تبیان، دستیار زندگی
تریسی شوالیه (Tracy Chevalier)، نویسنده پنجاه‌ویک ساله آمریکایی ـ بریتانیایی است که رمان‌های تاریخی می‌نویسد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نوشتن مثل یک سفر‌ است

گفت وگو با تریسی‌شوالیه، داستان‌نویس سرشناس‌آمریکایی ـ بریتانیایی


تریسی شوالیه (Tracy Chevalier)، نویسنده پنجاه‌ویک ساله آمریکایی ـ بریتانیایی است که رمان‌های تاریخی می‌نویسد.

تریسی‌شوالیه

تریسی شوالیه (Tracy Chevalier)، نویسنده پنجاه‌ویک ساله آمریکایی ـ بریتانیایی است که رمان‌های تاریخی می‌نویسد.

او تاکنون هفت رمان نوشته و جدیدترین آنها که بتازگی منتشر شده، «آخرین فراری» نام دارد. بیشترین شهرت شوالیه به دلیل نوشتن رمان «دختری با گوشواره های مروارید» است که سال 2003 فیلمی براساس آن و با حضور کالین فرث و اسکارلت جوهانسون ساخته شد که در سه رشته، نامزد جایزه اسکار شد. این رمان که به 38 زبان دنیا ازجمله فارسی ترجمه شده، در سراسر جهان بیش از چهار میلیون نسخه از آن به فروش رفته است. رمان جدید شوالیه به نام آخرین فراری هفته گذشته برنده جایزه کتاب «چییوآنا» شده است.

صبح یک نویسنده مشهور مانند شما معمولا چطور آغاز می شود و روال عادی کارتان چگونه است؟

البته این جمله شما این فرض را در خود دارد که من یک روز کاری پربار دارم! ولی بیشتر اوقات از این خبر ها نیست! یک روز خوب؟ بلند می شوم، پسر نوجوانم را از خواب بیدار می کنم، با هم صبحانه می خوریم و بعد ساعت هشت که پسرم از خانه بیرون می رود برای من علامت این است که باید به اتاق کار خودم بروم. زندگی من به عنوان نویسنده در طول سالیان گذشته تغییرات جزئی داشته، ولی الان بهترین و موثرترین وضع برای من این است که کار نوشتن را بلافاصله شروع کنم. اول ایمیل ام را چک می کنم تا خیالم راحت شود که ایمیلی ندارم که لازم باشد جواب فوری به آن بدهم، بعد متنی را که روز قبل اش نوشته ام، می خوانم. با این کار انگار یکی تکانم می دهد که کار را ادامه بدهم. حالت ایده آل کار من این است که از روز قبل کمی نوشته توی مخزن باقی گذاشته باشم؛ برعکس «گراهام گرین»، نویسنده مشهور انگلیسی که عادت داشت روزی 500 کلمه بنویسد و اگر پانصدمین کلمه اش در وسط جمله هم بود، همان جا کار را متوقف می کرد! البته من در این مورد اینقدر ها انعطاف ناپذیر نیستم، ولی وضع مفید برای من این است که کمی نوشته از روز قبل باقی بگذاری که هنوز آن طور که باید و شاید روی کاغذ نیاورده باشی. سپس صبح روز بعد می توانم از آن نوشته ای که از روز قبل باقی مانده برای شروع مجدد کار استفاده کنم. خیلی از مواقع، اگر کار نوشتن بخوبی پیش برود تا ساعت ده صبح کار آن روزم را تمام کرده ام. بعضی وقت ها هم پیش می آید که تا ساعت شش غروب هنوز دارم کار می کنم! بستگی به این دارد که آن روز با چه شرایطی مواجه باشم.

آیا به لحاظ تعداد کلمات هدفی برای خودتان تعیین کرده اید؟

در روز های خوب سعی می کنم هزار کلمه بنویسم؛ یعنی، حدود سه صفحه. این تعداد کلمات برایم مناسب به نظر می رسد، چون بیشتر صحنه هایی که می نویسم 3000 تا 4000 کلمه اند. البته همیشه نه، ولی به طور متوسط این گونه است و این یعنی که برای نوشتن هر صحنه از رمانم سه تا چهار روز وقت می گذارم که زمان مناسبی است، چون بعضی وقت ها نوشته ام را می خوانم و احساسم نسبت به نوشته ام در روز های مختلف فرق می کند و این به آن معناست که در نوشتن هر صحنه از رمانم یک لحن ثابت ندارم و به چند شکل متفاوت آنها را می نویسم. بیشتر پیش می آید که اواسط نوشتن می بینم نمی دانم چه دارم می نویسم! مثلا، امروز مشغول نوشتن صحنه ای درباره مردی بودم که داشت درخت های سیب را پیوند می زد. بنابراین باید نوشتن را متوقف کنم و به یادداشت هایم در زمینه پیوند زدن درختان نگاهی بیندازم.

همین الان با خودم فکر می کردم که من هنوز چیزی درباره پیوند زدن درختان نمی دانم. باید کتابی درباره این موضوع از «کتابخانه بریتانیا» سفارش بدهم و فردا بروم آن را بخوانم. حین انجام کار از این جور اتفاق ها برایم رخ می دهد. بنابراین کاری که من انجام می دهم این است که بخش اساسی صحنه مربوط را می نویسم، ولی برای قسمت کوچک پیوند زدن درختان... سه ستاره می گذارم. گذاشتن علامت سه ستاره در دستنوشته برای من به این معناست که یک چیزی جایش خالی است و باید برگردم و آن جای خالی را پر کنم. نمی خواهم روند نوشتنم دچار وقفه شود، به همین دلیل آن موضوع را کناری می گذارم و باقی صحنه را بدون آن می نویسم، برمی گردم و بعدا آن را پر می کنم. این وقفه خوبی است. وقفه بد موقعی اتفاق می افتد که نمی توانم روی کارم متمرکز بشوم و می روم توی اینترنت الکی می چرخم، با یکی از دوستانم ناهار می خورم و از این جور کارها. هدفی که برای خودم تعیین می کنم دستیابی به زمان فشرده ای برای تمرکز است.

شما اولین نویسنده ای هستید که برای توصیف روند نویسندگی اش از کلمه «صحنه» استفاده می کند. منظورتان دقیقا از این تعبیر چیست؟

آن چیزی را که به آن می گویم «صحنه» خیلی دوست دارم. وقتی می گویم صحنه، منظورم این است که یک اتفاقی بین دو یا تعداد بیشتری از شخصیت ها دارد رخ می دهد. ولی بیشتر مواقع، کار این گونه نیست و مثل چسبی است که صحنه ها را به هم می چسباند.

فلاش بک ها، پر کردن جا های خالی، توصیف ها. قسمت مورد علاقه من صحنه ای است که دارای کنش داستانی و دیالوگ است. دیالوگ را خیلی دوست دارم، می دانم که خیلی از نویسنده ها از دیالوگ متنفرند. اگر می توانستم کتابی بنویسم که تمامش دیالوگ باشد، خیلی خوشحال می شدم. بنابراین منظور من از صحنه، این بود. طرح ریزی کار سختی است. بتازگی دیدم «خالد حسینی» گفت که هرگز در نوشتن هیچ مطلبی از قبل طرح ریزی نمی کند. فقط احساس می کند داستانی وجود دارد و او هم باید نوشتن اش را شروع کند و داستان هم خود به خود به سراغ او می آید. یک جور هایی متوجه منظورش می شوم، ولی خودم فکر نمی کنم بتوانم در کار نویسندگی تا این حد متهورانه عمل کنم.

بعضی وقت ها لحظات مهم کل کتاب را پیشاپیش می دانم، ولی بندرت پیش می آید که لحظات بی اهمیت را پیشاپیش بدانم. در واقع ترکیبی است از این که می دانم به کجا دارم می روم و این که دنبال کردن لحظات بی اهمیت به لحظات مهم می انجامد.

قبل از شروع به نوشتن، ایده ای درباره شکل کلی کتاب در ذهنم دارم. کتاب و نوشتن برایم مثل یک سفر است، معمولا هم سفر شخصیت اصلی آن و شمایل کلی این سفر نشان دهنده چگونگی تغییر و دگرگونی شخصیت اصلی است. وقتی می نویسم، مسأله پیش روی من این است که شخصیت اصلی چگونه به مقصد نهایی سفر خود می رسد. بعضی وقت ها لحظات مهم کل کتاب را پیشاپیش می دانم، ولی بندرت پیش می آید که لحظات بی اهمیت را پیشاپیش بدانم. در واقع ترکیبی است از این که می دانم به کجا دارم می روم و این که دنبال کردن لحظات بی اهمیت به لحظات مهم می انجامد. یک بار نمایشگاه دستنوشته نویسندگان را در کتابخانه عمومی نیویورک دیده بودم؛ در آنجا طرح کلی «پل استر» برای فصل اول «سه گانه نیویورک» را دیدم. فوق العاده بود؛ طولانی بود و با جزئیات. به لحاظ طولانی بودن مثل همان نسخه نهایی بود، ولی فقط در حد طرح کلی بود. با خودم گفتم این شکل کار کردن هرگز به درد من نمی خورد. اگر این کار را بکنم، نثرم نفله می شود. داستان وقتی بهترین کارکرد خود را نشان می دهد که تازه تازه شکل بگیرد، مثل خواننده که فقط به اندازه یک کلمه از متن جلو است.

کنجکاوم بدانم وقتی فیلمی را که براساس یکی از کتاب هایتان ساخته شد، دیدید، چه حسی داشتید؟

بسیاری از نویسندگان وقتی فیلمی براساس یکی از کتاب هایشان ساخته نشده، در این مورد خیالپردازی می کنند، ولی به نظرم نویسنده وقتی فیلمی را که براساس کتابش ساخته شده، می بیند، دچار احساسات مبهمی می شود.

دقیقا من هم دچار احساسات مبهمی شدم! دیدن فیلمی براساس کتاب شما، حالتی تهدیدکننده در خود دارد. خودم موقع نوشتن و خواندن، فیلم مربوط را هم در ذهنم می سازم. بیشتر ما ها این کار را می کنیم. شخصیت ها را در تصورمان می بینیم و فیلم آن داستان را در ذهن خودمان می سازیم. تهدید فیلم واقعی در این است که فیلم شخصی شما را غصب می کند و جای آن را می گیرد! وقتی رفتم فیلم «دختری با گوشواره های مروارید» را ببینم نگران همین موضوع بودم. ولی خوشبختانه از دیدن فیلم راضی بودم. یعنی، خیالم راحت شد! فیلم با لحن کتاب هماهنگ بود.

بخش كتاب و كتابخوانی تبیان


منبع: جام جم به نقل از نیوزویک / مترجم: فرشید عطایی