لیلی و بجای مجنون ابن السلام!
(لیلی و مجنون/بخش هشتم)
مجنون سودا زده، دراثنای دربه دری، روزی در حوالی قبیله لیلی پیرزنی دید که مرد شکسته احوالی را ریسمان به گردن با خود می برد. علت را از پیرزن پرسید:
زن گفت سخن چو راست خواهی مردیست نه بندی و نه چاهی
من بیوهام این رفیق درویش در هر دو ضرورتی ز حد بیش
از درویشی بدان رسیدم کین بند و رسن در او کشیدم
تا گردانم اسیروارش توزیع کنم به هر دیارش
گرد آورم از چنین بهانه مشتی علف از برای خانه
بینیم کزان میان چه برخاست دو نیمه کنیم راستا راست
نیمی من و نیمی او ستاند گردی به میانه در نماند
پیرزن پاسخ می دهد: راستش را بخواهی کاری از این مرد بر نمی آید و من بیوه او هستم و به اندازه ای فقیر شدیم که تصمیم گرفتم این بند و ریسمان را به گردن آویزم و همراه او به این سو و آن سو بروم تا بتوانم از این راه خرجمان را تامین کنم و هرچه که به من میرسد را با او قسمت می کنم.
مجنون به التماس از پیرزن می خواهد که او را به آن ریسمان بسته و در تمام قبیله بگرداند، زن قبول کرد و او را به رسم اسیران در قبیله می گرداند تا به محله و خیمه لیلی رسید. شور و هیجان عشق بر او غالب شد و با گریه و زاری و در حالی که مثل ابر نوبهاری گریه می کرد و سر به زمین می کوفت، می گفت:
مجرمتر از آن شدم درین راه کازاد شوم ز بند و از چاه
اینک سروپای هر دو در بند گشتم به عقوبت تو خرسند
گر زانکه نمودهام گناهی معذور نیم به هیچ راهی
من حکم کش وتر حکم رانی تأدیب کنم چنان که دانی
من در راه این عشق گناهکار تر از آن هستم که بخواهم از عقوبتش در امان باشم، حال تو سر و پای من را هر دو ببند و هر طور که می خواهی من را ادب کن. در اوج این شکوه و شکایت ها بار دیگر جنون مجنون گل کرد و دیوانه شد و زنجیر برید. فریاد زنان و بر سر و روی کوبان در میان حیرت سایرین سر به کوه و بیابان نهاد.
از کوهه غم شکوه بگرفت چون کوهه گرفته کوه بگرفت
بر نجد شد و نفیر میزد بر خود ز طپانچه تیر میزد
خویشان چو ازو خبر شنیدند رفتند و ندیدنی بدیدند
هم مادر و هم پدر در آن کار نومید شدند ازو به یکبار
با کس چو نمیشد آرمیده گفتند به ترک آن رمیده
و او را شده در خراب و آباد جز نام و نشان لیلی از یاد
هر کس که بدو جز این سخن گفت یا تن زد، یا گریخت، یا خفت
مجنون سر به کوه و بیابان گذاشته بود و به کوه نجد پناه برده بود و در حال زدن خود بود، اطرافیان و خویشان وقتی از حال و روزش خبر یافتند؛ به سراغش رفتند و آنچه که نباید دیدند، همه و حتی پدر و مادرش هم از او ناامید شدند. با هیچ کس نمی ساخت و آرام و قرار نداشت و جز نام و یاد لیلی همه چیز و همه کس را از یاد برده بود و هر کس به جز درباره لیلی با او سخن می گفت یا فرار می کرد و یا بی تفاوت می خوابید.
از طرفی آوازه و شیدایی مجنون مایه بخش شهرت زیبایی لیلی شد و از قوم و قبیله ای برای او خواستگاران فراوانی پیدا می شد. لیلی جز سوختن و ساختن چاره ای نداشت. سنن و تعصبات قومی و قبیله ای او را مجبور به سکوت و تسلیم کرده بود.
هرکس به ولایتی و مالی میجست ز حسن او وصالی
از دُر طلبان آن خزانه دلاله هزار در میانه
این دست کشیده تا برد مهد آن سینه گشاده تا خورد شهد
او را پدر از بزرگواری میداشت چو در در استواری
وان سیم تن از کمال فرهنگ آن شیشه نگاهداشت از سنگ
میخورد ولی به صد مدارا پنهان جگر و می آشکارا
سرانجام "ابن السلام"خواستگار دیرینه لیلی
آمد ز پی عروس خواهی با طاق و طرنب پادشاهی
آورد خزینههای بسیار عنبر به من و شکر به خروار
وز نافه مشک و لعل کانی آراسته برگ ارمغانی
ابن السلام هدایا و زر و زیور و خلعت بسیار با به همراه واسطه ای چرب زبان به نزد پدر لیلی فرستاد. واسطه در توصیف کمالات خواستگار لیلی سخنها گفت: که ابن السلام آبروی قوم و قبیله خود است و صاحب نام است و در بزرگی چیزی کم ندارد و می تواند بهترین شوی برای دختر تو باشد.
زبان بازی واسطه و هدایای گرانقیمت ابن سلام چشم کسان لیلی را خیره و دل پدرش را نرم کرد.
بر رسم عرب به هم نشستند عقدی که گسسته باد بستند
طوفان درم بر آسمان رفت در شیر بها سخن به جان رفت
بر حجله آن بت دلاویز کردند به تنگها شکرریز
وآن تنگ دهان تنگ روزی چون عود و شکر به عطر سوزی
عطری ز بخار دل برانگیخت واشگی چو گلاب تلخ میریخت
لیلی را به رسم اعراب به عقد ابن سلام درآوردند و شادی های بسیار کردند و لیلی در خفا خون می خورد و هیچ نمی گفت.
ادامه دارد............
آسیه بیاتانی
بخش ادبیات تبیان
منابع: لیلی و مجنون، نظامی گنجوی، تصحیح دستگردی سیمای دو زن، سعیدی سیرجانی