تبیان، دستیار زندگی
روزی روزگاری یک دانه گندم و یک دانه برنج با هم عروسی کردند. دوتایی دست هم را گرفتند و رفتند تا برای خودشان خانه بسازند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گندمک و برنجک
گندم

روزی روزگاری یک دانه گندم و یک دانه برنج با هم عروسی کردند. دوتایی دست هم را گرفتند و رفتند تا برای خودشان خانه بسازند. رسیدند به یک نانوایی گندمک گفت: عزیز دلم اینجا بمانیم؟

برنجک گفت: وای نگو این جا که باشم سیاه و سوخته می شوم.

گندمک گفت: خوب نمی مانیم هرچی تو بخواهی هر چی تو بگویی همان می شود.

تا این را گفت آتش تنور زد به برنجک و سیاه و سوخته اش کرد. گندمک گفت: ای داد بی داد این چه حرفی بود زدم زن دسته گلم سوخت و سیاه شد زبانم لال چشمم کور.

و دست برنجک را گرفت و راه افتاد. رسیدند به یک دیگه آش که قل می زد.

گندمک گفت: اینجا خوبه بمانیم خانه بسازیم؟

برنجک گفت: واه واه اینجا کجاست ؟ من نمی خواهم این جا بمانم اگر بمانم دم می کشم پخته می شوم.

گندمک که خیلی برنجک را دوست داشت گفت : عزیز جانم هر چی تو بگویی هرچی تو بخواهی همان می شود.

تا این را گفت برنجک دم کشید و پخته شد، شُل و وارفته شد چاق و کپل و مپل شد.

گندمک گفت: ای داد بی داد از این حرف های بی جا. زبانم لال چشمم کور باید تا آخر عمر با این زن سیاه سوخته ی کپل و مپل زندگی کنم و دست برنجک را گرفت و برد لب جوی آب گفت: عزیز جانم این جا خوبه این جا بمانیم ؟

برنجک نفسی از خوشی کشید و گفت: به به چه آبی چه هوایی اگر اگر این جا بمانیم آب می خوریم، سبز می شویم بالا میرویم.

گندمک با خوش حالی گفت :پس می مانیم هرچی تو بگویی همان می شود هنوز حرفش تمام نشده بود که برنجک سبز شد قد کشید و رفت بالا گندمک نگاهش کرد و گفت: به به چه قد و بالایی دارد برنجکم. گندمک و برنجک همان جا ماندند، با هم زندگی کردند و خوش و خوشبخت شدند.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع : مجله رشد

مطالب مرتبط:

بادبادک و کلاغ

سفر دور هلی کوپتر

داستان‌های خیالی میثم

قورباغه‌ی پر حرف

سرنوشت ببر

وقتی پرنده شدم...

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.