آغاز لكنت با اعتراف!
واقعیت حضور آنها - داوود آتشبیک
"پرترهی مرد ناتمام" نخستین مجموعه داستان امیرحسین یزدانبد توانست جوایز بسیاری را از آن خود کند. بسیاری از منتقدین این مجموعه داستان، و به خصوص داستان آخر آن یعنی "جنوار" را از بهترینهای داستان کوتاه ایرانی در سالهای اخیر میدانند. همین روزها، اولین رمان این نویسنده، "لكنت" منتشر شد که روایتیست در تکمیل و ادامهی "جنوار".
"لكنت" با یک اعتراف آغاز میشود؛ "اعتراف میکنم جنوار را من ننوشتهام." و بعد، به مرور راوی که مثلا خود یزدانبد است، وارد قصهای معمایی-جاسوسی میشود که در نهایت به یک تم سیاسی میانجامد. یزدانبد در این روایت تلاش میکند تا همهچیز را مستند جلوه دهد. برای این منظور، بارها از زندگی خود و اطرافیانش شاهد میآورد. برای اینکه همهچیز را عین واقعیت نشان دهد، تاکید میکند بر اینکه فصلهایی که راوی دیگری جز خودش دارد، در واقع نامهها و کاغذهاییست که از فلان شخصیت به دست آورده و حالا او دارد عینا آنرا نقل میکند؛ بیکم و کاست. حتا بارها تکرار میکند که اگر دست خود او بود و ناشر اجازه میداد خط نامهها را هم تغییر نمیداد.
تاکید مدام یزدانبد برای اینکه روایت او، روایتیست مستند صرفا یک بازی فرمی یا به رخ کشیدن تواناییهای شخصی نویسنده در استفاده از زبان نیست. بلکه به این خاطر است که لكنت در نهایت به تحلیلی سیاسی میانجامد. تحلیلی از سیاستهای روز و جاری در منطقه؛
در واقع، چون لكنت میخواهد حرفی کاملا سیاسی بزند و بگوید آمریکا چرا به افغانستان لشکر کشی کرده مجبور است تا داستان را هم عین واقعیت جلوه دهد، تا فرم و محتوا در یک راستا حرکت کنند. اتفاقا موفق هم میشود. برای نمونه در صفحات پایانی لكنت، سخنی از زبان برژینسکی نقل میشود که در تایید نگاه یزدانبد است؛ به علت مستندگونه بودن روایت، خواننده آن را باور میکند.
البته لكنت، علاوه بر این نگاه سیاسی، دارای نشانههای اسطورهای فراوانیست که باعث میشود عمق پیدا کند و صرفا در سطح باقی نماند. او سه کلمهی "واقعیت"، "حضور" و "آنها" را در سه جای متفاوت کتاب داخل پرانتز گذاشته تا خواننده این سه را کنار هم بگذارد و برسد به: "واقعیت حضور آنها". حرفهای برژینسکی که در بخش ضمایم آورده شده، تایید کنندهی همین دیدگاه است.
یزدانبد در دوره و زمانهای این رمان را نوشته که بسیاری نویسنده را از "قاطی سیاست شدن" منع میکنند و موضع گیری مولف را نقطهی ضعف میدانند. پندهایی که نویسنده را تشویق به خاطرهنویسی، نوشتن از تجربههای شخصی، روزمرگی و... میکنند را جدی نمیگیرد و به سیاق نویسندگان بزرگ تاریخ نسبت به تاریخ و جامعهاش بیتفاوت نمیماند. اینها همه باعث میشوند تا لكنت، رمانی اساسا متفاوت باشد.
معما، از دیگر مفاهیم این رمان است که پیوندی جدا ناشدنی با سیاست پیدا میکند. به همین منظور، در جای جای لكنت، معمایی طراحی میشود که تمامی آنها هم توسط خود نویسنده حل میشوند. اگر قرار باشد برای لكنت نقطهی ضعفی قائل شویم همین است. یعنی، فرم معمایی-جاسوسی که نویسنده برای رمانش انتخاب کرده خواننده را نمیتواند آنقدری که باید، درگیر کند.
لكنت، روی یک خط پررنگ و اصلی حرکت میکند و از مسیر اصلی قصه منحرف نمیشود. خرده روایتهای اندک هم صرفا به تکمیل تنهی اصلی میانجامند. تمامی اینها باعث میشود تا رمانی که قرار است جاسوسی باشد، به اندازهی کافی جاسوسی نباشد.
میتوان گفت لكنت، یک داستان بلند بسیار موفق است. داستانی در ادامهی جنوار، که اتفاقا در روایت، تعلیق، زبان و جذابیت قصه در سطح همان جنوار(و شاید حتا کمی هم بهتر) است. ولی نباید آنرا رمانی جاسوسی – معمایی نامید و بیخود و بیجهت انتظارات دیگری را از آن طلب کرد. انتظاراتی که نمیتواند برآورده کند.
گرگ در کمین نویسنده است! - مهام میقانی
لکنت یک «رمان تاریخی» نیست. تاریخ در لکنت مصرف میشود. ممکن است واژهی مصرف به سرعت وجهی منفی را ایجاد کند اما اجازه بدهید در این مورد کمی صبورتر باشیم. شاید بتوانیم رمانهای تاریخی را به سه دستهی عمده تقسیم کنیم. دستهی نخست را میشود «رمان تاریخگرا» نامید. این نوع رمانها همگی زمانی در گذشته را به عنوان بستر داستانی خود در نظر میگیرند. در این رمانها تاریخ همانگونه که رخ داده است بیان میشود. در نوع دوم که میشود آن را «رمان ضدتاریخ» دانست نویسنده تعمدا دروغ میگوید تا تاریخ را به ریشخند گرفته باشد. خلاف آنچه به نظر میرسد رمانهایی که تلاش میکنند با تاریخ شوخی کنند باید متعلق به این دسته باشند، آنها زیرمجموعه دستهی نخستاند. آنها تاریخ را تغییر نمیدهند بلکه تنها آن را به بازی میگیرند و دست میاندازند. و نوع سوم را میتوانیم «رمان سازندهی تاریخ» بنامیم. این رمانها از وقایع تاثیرگذار معاصر اسنادی برای آینده میسازند. با این توصیف «لکنت» به هیچ یک از دستههای رمان تاریخی تعلق ندارد. «گذشته»ای که سازندهی نخستین جرقههای داستانی این رمان است تبدیل به موضوع جداییناپذیر رمان نمیشود. داستان واقعیای که نویسنده برای نوشتن یک داستان کوتاه آن را مورد استفاده قرار میدهد میتوانست با هر واقعهی دیگری جایگزین شود. آدمهایی که زندگیشان دستمایهای برای الهام ِ نویسنده قرار میگیرد میتوانستند متعلق به هر خاندان ثروتمند آذربایجانی دیگر باشند چرا که در آن مقطع تاریخی که مد نظر نویسنده بوده است شخصیتهای متمول بسیاری خواسته یا ناخواسته در بطن ماجرای استقلال آذربایجان قرار میگیرند. «لکنت» رمانی است که از تاریخ برای تولید رمز و راز استفاده میکند.
«لکنت» با وجود تمام امتیازها و نقاط جذابش به عارضهی «گرههای سردستی» دچار است. امیرحسین یزدانبد به زیبایی معماهایی را برای مخاطب طرح میکند که در ادبیات داستانی فارسی چندان به آنها خو نداشتهایم اما خود خیلی زودتر از آنچه توقع داریم یا به آنها پاسخ میدهد و یا آنها را به کلی نادیده میگیرد.
«لکنت» بیش از آنچه نیاز است سریع پیش میرود. این سرعت در صفحات آغازین کتاب شکل و شمایل یک مزیت را به خود میگیرد. شاید اگر «لکنت» سه برابر حجم فعلی خود را میداشت و فرصت بیشتری به حل معماهای خود اختصاص میداد این میزان از تعجیل در سیر داستان شکل نمیگرفت و پیرنگ خوب رمان در حجمی مغتنم بازتاب داده میشد. با این حال نباید فراموش کنیم «لکنت» با وجود حجم کم خود که حتی رمان بودن آن را زیر سوال میبرد از برخی جهات همچنان رمان درخور احترام و ارزشمندی است. «لکنت» شمایلی است از آنچه یک رمان تاریخی فارسی باید باشد.
«لکنت» یک «تاریخیگری ادبی» نیم بند روی دور تند است که خود میتواند آشکارکنندهی حقایق بسیاری از زمانهی ما باشد. به همین خاطر «لکنت» رمان مهمی است. رمانی که علاوه بر حساسیت نشان دادن به مقولهی تاریخ به فردیت نویسنده نیز توجه میکند. راوی «لکنت» نویسندهای موفق است. نویسندهای که انعکاس آن در ادبیات داستانی فارسی بسیار نادر است.
از این رو «لکنت» گرچه در بهرهگیریاش از تاریخ چندان برجسته به نظر نمیرسد در فرآیند ساختن هویت فردی برای نویسنده موفق است.
اما باید همین جا به یک نکتهی دیگر نیز اشاره کنیم. نکتهای که از پیوند تاریخیگری کم رنگ رمان و هویتسازی مغتنم آن شکل میگیرد. «لکنت» گذشتهی سرزمین خود را سرشار از رخدادهای اسرارآمیز در بستر تیرهای میداند که امروز باید آن را بازیابی کرد. اما گویی از حال ِ خود غافل است. «لکنت» چشمش را به روی اکنون بسته است. تجربهی خواندن «لکنت» برای من تجربهای جذاب همراه با احترام برای خالق آن بود. پس برای پاسخ دادن به این بدبینی عجالتا باید صبر کنیم چون ممکن است همین الان «جنوار» در کمین باشد...
تناقضات درون متنی - سینا حشمدار
یکی از مهمترین بحثهایی که از همان اولین جملههای داستان بر آن تاکید میشود بحث واقعیت و خیال و موضوعیت قصه در این بین است. وقتی در همان پاراگراف اول داستان شخصی به نویسنده زنگ میزند که: "داستان رو تو ننوشتی شازده... داستان داره تو رو مینویسه شازده... داستان نوشتهی تو نیست شازده..." نویسنده بر نامعلوم بودن خط خیال و واقعیت و ایدههایی که امروزه در کتابهای تئوری باب روز بسیار میتوان یافت تاکید دارد. مفهومی به نام فراداستان –متافیکشن- که توسط بسیاری از نویسندگان در جهان مورد آزمایش قرار گرفته و گاهی نمونههای موفقی نیز از دل این تجربه بیرون آمده به قطع ایدهی فرمی نگارش این داستان بوده. نویسنده در همان صفحههای ابتدایی وقتی دارد خاطرهای از برخوردش با یکی از مخاطبانش را تعریف میکند باز هم بر همین مفهوم و نگرشی توام با عدم قطعیت بر تاریخ و واقعیتهای تاریخی و موضوعیت قصه تاکید دارد (ص9)
در ادامهی این تاکیدات نویسنده تضمینی به مخاطب میدهد که واقعیت موضوع را "همانطور که اتفاق افتاده" روایت کند؛ نه از تکنیکهای مرسوم داستاننویسی کمک بگیرد و نه دست به بازیهای زبانی بزند.
چیزی که در نیمه دوم کتاب شاهد آن هستیم دور شدن هر چه بیشتر نویسنده از این ایدههای ابتدایی و پرداختن به داستانیست که به شیوهای خطی و به سیاق داستانهای پلیسی/معمایی بریتانیایی پیش میرود. در نهایت و در پایانبندی کتاب که «مرد قدرتمند قاجاری کلیشهای داستانهای فارسی» به صحنه میآید تلاشهای نویسنده برای انسجام دادن به ایدهی ابتداییاش یکباره آغاز میشود. تلاشهایی که نمیتوانند توجیهی مناسب برای تئوریای که در ابتدای داستان مطرح شده بود بیاورند. نویسنده با این ایده شروع میکند که کس دیگری میخواسته داستان جنوار را بنویسد و حالا که او پیشدستی کرده قصد دارد او را تنبیه کند یا او را به آن چیزی که واقعا اتفاق افتاده بوده آشنا کند و بر این اساس حجم زیادی از اتفاقات مسیر زندگی او را تغییر میدهد و او را تا افغانستان میکشاند و در انتها حضور مردی که برنامه ریز تمام این اتفاقات بوده و حلقهی گمشدهی این داستان به حساب میآمده، ایدهی قابل پیشبینیای بوده که نویسنده برای پایان داستاناش انتخاب کرده.
در اینجا ولی بهنظر میرسد جملههای ابتدایی، تنها محرکی بودهاند برای نوشتن داستان.
موضوع دیگری که در این کتاب قابل بررسی است ایدههاییست که در نیمهی دوم کتاب برای پیشبرد ماجرا و ایجاد گره توسط نویسنده در داستان خرج میشوند. این ایدهها که همانطور که اشاره کردم بسیار وامدار ادبیات پلیسی بریتانیا و بهخصوص تلفیقی از کارهای پلیسی معمایی آگاتا کریستی و گراهام گرین هستند بدون هیچ پیشزمینهی داستانی و بدون هیچ اتلاف وقت و زحمتی میآیند، ایجاد گره میکنند، حل میشوند و میروند.
«لکنت» نوشتهی امیرحسین یزدانبد نشر افق، داستانیست که در 111 صفحه به انضمام سه ضمیمه روایت میشود. ایدهی ابتدایی این داستان به تنهایی میتوانست دستمایهی خلق داستانی منسجم و رمانی نو شود، ولی به نظر میرسد درگیری بیش از حد نویسنده با این ایده در ابتدای کار و در ادامه ایجاد فاصله در شق دوم باعث بروز شکافی بزرگ شده است. شاید صرف داشتن یک ایده و روایت عین به عین و به دور از تکنیک داستان مانع اصلی برای رسیدن به نتیجهای قابل قبول بوده باشد.
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منبع: ادبیات ما