تبیان، دستیار زندگی
در بخش اول داستان تا به آنجا پیش رفتیم که مرد بازرگان از سفر تجاری خود بازگشت و پیغام دوستان طوطی را به او رسانید.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گفت طوطی: کو به فعلم پند داد

مرد بازرگان و طوطی

(بخش دوم)


در بخش اول داستان تا به آنجا پیش رفتیم که مرد بازرگان از سفر تجاری خود بازگشت و پیغام دوستان طوطی را به او رسانید.

گفت طوطی: کو به فعلم پند داد

حال در این نوشتار به ادامه داستان می پردازیم.

چون شنید آن مرغ، کان طوطی چه کرد                         پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد

خواجه چون دیدیش فتاده همچنین                                 برجهید و زد کله را بر زمین

چون بدین رنگ و بدین حالش بدید                               خواجه در جست و گریبان را درید

همینکه طوطی قفس نشین پی برد که طوطی هندوستان چه عملی کرد، او هم لرزید و افتاد و بدنش سرد شد و خود را به مردن زد. بازرگان وقتی دید که طوطی به حال مرگ افتاده از جایش برخاست و از شدت ناراحتی کلاهش را بر زمین کوفت.  بازرگان که طوطی را با آن رنگ و حال دید، از شدت اندوه یقه خود را پاره کرد و به گریه و زاری افتاد.

گفت: ای طوطی خوب خوش حنین                              این چه بودت؟ این چرا گشتی چنین؟

ای دریغا مرغ خوش آواز من                                    ای دریغا همدم و همراز من

ای دریغا مرغ خوش الحان من                                   راح روح و روضه و ریحان من

گر سلیمان را چنین مرغی بدی                                   کی خود او مشغول آن مرغان شدی؟

ای دریغا مرغ، کارزان یافتم                                      زود، روی از روی او برتافتم

مرد بازرگان خطاب به طوطی می گوید: ای طوطی خوب و خوش نوای من، چه بر سرت آمد؟ چرا به این روز افتادی؟ افسوس دریغ که مرغ خوش آوازم را از دست دادم و ای دریغ و افسوس که همدم و همرازم را از دست دادم. ای دریغ و افسوس بر آن پرنده نغمه سرایی که باده روح و مرغزار و گل و ریحان من بود. اگر حضرت سلیمان هم چنین پرنده خوش آوازی داشت، امکان نداشت که به دیگر پرندگان توجه کند. ای وای بر من که پرنده ای را که به راحتی به دست آوردم به راحتی هم از دست دادم.

سپس مولانا در ادامه ابیات مجددا به بیان آفت زبان می پردازد:

ای زبان تو بس زیانی مر مرا                                   چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟

ای زبان هم آتشی هم خرمنی                                    چند این آتش در این خرمن زنی؟

در نهان جان از تو افعان می کند                               گرچه هر چه گوییش، آن می کند

ای زبان، هم گنج بی پایان توی                                ای زبان، هم رنج بی درمان توی

هم صفیر و خدعه مرغان، توی                                هم انیس و وحشت هجران توی

بازرگان گفت: ای زبان، تو برای من بسیار زیانمندی، چون تویی گوینده، من دیگر چه توانم گفت؟ تو در مثل  هم آتشی و هم خرمن. یعنی وقتی زبان به نطق نیک درآید خرمنی از حسنات پدید می آورد و چون به کژی تکلم کند، همان خرمن حسنات را به کان نیستی و آتش می اندازد. ای زبان جان در نهان از دست تو ناله و زاری می کند. با این حال جان چاره ای جز این ندارد که هرچه تو می گویی همان را بکند.

ای زبان تو هم گنج بی پایانی، یعنی می توانی با نطق و بیان در گنجه های علوم و اسرار را بگشایی و هم می توانی درد بی درمان و علاج ناپذیر باشی. یعنی با بیان کلمات نا هنجار دل این و آن را مجروح کرده و مردم را به گمراهی بکشانی.

ای زبان تو می توانی پرندگان را فریب دهی، یعنی تویی که با طیور ارواح و مرغان جان با زبان خودشان سخن می گویی و بدین وسیله فریبشان می دهی  و هم تو همدم دوران فراق و هجران هستی. زیرا با گفتار و زبان دلنشین است که می توان  بی تابان عشق را تسلی داد.

مرد بازرگان که طوطی عزیز و مورد علاقه خود را از دست داده بود،  بیش از اندازه زاری و بی قراری می کرد.

خواجه اندر آتش و درد و حنین                                 صد پراکنده همی گفت اینچنین

گه تناقض، گاه ناز و گه نیاز                                   گاه سودای حقیقت، گه مجاز

مرد غرقه گشته جانی می کند                                  دست را در هر گیاهی می زند

تا کدامش دست گیرد در خطر                                 دست و پایی می زند از بیم سر

دوست دارد یار این آشفتگی                                    کوشش بیهوده به از خفتگی

خواجه از اینکه طوطی خود را از دست داده بود در آتش فراق می سوخت و با ناله و زاری، سخنان پریشان و پراکنده می گفت.سخنانش گاه متناقض بود و گاه با ناز و نیاز حرف می زد ، گاه به حقیقت می گرایید و گاه به عالم مجاز. به طور مثال کسی که در حال غرق شدن باشد، تلاش می کند و به هر چیزی که به دستش برسد چنگ می زند و او را می چسبد تا خود را نجات دهد. یار حقیقی (خداوند) هم اینگونه آشفتگی را دوست دارد، چرا که سعی و کوشش بیهوده از رخوت و خفتگی بهتر است.

محور اساسی این داستان، موت الهی و گسستن از تعلقات غیر خدایی و رها شدن از خویشتن کاذب خود و در نهایت رسیدن به مقام فنا است. طوطی قفس نشین تمثیل سالکِ طالبی است که می خواهد کالبد تن و مقتضیات آن رها شود.

بعد از آنش از قفس بیرون فکند                            طوطیک پَرید تا شاخ بلند

خواجه حیران گشت اندر کار مرغ                         بی خبر، ناگه بدید اسرار مرغ

روی بالا کرد و گفت: ای عندلیب                          از بیان حال خودمان، ده نصیب

او چه کرد آنجا که تو آموختی؟                             ساختی مکری و ما را سوختی

پس از آن ناله و افغان مرد بازرگان، طوطی را از قفس بیرون انداخت و طوطی به محض بیرون انداختن از قفس بلند شد و تا بالاترین شاخه ها پرواز کرد. خواجه در کار او حیران و سرگشته ماند، در حال بی خبری بود که اسرار کار طوطی را درک کند. رو به سوی او کرد و گفت: ای طوطی زیبا بهره ای حال خود به ما برسان. آن طوطی در هندوستان چه کاری انجام داد که تو آن را آموختی و دل ما را سوزاندی؟

گفت طوطی: کو به فعلم پند داد                                که: رها کن لطفِ آواز و وداد

زآنکه آوازت تو را در بند کرد                                خویشتن، مرده پی این پند کرد

یعنی: ای مطرب شده با عام و خاص                         مرده شو چون من، که تا یابی خلاص

دانه باشی، مرغکانت بر چنند                                 غنچه باشی، کودکانت بر کنند

هرکه او حسن خود را درمزاد                                 صد قضای بد، سوی او رو نهاد

در پناه لطف حق باید گریخت                                  کو هزاران لطف بر ارواح ریخت

طوطی به بازرگان پاسخ می دهد: آن طوطی که در هندوستان بود با عمل خویش اندرزی به من آموخت که مفهومش این بود: تو باید دوست و محبت و آواز خوانی را رها کنی. چرا که همین آواز تو را در قفس انداخت. آن طوطی به همین خاطر خود را به مردن زد تا من به این شکل پیغامش را بگیرم. و این بدان معنی بود که ای طوطی که برای عام و خاص دلبری و طرب انگیزی میکنی، مانند من مرده شو تا از آن قفس رهایی یابی. به طور مثال اگر دانه ای باشی مرغان تو را از روی زمین بر میچینند . اگر غنجه باشی کودکان تو را می کنند. هر کس که زیبایی های خود را در معرض نمایش بگذارد، اتفاق های ناگواری برایش رخ خواهد داد. بنابراین باید به لطف حق تعالی پناه برد و از او یاری خواست. زیرا خداوند هزاران لطف بر ارواح کرده است.

یک دو پندش داد طوطی پر مذاق                                 بعد از آن گفتش سلام الفراق

خواجه گفتش: فی امان الله برو                                    مر مرا اکنون نمودی راه نو

خواجه با خود گفت کین پند من است                              راه او گیرم، که این ره، روشن است

جان من کمتر ز طوطی کی بود؟                                  جان چنین باید که نیکو پی بود

آن طوطی خوش ذوق چند پند به بازرگان داد، سپس به او گفت: سلام بر شما باشد،اما میان من و شما جدایی است. مرد بازرگان به او گفت: در امان خدا باشی برو، حقا که به من راه تازه نشان دادی. سپس با خود گفت: این کاری که طوطی کرد نصیحتی بود برای من، اکنون راه او را پیش می گیرم که راهی روشن است و این راه روشن همان راه کسانی است که با مرگ اختیاری همه حواس و خواهش های نفسانی خود را مغلوب دل کرده اند و پیش از مرگ طبیعی پرنده روحشان از قفس تن خاکی رها شده است.

جان من کمتر از آن طوطی نیست، جان باید قدم مبارک داشته باشد و موجب رهایی دیگران از بند جسم باشد.

این داستان هم از جمله داستان های طولانی، جذاب و شیرین مثنوی است که مولانا با بیانی شیوا و زیبا مقصود خود را بیان کرده است.

محور اساسی این داستان، موت الهی و گسستن از تعلقات غیر خدایی و رها شدن از خویشتن کاذب خود و در نهایت رسیدن به مقام فنا است.

طوطی قفس نشین تمثیل سالکِ طالبی است که می خواهد کالبد تن و مقتضیات آن رها شود.

و یکی دیگر از مهمترین نکاتی که مولانا آن را هم برای مردم عام و هم برای خواص به زیبایی روشن می دارد این است که پند دادن دیگران به عمل قوی تر و مقبول تر از موعظه کردن های بی خاصیت لفظی است.

آسیه بیاتانی

بخش ادبیات تبیان


منابع:

مثنوی معنوی، تصحیح کریم زمانی

مثنوی معنوی، تصحیح گلپینارلی