بازخوانی متفاوت آیاتی كه بارها خواندهایم (83)
داغ تو از همه بیشتر بود. که تو قاسم از دست داده بودی...علی اکبر...عبدالله...پسر از دست داده بودی...عباس و عثمان و جعفر...برادرانت از دست رفته بودند...و بیش از تمام اینها تو تکیهگاهت، امام و مولایت را، میانه گودال دیدی، لحظههای آخرش را با همین چشمهای به خون نشسته خودت دیدی و باز صبر کردی.
هیچ چیز به قدر خلوت با حسین را دوست نداشتهای.
حالا روی خاکهای بیابان نشستهای...کنار برادرت...او سکوت کرده تا تو بگویی...
از این چهل روز بگو...بگو...برایش بگو!
... بَشِّرِ الصَّابرِِینَ*
الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ*
أُوْلَئکَ عَلَیهِْمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَ رَحْمَة وَ أُوْلَئکَ هُمُ الْمُهْتَدُون
و بشارت ده به استقامتکنندگان!
آنها که هرگاه مصیبتی به ایشان میرسد، میگویند: «ما از آنِ خدائیم و به سوی او بازمیگردیم!»
اینها، همانها هستند که الطاف و رحمت خدا شامل حالشان شده و آنها هستند هدایتیافتگان!
سوره مبارکه بقره آیات 155 تا 157
کتابها مینویسند:
امیر مۆمنان (علیه السلام) فرمود: این که میگوییم «إِنَّا لِلَّهِ» این، اقرار و اعتراف ما به این است که مملوک خداییم، «إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» اعتراف به مردن است.
با تو میگویم:
همه چیز شفاف و روشن است در خاطرت. میخواهی از اول همه چیز را به یاد بیاوری. گرد و غبار خاطراتت را بگیری و خودت را به یادآوریشان مشغول کنی. نمیخواهی به حالا فکر کنی. یادت میآید؛ پدرت میگفت که وقت به دنیا آمدنت، بیش از هر کس حسین خوشحال بود. دویده بود به سوی پدر و فریاد کشیده بود: پدر جان! خدا یک خواهر به من داده است. دلت میگیرد. نگاه میکنی به دور و بر. کسی نیست. همه مشغول سخن گفتن با خویشان خود هستند. آرام، بی آنکه کسی صدایت را بشنود، کنار برادرت گریه میکنی که حالا تویی که تنها شده ای، تنها تر از همیشه...که هیچ چیز به قدر نبودن برادرانه کسی چون او سخت نیست.
گذشته را مرور میکنی. در اوج کودکی بودی که حضور دائم پیامبر از تو گرفته شد و مهربانیهای حسین مرهم زخم فقدان پیامبر بود. یادت هست که داغ پدر بزرگ هنوز تازه بود که مادر خمیده قامت شد. که خیلی زود از دست رفت و باز شانه های استوار حسین بود برای گریه های یتیمیات. کوفه هم، چنین بود. بعد از پدر، او بود که جای خالی تکیه گاهی چون علی را برایت پر میکرد. باز مدینه بود و زخمهای برادر بزرگترت حسن...نیزهها و تابوت... و باز حسین بود پناه بی کسیهایت. تنها کسی که برایت مانده بود حسین بود...
-همسر عبدالله بودی و مادر پسران. همیشه مدینه را دوست داشتی اما وقتی حسین آمد و گفت که عازم است؛ از همه زودتر راهی شده بودی. نپرسیده بودی کجا؛ که برایت فرقی نداشت. مهم حضور حسین بود و بس...که مدینه بی برادرت هیچ تفاوتی با شهرهای دیگر نداشت. به جعفر گفته بودی. از همان روز اول که حسین جان من است و بهانه بودنم. اگر روزی نبینمش تاب نمیآورم. به خودت نگاه میکنی حالا...تاب را خدا داده است به تو...صبر را خدا ریخته است به جان لحظه های تو...
به عبدالله از سفر حسین گفته بودی و بی آنکه شرطت را یاد آور شوی از او شنیده بودی که پسرانت را بردار و برو...جان من و پسرانم فدای حسین. عبدالله مانده بود و تو با پسرانت راهی شده بودی...
تمام راه حواست به پسرانت بود که زخمی نخورند و آسیبی نبینند. درست مثل کسی که مراقبت میکند از هدیه ای که قرار است به عزیزترینش بدهد...و فرزندان تو، دو نوجوان تو ...هدیه های تو بودند به برادرت!
همه چیز از آن روز شروع شد. هوا گرم بود. بادی داغ میان خارها میپیچید. کاروان ایستاد. پرده محمل را کنار زدی. بیابان خشک بود و داغ. تا چشم کار میکرد خاک بود. ناگاه دلنگران شدی. بی صبر و بی تاب. ذکر یا مجیر گرفتی. آرام نشدی باز...صدای برادرت میآمد: «محملها را بگشایید...خیمهها را برپا کنید...اینجا کربلاست...»
اسم این منزل را که شنیدی بی اختیار لرزیدی. ترس از دست دادن حسین همه جانت را گرفت.
نمیخواهی به ان شب برسی. به شب دهم و خواندن حسین که :یا دهر اف لک من خلیل...
اما چاره ای نیست. زانو به زانوی تو نشسته بود برادرت. ناگاه خواند و بی تابت کرد. دانستی که حادثه در راه است. روزی سخت و سهمگین. گریستی تا آنجا که از هوش رفتی. چشم باز کردی و این بار آرام بودی...آرامشی عجیب به جانت ریخته بود. گفت: خواهرم! حرفهایی هست که باید بشنوی و تو در کمال شگفتی نشستی و شنیدی. آرام آرام از فردا گفت و از روزهای بعد از خودش. از این که باید تو باشی. باید بمانی. که کلمه کلمه روایت کنی فردا را...
هرچه گفت اطاعت کردی. از همان صبح که کاش نمی آمد. صبر کردی و سکوت. آرام بودی و هیچ نگفتی. پناه زنان حرم شدی و مادر کودکان یتیم. اما خودت...داغ تو از همه بیشتر بود. که تو قاسم از دست داده بودی...علی اکبر...عبدالله...پسر از دست داده بودی...عباس و عثمان و جعفر...برادرانت از دست رفته بودند...و بیش از تمام اینها تو تکیه گاهت، امام و مولایت را، میانه گودال دیدی، لحظه های آخرش را با همین چشمهای به خون نشسته خودت دیدی و باز صبر کردی.
هیچ چیز به قدر خلوت با حسین را دوست نداشته ای.
حالا روی خاکهای بیابان نشسته ای...کنار برادرت...او سکوت کرده تا تو بگویی...
از این چهل روز بگو...بگو...برایش بگو! 2
نویسنده: زهرا نوری لطیف
كارشناس شبكه تخصصی قرآن تبیان
1.ترجمه تفسیر جوامع الجامع ج 1 ص 209
2. بخشی از برنامه رادیویی میثاق مهر نوشته زهرا نوری لطیف