تبیان، دستیار زندگی
جانباز قطع نخاع محمد مدنی می‌گوید: سال 1341 در محله «پامنار» تهران در خانواده‌ای انقلابی که مقلد امام بودند به دنیا آمدم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

12 ساعت آتشین


جانباز قطع نخاع محمد مدنی می‌گوید: سال 1341 در محله «پامنار» تهران در خانواده‌ای انقلابی که مقلد امام بودند به دنیا آمدم.

12 ساعت آتشین

پدرم «سید یحیی مدنی» یادم می‌آید آن زمان که روی رساله‌ها اسم امام خمینی (ره) را به اختصار حرف (خ) می‌نوشتند از این رساله استفاده می‌کرد. از همین رو تماشای رفتارهای پدرم و رهنمودهای ایشان بسیار بر روی من تأثیر گذاشت. پدرم بسیار به فعالیت‌های مذهبی من توجه داشت به گونه‌ای که مرا به مدرسه مذهبی «محمودیه» و دبیرستان «انتصاریه» که شهید چمران هم در آن درس خوانده بود، فرستاد.

خوشبختانه حضور در محیط‌های مذهبی باعث خودسازی من شده بود. پیش از پیروزی انقلاب اسلامی با توجه به اقتضای سنی، در راهپیمایی‌ها حضور می‌یافتم و نوارهای سخنرانی امام (ره) را در میان مردم توزیع می‌کردم. همچنین برای اینکه نسبت به انقلاب و مکتب‌های فکری آگاهی داشته باشیم هسته‌های کتاب‌خوانی تشکیل داده بودیم.

حفاظت از شخصیت‌ها و گردان قدر

پس از پیروزی انقلاب عضو «کمیته» شدم. با تشکیل سپاه، حدود سه ماه در پادگان امام حسین (ع) که اکنون دانشگاه امام حسین (ع) است دوره‌های آموزشی گذراندم و به دنبال آن به عضویت این یگان درآمدم و در «گردان 9» که فعالیت‌های اصلی‌اش حفاظت از اشخاص و مکان‌ها بود مشغول انجام وظیفه شدم. آن زمان جاویدالاثر «حاج احمد متوسلیان» فرمانده تیپ حضرت رسول (ص) بود. کمی که گذشت سپاه ساختار تشکیلاتی به خود گرفت و گردان، گردان شد. اسم گردان ما «قدر» بود.

از ترس پارچه به دهانم گذاشتم

جنگ تحمیلی که شروع شد حدود 20 سال داشتم. درسم را نیمه کاره رها کردم و به جبهه رفتم. برای اولین بار از پادگان ولی‌عصر (عج) خیابان شریعتی به جبهه کرمانشاه و ارتفاعات «بازی‌دراز» منطقه «سر پل ذهاب» رفتم. حضور در شرایط کوهستانی و تاریک ارتفاعات بسیار وحشتناک بود. یادم می‌آید چند شب نخست وقتی در پست نگهبانی و دیده‌بانی قرار می‌گرفتم از ترس دندان‌هایم به هم می‌خورد و لای آن پارچه می‌گذاشتم تا صدایش بچه‌ها را اذیت نکند. ولی کمی که گذشت با شرایط آشنا شدم و این ترس از بین رفت. چند وقت پس از حضورم در این منطقه قرار شد نخستین عملیات سپاه که «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» نام داشت اجرا شود. آن زمان شهید محسن وزوایی فرمانده ما بود.

چند شبی در سازمان انرژی اتمی «دارخوین» مستقر شدیم. یکی از خاطره‌های استقرار در این سازمان این بود که اتاق‌هایش کانتینری بود و هیچ چراغی در آن وجود نداشت

شهر غیرقابل تحمل

پس از شرکت در این عملیات به تهران بازگشتم و دوباره مدتی مشغول حفاظت از مکان‌هایی همچون جماران، فرودگاه و نهاد ریاست جمهوری شدم. حضور در تهران و شهر برای ما قابل تحمل نبود و احساس می‌کردیم که تنها با حضور در جبهه می‌توانیم مسئولیت خود را انجام دهیم.

برای همین بار دوم پس از چندی استراحت با بازی‌دراز رفتیم و حدود 45 روز دیگر در آنجا مستقر شدیم تا اینکه در اردیبهشت سال 61 خبر دادند برای عملیات «الی‌بیت‌المقدس» باید به خوزستان برویم. ابتدا به راه‌آهن تهران رفتیم تا به اهواز برویم. پس از آن چند شبی در سازمان انرژی اتمی «دارخوین» مستقر شدیم. یکی از خاطره‌های استقرار در این سازمان این بود که اتاق‌هایش کانتینری بود و هیچ چراغی در آن وجود نداشت. شب اول استقرارمان به داخل یکی از این کانتینرها رفتیم تاریک و کمی خنک بود از طرفی هم زمینی که خوابیده بودیم سخت و سفت بود. گمان می‌کردیم هیچ وسیله‌ای برای آنکه بتوانیم روی آن استراحت کنیم موجود نیست. اما با روشن شدن هوا متوجه شدیم در کانتینر پتوها نشسته‌ایم ولی تصور می‌کردیم کانتینر خالی است برای همین به دنبال هیچ پتویی در آن نگشتیم.

12 ساعت آتشین

سایه را با تیر می‌زدند

چند روز پس از آن، برای آنکه دشمن شک نکند با خودرو کمپرسی بچه‌ها را به خط دو و سه اعزام کردیم تا پس از چند روز استقرار در آنجا به خط مقدم اعزام شوند. مرحله نخست عملیات «الی‌بیت‌المقدس» آغاز شد. من مأمور اسلحه «کالیبر 50» بودم و باید از جاده اهواز به خرمشهر حفاظت می‌کردیم. دشمن این جاده را زیر آتش شدید خود گرفته بود. چیدمان سلاح‌هایش بسیار شدید و صعب‌العبور بود گویا تصمیم داشتند سپری نفوذناپذیر ایجاد کنند. آن‌ها علاوه بر اینکه منطقه «شلمچه» را شدیداً زیر آتش توپخانه خود داشتند، کانال‌هایی را حفر کرده بودند تا نوک سلاح‌هایشان از زمین بیرون باشد. موضع‌گیری آن‌ها موجب می‌شد تا از اصابت گلوله در امان باشند و بتوانند هر جنبده‌ای را که روی زمین دشت صاف راه می‌رود هدف بگیرند.

یک گلوله از میلیون‌ها

در این شرایط که بارانی از گلوله توپ و تانک بر سر رزمنده‌ها می‌ریخت. ما در حال پیشروی بودیم تا اینکه از بین میلیون‌ها گلوله که به سمت ما می‌آمد فقط یکی سهم من شد. همان طور که در حال راه رفتن بودم گلوله ابتدا به کتفم اصابت کرد و سپس به صورت اریب در بدنم منحرف شد و نخاع کمرم را قطع کرد.

پس از اصابت این گلوله چند ساعتی بیهوش شدم. پس از آنکه هوشیاری نسبی‌ام را بازیافتم نمی‌توانستم حرکت کنم. برای همین حدود 12 ساعت در دشت ماندم. هوا به شدت گرم بود. از طرفی هم اگر می‌خواستم نیم‌تنه بالای خودم را حرکت دهم تا جانم را نجات دهم چون اگر عراقی‌ها می‌رسیدند با تیر خلاصی مرا می‌کشتند. برای همین به اجبار با هر زحمتی که بود شانه‌هایم را تکان می‌دادم تا فقط پنج سانت بتوانم سرم را پایین‌تر از سطح دشت در میان خاک‌ها ببرم تا هم جانم در امان باشد و هم از تابش مستقیم آفتاب رهایی یابم.

شاید برخی گمان کنند که قطع نخاع شدن پایان زندگی است چرا که انسان نمی‌تواند حرکت کند اما برای من این‌گونه نبود

قطع نخاع پایان زندگی نیست

شاید برخی گمان کنند که قطع نخاع شدن پایان زندگی است چرا که انسان نمی‌تواند حرکت کند اما برای من این‌گونه نبود چون کمی پس از بهبودیم، اگرچه از کمر به پایین نمی‌توانستم حرکت کنم اما بر اساس تکلیفی که بر دوشم احساس می‌شد برای ادامه تحصیل به مدرسه رفتم و دیپلمم را گرفتم.

با اخذ دیپلم و علاقه‌ای که به تحصیل داشتم تا مقطع کارشناسی ارشد حقوق قضایی دانشگاه شهید بهشتی ادامه تحصیل دادم. اگرچه شاید در سنگر جبهه و جنگ وظیفه‌ای بر دوشم نبود اما این تکلیف احساس می‌شد که باید برای پیشرفت کشور پس از جنگ تلاش کرد. همین، عنصری برای ادامه تحصیلم بود. جالب است بدانید در همان دوران جنگ یکی از همرزمانم به نام سردار «محمد بلالی» مانند من از کمر قطع نخاع شد اما پس از بهبودی دوباره به جبهه آمد و این بار به عنوان دیده‌بان در بالای دکل مستقر شد و «ِگرای» (موقعیت) دشمن را به بچه‌ها می‌داد. حضور او برای تمامی رزمندگان بسیار مهم و قابل توجه بود چون با دیدنش روحیه‌شان چند برابر می‌شد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: خبرگزاری ایسنا