جدهام فاطمه نزد پیغمبر شفاعت فرمود
در کتاب انوار المشعشعین از قول یکی از خدام مسجد مقدس جمکران به نام آقا سید عبدالرحیم نقل شده است: در سال هزار و سیصد و بیست و دو بیماری وبا فراگیر شد و عدهی بسیاری بر اثر شیوع این بیماری تلف شدند. چند روزی از آن واقعه گذشت. روزی در مسجد (جمکران) با مرد غریبی برخورد کرده و از احوالش جویا شدم.
گفت اسمم مشهدی علی اکبر است و ساکن طهران هستم و به کسب و کار مشغولم. در جریان شیوع بیماری وبا بسیاری از افرادی که به آنها اجناس به نسیه فروخته بودم وفات نموده و از دنیا رفتند. در نتیجه داراییام ضایع گشته و ورشکست شدم.
اوصاف این مسجد را به کرّات شنیدهام. به همین جهت آمدهام اینجا بمانم به امید اینکه به اذن و امر حضرت حجت بن الحسن المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) حاجتم برآورده شود.
این دیدار گذشت و مشهدی علی اکبر تا سه ماه در مسجد اقامت کرد و اوقات را به عبادت گذراند و ریاضتهای بسیاری متحمل شد.
یک روز نزد من آمد و گفت: کارم مقداری اصلاح شده، ولی هنوز مشکلاتم کاملا حل نشده است. میخواهم به کربلا مشرف شوم و به سایر معصومین (علیهم السلام) متوسل شوم.
به همین جهت به پای پیاده به سمت کربلا حرکت کرد و بعد از شش ماه دوباره به مسجد مقدس جمکران مراجعت نمود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: در کربلا به من تفهیم شد که حاجتم در همین مسجد روا خواهد شد. لذا این بار نیز در مسجد مقیم میشوم تا به مقصودم برسم.
مدت دو. سه ماه دیگر در مسجد ماند و در این مدت نیز مشغول عبادت و تهجد و ریاضت شد. تا آنکه در روز پنجم یا ششم رمضان المبارک نزد من آمد تا وداع نموده و به طرف طهران حرکت کند.
او را به خانهی خود دعوت کردم تا شب در خانهی من بماند و صبحگاهان راهی وطن خود شود.
رو به من کرده و گفت: مطلوبم را گرفتم. پرسیدم چطور؟
گفت: کسی را از این امر آگاه نکردم، ولی از آنجا که تو خادم این درگاه هستی برایت نقل میکنم.
در این چند مدت که در مسجد مقیم بودم، با شخصی از اهل دِه جمکران قرار گذاشته بودم که هر روز یک نان جو برایم بیاورد و هر چند نان که آورد، یکجا پول بگیرد.
درون حجره آمده و نزد من نشست و فرمود: جدهام فاطمه (سلام الله علیها) در نزد پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در روا شدن حاجت تو شفاعت نمود و جدم حاجتت را به من حواله نموده است. سپس فرمود: به وطن خود برگرد، اوضاع کسب و کارت بهبود مییابد
یک روز گفت که دیگر نانی به تو نمیدهم. من هم کسی را از این مطلب آگاه نکردم. چهار روز گذشت و در این مدت چیزی برای خوردن نداشتم مگر علفهای کنار جوی آب. تا اینکه دچار اختلال گوارشی و سوء هاضمه شدم. دیگر توانی در بدن نداشتم. فقط در اوقات عبادت، به هر زحمتی عبادت میکردم.
باری شب از نیمه گذشته بود. به جانب کوه برادران نظری کرده و متوجه نوری در آن سمت شدم که تمام بیابان را روشن کرده بود. ناگهان شخصی را دیدم که پشت درب محل اقامتم که در یکی از حجرات خارج مسجد بود آمده و احساس کردم درب حجره را تکان میدهد. با همان حالت ضعف به هر زحمتی که بود برخاسته و درب را گشودم.
دیدم سیدی است با جلالت قدر. سلام کرده و مبهوت هیبتش شدم و دیگر نتوانستم سخنی بگویم. درون حجره آمده و نزد من نشست و فرمود:
جدهام فاطمه (سلام الله علیها) در نزد پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در روا شدن حاجت تو شفاعت نمود و جدم حاجتت را به من حواله نموده است. سپس فرمود:
به وطن خود برگرد، اوضاع کسب و کارت بهبود مییابد.
پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز فرموده است اهل و عیالت در انتظارند و ایام بر ایشان سخت میگذرد به وطنت برگرد.
به ذهنم خطور کرد که ایشان لابد حضرت حجت (سلام الله علیه) است، لذا عرض کردم:
سید عبدالرحیم خادم این مسجد نابینا شده است، تفضل نموده و شفایش را عنایت فرمایید. فرمود: مصلحت او این است که در همین حال بماند.
در پایان با آن حضرت داخل مسجد رفتیم و ایشان مجددا مرا به مراجعت به وطن امر فرمود.
فرآوری: علی سیف
بخش مهدویت تبیان
منبع: العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان (عج). علامه نهاوندی
مطالب مرتبط:
راه را گم کرده بودم مولایم نجاتم داد