در غم ضامن آهو نشسته ایم
پیکر نحیف غم، روبه روى سقاخانه «از اشک جارى»، لحظه اى از سوختن باز نمى ایستد. چین هاى ماتم، بر جبین مسجد «بالاسر» و چهره محزون «گوهرشاد» در همسایگى سوز، همه و همه حکایت از فراق خورشید دارند.
امروز، عمارت بلند آوازه توس، غربت است و بر بالاى این بناى شهیر، کبوترى نیست که نالان نباشد. بر بالاى این بناى غریب، آسمان نیز به اشک ریزى ابرها تن داده است. مشهد، شعرهاى «دعبل» را به همراه دارد که هم صدا با رشته هاى روشن باران مى گرید. محفلى از مرثیه است و حرم، با تن پوشى از رنگ هاى عزلت، هم زبان غزل هاى اندوه زاست.
در «بست»ها، جز مقام پرپر عاشقى، تصویر دیگرى چشم ها را پر نمى کند.
در قاب امروز، توس را مى بینیم که زهر، چونان تیغ وحشى بر اندامش وارد آمده است.
عصیان آشکار انگور است و به داغ نشاندن سینه چاکان مسیر رأفت. اُف بر این دنیا که حبّه هاى زهرآلود را کنار امام روشنى ها آورد! آه، اى رقت خراسانى تبار؛ اى توس سر کرده با عشق!
اى انگورهاى نرفته از خاطر!
همراه با زائران بصیرت
سوزان ترین فریاد از جانب دل هاى سوخته عشاق و از سمت زائران درد و امید است که با حنجره بى رمق «صحن»، در این سوگ هم آوا شده اند تا دل بستگى ها به تکثیر برسد. زائران بصیرت، از فرسنگ هاى دور آمده اند تا از نزدیک، فروغ زیباى بهشت را به تماشا بنشینند و دل را در حرم نور، به خلعت توبه آراسته کنند.
اى دل، تو هم بیا به زیارتِ فرشته هاى اشکى که به پابوسِ کفشدارى هاى متبرک آمده اند!
بیا و ببین که چگونه بغض هاى ملتمسِ زائران، در رکعات «بالاسر» فرو مى چکد.
ببین چگونه از هر «السلام علیک»، شعله هاى اشتیاق برخاسته است.
اى دل، بیا به درگاه صبح جاودان سلام کن و بر هشتمین خورشیدِ مهر آیین، درود بفرست.
در حریم حرمش، بوی گلاب میآید و این همه دست خواهشمند که کشیده شده به سمت پنجرهای با هزاران روزنه به سوی این کرامت محض.بوی گلاب میآید؛ درست مثل همان روزی که دیوارهای خانه را شاخ و برگ درختانی که بر سر ریشههای نو قد کشیدهاند، پوشانده بود و خوشههای روشنی از آسمانها، آویزان شده بود.و تا چشم کار میکرد، سیاره بود که بر مدار تازهای میچرخید و تا چشم کار میکرد، پنجره مشبک طلایی بود که از غرفههای بهشت به سوی زمینیان گشوده بود، تا طراوت یک بهار بهشتی را بر اندام تاول زده خاک بگستراند.
گلابدانها پُر میشد و خالی میشد.دشت پر شده بود از غزالانی چشم به راه ضامن آهو، بر شانههای عرش، کبوتران جَلد حرم، تکیه زده بودند.
مردانی که پوستین بر تن پاره کرده بودند از فرطِ شکم سیری، باور نداشتند که به زمین سخاوت بیدریغ دیگری کرامت شود، تا دستهای خواهشمند را، هیچ گاه پس نزند، حتی اگر آستین دریدهترین دست روزگار باشد. اصلاً چه کسی میدانست که آسمان سخاوت، نصیب این خاک شود؟آقا! اگر چه «غریب الغربا»یت میگویند، اما در این سرزمین، در میان امواج ارادت و عشق دلهای پاک، شناوری.صدای نقاره در حرم پیچیده است.آنها که همه وجودشان را به مشبکهای صریحت دخیل بستهاند و حلقه بندگیشان، انگشتان گره خورده به قامت سبز ضریح است، در این سمفونی ملکوتی، به سماع عشق مینشینند. آقا! نیازم را میدانی؛ سرشارم کن.
روابط عمومی موسسه تبیان