تبیان، دستیار زندگی
توی انبار یک کتاب پیدا کردم عکس های قشنگی داشت نشستم و عکس هایش را نگاه کردم بعد هم قایمش کردم تا به مامان موشی نشانش دهم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات موش کوچولو
موش کوچولو

شنبه

توی انبار یک کتاب پیدا کردم عکس های قشنگی داشت نشستم و عکس هایش را نگاه کردم بعد هم قایمش کردم تا به مامان موشی نشانش دهم.

یکشنبه

صبح پسر کوچولویی به انبار آمد کلاهش را جا گذاشت و رفت. شب من و مامان موشی تو کلاه خوابیدیم چه قدر گرم و نرم بود.

دوشنبه

امروز یک جعبه گنده تو انبار گذاشتند پر از اسباب بازی بود یک توپ قل قلی هم تو ی آن بود من و مامان موشی آن را قل دادیم و خندیدیم.

سه شنبه

در انبار باز بود یواشکی بیرون رفنم زمین سفید سفید شده بود از سفبدی ها برای مامان موشی آوردم خندید و گفت به به چه برفی.

چهار شنبه

دیشب یک کیف تو انبار پیدا کردم روی آن عکس دو تا موش بود امروز مامان موشی آن را نگاه کرد و گفت این عکس من و موش کوچولوی من است خیلی خوشحال شدم.

پنج شنبه

امروز با یک سوسک کوچولو دوست شدم او به انبار آمده بود من همه جای انبار را به او نشان دادم بعد با هم قایم باشک بازی کردیم.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع :مجله رشد

مطالب مرتبط:

دعوای دو دوست صمیمی

میوه‌های غمگین

عروسکها دیگر دعوا نمی‌کنند...

بوی آش از خانه‌ی خرسها

قالیشویی موشها

گرگ بدجنس

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.