، ایستادند و گفتند هر كسی نفس بكشد، پدرش را درمیآوریم، شكمش را پاره میكنیم و ... این برخوردها سبب شد كه كوماندوها بفهمند كه برای شلوغكاری در آنجا زمینه فراهم نیست. شاید هم قصد شلوغكاری در منزل امام و شبستان مدرسه حجتیه را نداشتند. البته نشانههایی در دست بود كه خبر از برنامة از پیش مشخص شده برای این مراسم و مجالس میداد.
ادامه دارد....
پینوشتها:
1- گفت و شنود در دیدار با جوانان – 7/2/1377.
بخش تاریخ ایران و جهان تبیان منبع : مرکز اسناد انقلاب اسلامی
مطالب مرتبط: