گندمک و برنجک
روزی روزگاری یک دانه گندم و یک دانه برنج با هم عروسی کردند. دوتایی دست هم را گرفتند و رفتند تا برای خودشان خانه بسازند. رسیدند به یک نانوایی گندمک گفت: عزیز دلم اینجا بمانیم؟
برنجک گفت: وای نگو این جا که باشم سیاه و سوخته می شوم.
گندمک گفت: خوب نمی مانیم هرچی تو بخواهی هر چی تو بگویی همان می شود.
تا این را گفت آتش تنور زد به برنجک و سیاه و سوخته اش کرد. گندمک گفت: ای داد بی داد این چه حرفی بود زدم زن دسته گلم سوخت و سیاه شد زبانم لال چشمم کور.
و دست برنجک را گرفت و راه افتاد. رسیدند به یک دیگه آش که قل می زد.
گندمک گفت: اینجا خوبه بمانیم خانه بسازیم؟
برنجک گفت: واه واه اینجا کجاست ؟ من نمی خواهم این جا بمانم اگر بمانم دم می کشم پخته می شوم.
گندمک که خیلی برنجک را دوست داشت گفت : عزیز جانم هر چی تو بگویی هرچی تو بخواهی همان می شود.
تا این را گفت برنجک دم کشید و پخته شد، شُل و وارفته شد چاق و کپل و مپل شد.
گندمک گفت: ای داد بی داد از این حرف های بی جا. زبانم لال چشمم کور باید تا آخر عمر با این زن سیاه سوخته ی کپل و مپل زندگی کنم و دست برنجک را گرفت و برد لب جوی آب گفت: عزیز جانم این جا خوبه این جا بمانیم ؟
برنجک نفسی از خوشی کشید و گفت: به به چه آبی چه هوایی اگر اگر این جا بمانیم آب می خوریم، سبز می شویم بالا میرویم.
گندمک با خوش حالی گفت :پس می مانیم هرچی تو بگویی همان می شود هنوز حرفش تمام نشده بود که برنجک سبز شد قد کشید و رفت بالا گندمک نگاهش کرد و گفت: به به چه قد و بالایی دارد برنجکم. گندمک و برنجک همان جا ماندند، با هم زندگی کردند و خوش و خوشبخت شدند.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع : مجله رشد