تبیان، دستیار زندگی
دیشب بابا همه رو جمع کرد و گفت که کارتون دارم. همه یعنی من و مامان و خواهرم مینا. بابا هم یه جورایی خوشحال بود و هم نگران.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سلام بر امام مهربانی‌ها

مشهد

دیشب بابا همه رو جمع کرد و گفت که کارتون دارم. همه یعنی من و مامان و خواهرم مینا. بابا هم یه جورایی خوشحال بود و هم نگران. نگران ازاینکه نکنه ما از حرفهاش ناراحت بشیم. بعد از کلی مقدمه چینی کردن گفت: مأموریت من اینجا تموم شده و باید به شهر دیگه ای بریم این رو که گفت گوش هام رو تیز کردم تا ببینم بابا چی میخواد بگه. باز هم قصه تکراری شغل بابا و جابجا شدن ما. آخه ما تازه چند سالی بود که اومده بودیم تهران ولی تو همین چند سال هم من خیلی به این جا عادت کرده بوم و دوست های زیادی داشتم که جدا شدن ازشون برام سخت بود. ما بخاطر شغل بابا هرچند سال یک بار مجبور به یک کوچ اجباری بودیم.

این بار قرار بود به مشهد بریم. اما هم بابا و هم مامان ظاهرا این دفعه خیلی هم ازموضوع جابجا شدنمون ناراحت نبودن. حتی مامان که همیشه اول کمی دلگیر می شد برعکس خوشحال هم بود. مینا هم که هنوز عقلش به این حرفها نمی رسید و فکر می کرد میخوایم بریم مسافرت. مثل اینکه فقط من از این موضوع ناراحت بودم و دوست نداشتم که از تهران بریم.

چون میدونستم اعتراض کردن و غرزدن هیچ فایده ای نداره ترجیح دادم سکوت کنم.

بالاخره وسایلمون رو جمع کردیم راهی شهر مشهد شدیم و من تا به اون موقع هنوز مشهد نرفته بودم. یکی دو ساعتی از رسیدنمون نگذشته بود که مامان به بابا گفت بیا بریم حرم امام رضا برای زیارت، و سه تایی با مینا راهی حرم شدند اما من که اصلا حوصله نداشتم نرفتم.تقریبا یک هفته ای از اومدنمون به مشهد می گذشت امام من اونقدر بی حوصله بودم که نه از خونه بیرون رفته بودم و نه اینکه به مامان تو کارهای خونه کمکی کرده بودم. از روزی که اومده بودیم مشهد مامان تقریبا روزی یک بار می رفت حرم امام رضا برای زیارت . بعد یک هفته بالاخره مامان صداش دراومد و گفت تو تا کی مخوای همینطوری بشینی تو خونه؟ امروز بیا تا با هم بریم حرم. مطمئن باش حالت خوب میشه و دیگه از اومدن به مشهد ناراحت نیستی.

اول کمی غر زدم و بد پیش خودم فکر کردم شاید هم فکر بدی نباشه آخه من تا به حال حرم امام رضا نرفته بودم. با مامان راهی شدیم. وقتی چشمم به گنبد طلایی حرم امام رضا افتاد یه حس عجیبی بهم دست داد. احساس می کردم بارها این گنبد رو از نزدیک دیدم. وارد حرم که شدیم اول مامان کمی جاهای مختلف حرم رو برام توضیح داد و بعد از هم جدا شدیم و برای یک ساعت بعد با هم قرار گذاشتیم.

کنار در یکی از صحن های حرم ایستاده بودم انگار یکدفعه حالم خوب شده بود و همه ی دلتنگی که داشتم از بین رفته بود. مردی کنارم اومد و دستش رو گذاشت رو ی سینه اش گفت سلام بر امام رئوف . من هم دستم رو گذاشتم رو ی سینه ام و گفتم سلام بر امام مهربانی ها...

زهرا فرآورده

بخش کودک و نوجوان تبیان


مطالب مرتبط:

روزی را خدا می دهد!

یک شب عجیب و فوق العاده

همنشین بهشتی

دریا مرا مى‌خواند

رنگین کمان بارانى

حضور خدا

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.