تبیان، دستیار زندگی
خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه‌ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزاده سید محسن هندی می‌گوید:
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رهبر 14 ساله در بین اسرا


خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه‌ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزاده سید محسن هندی می‌گوید:

رهبر 14 ساله در بین اسرا

یکی از بچه‌های اصفهان را که 14 سالش بود و در حملهء رمضان، فتح‌المبین و بیت‌المقدس شرکت کرده بود، آوردند و گفتند: «رهبرتان اینه؟» آن‌ها وقتی فهمیدند رهبر ما همین بسیجی 14 ساله است که پا به پای ما در فعالیت‌ها شرکت می‌کرد و در اعتصاب غذا تا ما غذا نمی‌خوردیم لب به غذا نمی‌زد.

ماهی یک‌بار آخوندهای درباریشان می‌آمدند. اول می‌گفتند سۆال سیاسی ممنوع. هر کس در مورد نماز و روزه سۆال دارد بپرسد ولی خودشان یکی، دو ساعت دربارهء مسائل سیاسی صحبت می‌کردند. آن‌ها می‌گفتند: شما جنگ را شروع کردید. شما آمدید شهرهای ما را بمباران کردید و حالا شما هستید که صلح نمی‌کنید. مگر در زمان حضرت علی شب‌ها حمله می‌کردند؟ شما در مملکتتان آزادی نیست! و از این حرف‌ها.

شب‌ها از ساعت 7 تا 11 بخش فارسی رادیو بغداد را برای ما اجباری پخش می‌کردند. اولش مقاومت کردیم که منجر به درگیری شد و کتک خوردیم بعد رهبران مان گفتند مسئله‌ای نیست بگذارید پخش کنند. بچه‌ها سیم‌های بلندگو را قطع می‌کردند و نگهبانی می‌دادند که هر وقت عراقی‌ها آمدند آن را دوباره وصل کنند.

بچه‌ها که از زخمی شدن من بی اطلاع بودند فکر کرده بودند شهید شده‌ام. برای همین به خانواده‌ام گفته بودند که محسن شهید شده است

بچه‌ها که از زخمی شدن من بی اطلاع بودند فکر کرده بودند شهید شده‌ام. برای همین به خانواده‌ام گفته بودند که محسن شهید شده است. بابایم گفته بود برایش ختم نمی‌گیرم. هر وقت جسدش آمد آن وقت. بعد از 45 روز که صدایم را از رادیو بغداد می‌شنوند می‌فهمند که اسیر شده‌ام.

روزی که نمایندگان صلیب سرخ آمدند و گفتند 190 نفر را می‌خواهیم بفرستیم ایران که 145 نفرشان غیرنظامی و 45 نفر هم معلول هستند، ما هم خوشحال شدیم هم ناراحت. ناراحت برای آنکه واقعاً در اسارت چیزی یاد نگرفتیم و نتوانستیم کاری کنیم بلکه سربار بچه‌ها بودیم و زحمت مان بر دوش آن‌ها بود و خوشحال بودیم که داریم به بهشت روی زمین وارد می‌شویم. اردوگاه ما یک دانشگاه واقعی بود. دانشگاهی الهی که استادش محمد (ص) و کتابش قرآن و نهج‌البلاغه و دانشجویانش، سربازان، پاسداران و بسیجیان خمینی کبیر بودند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: سایت سجاد