تبیان، دستیار زندگی
سید جعفر موسوی فرزند سید عبّود، متولد 1351/03/14، از شهرستان دشت آزادگان در اطراف سوسنگرد است؛ وی فرزند آخر خانواده ده نفره ای است که کودکی خود را در دشت‌های سرسبز سپری کرده و از عشایر دلیر ایران است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کوچک‌ترین رزمنده

قسمت اول


سید جعفر موسوی فرزند سید عبّود، متولد 1351/03/14، از شهرستان دشت آزادگان در اطراف سوسنگرد است؛ وی فرزند آخر خانواده ده نفره ای است که کودکی خود را در دشت‌های سرسبز سپری کرده و از عشایر دلیر ایران است.

سید جعفر موسوی

اواخر 1365 و اوایل سال 1366 ازدواج می‌کند و 3 پسر و یک دختر دارد. این رزمنده نوجوان که اکنون تنها 41 سال دارد، می‌گوید: یک نام نوه به نام رعنا دارم. تحصیلاتم سطح یک حوزوی است و هم اکنون هم دانشجوی رشته کارشناسی حقوق هستم. پدرم روحانی است و زمانی هم در سازمان تبلیغات اهواز از طرف حوزهء علمیه و تبلیغات اسلامی به جبهه رفتند. برادرم به نام سید کریم موسوی که بسیجی بود هم در لشکر 7 رأس خوزستان بودند. 2 تا از پسرعموهای من شهید هستند و عمویم هم جانباز است. همچنین یکی دیگری از پسرعموهای من هم آزاده است. ما سادات موسوی هستیم. از ساکنین عشایر دشت آزادگان و قبل از جنگ زندگی عشایری داشتیم، وقتی کلاس سوم بودم جنگ شروع شد؛ به اهواز آمدیم و در منطقه سپیدار شهرنشین شدیم.

آغاز جنگ هشت ساله بودم

آغاز جنگ هشت سال بیشتر نداشتم بود که با صدای خمپاره و توپ آشنا شدم. رفت و آمد نیروهای اطلاعاتی عراق در سوسنگرد و نیروهای خودی را احساس می‌کردم اما تعریفی از جنگ نداشتم. رزمندگان ایرانی بین اهالی اسلحه پخش می‌کردند اما از نظر آرایش نظامی به دلیل اینکه اولین جنگ بود، خیلی خیلی ضعیف بودند و ما زیاد متوجه نبودیم که این‌ها برای چه آمدند.

در اواخر شهریور ماه، اوایل مهرماه که جنگ رسماً شروع شد، دیگر توپ و گلوله و هواپیما از بالای سرمان عبور می‌کرد، متوجه شدیم که اتفاقاتی در حال رخ دادن است. وقتی عراق به ایران حمله کرد و به شهر سوسنگرد رسید، منطقه ما به طور کامل تحت تصرف ارتش عراق درآمد و ما هم محاصره شدیم و 15 روز در محاصره بودیم و در شکست اولین حصر سوسنگرد توانستیم از محاصره بیرون بیاییم و خودمان را به مناطق ایران برسانیم. کلاس چهارم را در مدرسه‌ای در سپیدار طی کردم که الآن این مدرسه تبدیل به زندان قدس اهواز شده، متأسفانه یک مرکز آموزشی به زندان تبدیل شد.

به جبهه عراق بپیوندید

رفت و آمد نیروهای اطلاعاتی عراق به شهرهای مرزی و پیشنهاد آن‌ها به عرب زبانان ایران را شامل می‌شد که می‌گفتند: «ما به بهترین امکانات خود به کمک شما آمدیم چون شما مظلوم هستید و ما آمدیم به شما کمک کنیم تا منطقه شما که عرب زبان است به عراق ملحق شود. حالا شما هم بیایید به ما کمک کنید و به ارتش عراق ملحق بشوید.» حتی به مردم حقوق هم می‌دادند؛ اما مردم با آن‌ها مبارزه کردند و وقتی دیدند که مردم به آن‌ها ملحق نمی‌شوند خیلی به مردم سخت گرفتند و آن‌ها را تحت فشار گذاشتند. خدا را شکر هرگز به ما چنین پیشنهادی نداند چرا که ما از سادات بودیم چرا که اولین فتنه‌ای که عراق پایه ریزی کرد جنگ با سادات بود. چه عرب، چه فارس، چه عراقی، چه ایرانی فرقی نداشت.

مردم با اینکه عرب زبان بودند گفتند: «ما ایرانی هستیم» و با هم بسیج شدند. اولین گردان، گردان عشایر با فرماندهی سردار شهید «علی هاشمی» بود. ایشان فرمانده سپاه ششم و سپاه حمیدیه بودند.

آغاز جنگ هشت سال بیشتر نداشتم بود که با صدای خمپاره و توپ آشنا شدم. رفت و آمد نیروهای اطلاعاتی عراق در سوسنگرد و نیروهای خودی را احساس می‌کردم اما تعریفی از جنگ نداشتم

11 سالگی در جبهه

اواخر سال 1362، یازده سال داشتم و بسیجی بودم. با پافشاری در حوزه، به تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) اعزام شدم. این تیپ در بین اهواز و حمیدیه مستقر بود. وقتی تصمیم گرفتم جبهه بروم و این موضوع را با پدرم در میان گذاشتم، ایشان استقبال کرد و خیلی من را تشویق کرد. فقط گفت: «اگر می‌توانی کتاب‌هایت را هم با خودت ببر.» من در زمان دفاع مقدس متأسفانه درسم را ترک کردم اما بعد از جنگ دوباره شروع کردم.

با وجود این که در روزهای دفاع مقدس سن کمی داشتم، تأثیر خود را در رشد جسمی، فکری، اخلاقی من داشت و به اذعان دیگران زودتر از هم‌سنانم بزرگ شدم. اکثر افرادی که من را می‌بینید می‌گویند اخلاقم نظامی است و شور و هیجان دارد. جنگیدن یک شجاعت خاصی به ما داد. فرزندان امام حسین (ع) حتی از نظر سنی از ما هم کوچک‌تر بودند که به جنگ رفتند. خدا را شکر که این لیاقت را خدا هم به ما داد و ما را امتحان کرد.

بعد از اولین بار که مجروح شدم پست مخابرات را به من دادند و بی‌سیم‌چی بودم. وقتی من می‌توانستم حروفی که در بی‌سیم می‌گویند را بخوانم و رمزها و حروف را متوجه بشوم، بسیجی‌ها بعضی اوقات تبسمی می‌کردند، خوب اغلب افراد عشایر یا بی سواد بودند یا کم سواد و خواندن این اعداد برایشان سخت بود به همین دلیل گاهی اوقات تبسمی می‌کردند اما هیچ وقت به بچگی من نمی‌خندیدند.

داستان اولین جراحت

در کل سه بار مجروح شدم. اولین بار که مجروح شدم در تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) بود که با همکاری قرارگاه نصرت و در 17/3/1363 در یک درگیری شدید با عراقی‌ها در منطقه «هورالهویزه» از دست راست مجروح شدم.

در پایگاه «شط علی» بودیم در آنجا یک منطقه‌ای به نام «مجابلات» داریم که نقطه مرزی بین ایران و عراق است و اسکله پاسگاه در آن جا بود. بی‌سیم‌چی خبر داد که ما محاصره شدیم و باید پایداری کنیم تا نیرو به ما برسد.

من تک تیرانداز بودم و هم رزمم به نام «احمد محمدی» آرپی‌جی زن بود که در این درگیری شهید شدند. آماده باش بودیم که عراقی‌ها از کدام سمت به ما حمله می‌کنند و فقط دور ما آب و نیزار بود. اکثر بچه‌ها تک تیرانداز بودند و چون در نی زار بودیم و آرپی‌جی آتش زا بود و احتمال آتش گرفتن نی زارها بود نتوانستیم از آرپی‌جی استفاده کنیم.

در کل سه بار مجروح شدم. اولین بار که مجروح شدم در تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) بود که با همکاری قرارگاه نصرت و در 17/3/1363 در یک درگیری شدید با عراقی‌ها در منطقه «هورالهویزه» از دست راست مجروح شدم

من و احمد بودیم که دیدیم عراقی‌ها با قایق و لباس‌های سبز به سمت ما می‌آیند و بعد با بچه‌ها درگیر شدند و شهید احمد محمدی خواست که قایق را با آرپی‌جی بزند، ایستاد که قایق را بزند، زیر آتش گلوله‌های دشمن قرار گرفت و تیر به شهید خورد، من هم پشت سر او بودم و تیر به دست راست من خورد. احمد به سمت من افتاد و من با سعی فراوان او را به عقب می‌کشاندم. ملافه سفیدی که داشتیم را در جای خروج تیر که نصف کتف شهید احمد محمدی را بیرون آورده بود، گذاشتم؛ خون بند نمی‌آمد و من هم دستم بی حس شده بود و اسلحه را با دست چپم گرفتم و تیراندازی کردم. متأسفانه یکی از اسلحه‌های مهم ما در آب افتاد و ما اسلحه کم آوردیم، ساعت 2 ظهر بود و ما تا ساعت 30/2 مقاومت کردیم و مدام به ما می‌گفتند رگبار استفاده نکنید و فقط با تک تیرانداز کار کنید تا ما بتوانیم نیروی کمکی بفرستیم. به مرور دیدیم که عراقی‌ها در حال عقب نشینی هستند و ما مدام با آن‌ها جنگیدیم تا بالاخره نیروی کمکی رسید و 6 نفر عراقی را هم دستگیر کردیم و بالاخره پیروز شدیم. «احمد محمدی» که هنوز زنده بود را همراه من در قایقی گذاشتند تا برویم قایقران آقای مقدم بود که به من گفت: «سید هم‌رزمت را بگیر که می‌خواهد تسلیم حق بشود» و ایشان در 18 سالگی در آغوش من شهید شد. ما را به اسکله شط علی آوردند و شهید در قایق ماند. حاج آقای کیانی فرمانده ما بود که من را از قایق بلند کرد و به آمبولانس برد و آمبولانس من را به اورژانس بیمارستان صحرایی رساند؛ و بعد از معالجات خیلی کم، من را به بیمارستان بقایی بردند و بعد اعزام به بیمارستان امام خمینی (ره) تهران شدم. پس از چند روز مرخص شدم و به جبهه برگشتم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: خبرگزاری فارس - سامیه امینی