تبیان، دستیار زندگی
در بخش ششم داستان خواندیم که نوفل تحت تاثیر عشق مجنون به لیلی و در راستای وفای به قولی که به مجنون داده بود، وقتی دید که قبیله لیلی او را به همسری مجنون در نمی آورند، به آنها حمله کرد. پس از مدتی جنگ نوفل که دید سپاهش حریف قبیله لیلی نمی شود بر
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از یاریِ تو بریدم از یار

(لیلی و مجنون، بخش هفتم)


در بخش ششم داستان خواندیم که نوفل تحت تاثیر عشق مجنون به لیلی و در راستای وفای به قولی که به مجنون داده بود، وقتی دید که قبیله لیلی او را به همسری مجنون در نمی آورند، به آنها حمله کرد. پس از مدتی جنگ نوفل که دید سپاهش حریف قبیله لیلی نمی شود برای آنها پیغام صلح فرستاد.

از یاریِ تو بریدم از یار

دو دسته جنگ را رها کردند و نوفل به میان سپاه خود بازگشت. مجنون دلشکسته از صلح نوفل با زخم زبان به جانش افتاد که:

احسنت، زهی امیدواری                        به زین نبود تمام کاری

این بود بلندی کلاهت؟                          شمشیر کشیدن سپاهت؟

این بود حساب زورمندیت؟                    وین بود فسون دیو بندیت؟

جولان زدن سمندت این بود؟                  انداختن کمندت این بود؟

از یاریِ تو بریدم از یار                      بردی زهِ کارِ من زهی کار

مجنون خطاب به نوفل می گوید: آفرین بر تو، بهتر از این کاری نبود که انجام دهی؟ این بود آن همه تعریف از شمشیر و سپاه و زور و بازو و قدرت مهار کردنت؟ به واسطه این یاری کردن تو برای همیشه از یار و معشوقم دور شدم و تمام زحماتم بر باد رفت.

نوفل جوانمرد با نرمی و دلجویی، به توجیه رفتار خویش پرداخت و گفت که تعداد یارانم کم بود و سپاه دشمن بسیار، به ناچار تن به صلحی مصلحتی دادم تا در فرصت مناسب لشگر مناسبی فراهم کنم و به آنها حمله کرده و به عهدم با تو وفا کنم.

نوفل لشگری دیگر فراهم کرد و به قبیله تاخت. در جنگ دوم، نوفلیان پیروز شدند. پیران قبیله لیلی زنهار جویان به نزد نوفل آمدند و او تسلیم کردن لیلی را شرط پایان جنگ قرار داد. پدر لیلی غمگین و پریشان خاطر به پای نوفل افتاد و گفت:

گر دخت مرا بیاوری پیش                      بخشی به کمینه بنده خویش

راضی شوم و سپاه دارم                        وز حکم تو سر برون نیارم

ور آتش تیز برفروزی                          او را به مثل چو عود بسوزی

از بندگی تو سر نتابم                          روی سخن از تو بر نتابم

گر تازه گل ربیع باشم                          فرمان تو را مطیع باشم

اما ندهم به دیو فرزند                          دیوانه به بند به که دربند

این شیفته رای ناجوانمرد                      بی عافیت است و رایگان گرد

خو کرده به کوه و دشت گشتن               جولان زدن و جهان نبشتن

با نام شکستگان نشستن                       نام من و نام خود شکستن

پدر لیلی رو به نوفل می گوید: اگر دختر مرا برای خودت می خواهی من راضی ام و یا اگر آتش بپا داری و بخواهی او را بسوزانی یا به چاهش بیندازی و یا با تیغ شمشیر او را بکشی، حرفی ندارم و مطیع فرمان تو هستم. اما من دختر خودم را به آن مرد دیوانه (مجنون) نمی دهم. این ناجوانمرد آینده ای ندارد و آواره دشت و کوه و بیابان است. همه آبروی خود و خانواده اش را برده و هم من را بی آبرو می کند.

سپس تهدید می کند که: اگر که به حرف من گوش کرده و این لطف و در حق من بکنی که هیچ، در غیر اینصورت به قبیله برمیگردم و سر دخترم را می برم و در پیش سگ می اندازم تا از شر ننگ او خلاص شوم. در این میان دختر مرا سگ بخورد بهتر است از اینکه به یک مرد دیوانه دهم.

پدر لیلی رو به نوفل می گوید: اگر دختر مرا برای خودت می خواهی من راضی ام و یا اگر آتش بپا داری و بخواهی او را بسوزانی یا به چاهش بیندازی و یا با تیغ شمشیر او را بکشی، حرفی ندارم و مطیع فرمان تو هستم. اما من دختر خودم را به آن مرد دیوانه (مجنون) نمی دهم. این ناجوانمرد آینده ای ندارد و آواره دشت و کوه و بیابان است. همه آبروی خود و خانواده اش را برده و هم من را بی آبرو می کند.

نوفل از گفتار مرد حیران می ماند. یاران او هم در تایید سخنان پدر لیلی برخاستند و از دیوانگی های مجنون شکایت کردند:

آن شیفته خاطر هوسناک                        دارد منشی عظیم ناپاک

شوریده دلی چنین هوایی                       تن در ندهد به کدخدایی

بر هرچه دهش اگر نجات است               ثابت نبود که بی ثبات است

ما دی ز برای او به ناورد                    او روی به فتح دشمن آورد

ما از پی او نشانه تیر                         او در رخ ما کشیده شمشیر

این نیست نشان هوشمندان                    او خواه به گریه خواه خندان

این وصلت اگر فراهم افتد                   هم قرعه فال بر غم افتد

نیکو نبود ز روی حالت                      او با خلل و تو با خجالت

یاران نوفل به او شکایت می برند که مجنون حال و روز طبیعی و ثبات ندارد ما به خاطر او به جنگ رفتیم و او در جنگ به سپاه دشمن یاری می رساند. ما به خاطر او تیر به دشمن می انداختیم و او برای ما شمشیر می کشید. او اصلا عاقل نیست گاهی می گرید و همزمان ناخودآگاه به خنده می افتد. اگر لیلی را به عقد او در آوری عاقبت این وصلت چیزی به جز غم نیست و برای تو جز خجالت چیزی به همراه نخواهد داشت.

تهدید پیرمرد و شماتت همراهان، نوفل را از اصرار بیشتر منصرف کرد و خطاب به پدر لیلی گفت:

من گرچه سرآمد سپاهم                  دختر به دل خوش از تو خواهم

چون می ندهی دل تو داند              از تو به ستم که می ستاند؟

این واقعه بر پریشانی مجنون افزود، دلشکسته بر اسب خود سوار شد و سر در بیابان نهاد. از شهر و دودمان بریده، می رفت تا غم دل با وحشیان صحرا گوید و اندوه و ناکامی را در آغوش طبیعت کم کند. در بین راه به صیادی برخورد که تعدادی آهو شکار کرده بود و قصد کشتن آنها را داشت. با دیدن چشمان آهوان به یاد چشمان جذاب لیلی افتاد، پیش رفت و

گفتا که به رسم دامیاری                مهمان توام بدانچه داری

دام از سر آهوان جدا کن               این یک دو رمیده را رها کن

بی جان چه کنی رمیده ای را         جانی است هر آفریده ای را

گردن مزنش که بی وفا نیست        در گردن او رسن روا نیست

و آن چشم سیاه سرمه سوده          در خاک خطا بود غنوده

شکارچی گرسنگی زن و فرزند خود را بهانه می آورد، مجنون از اسب خو پایین می آید و در ازای آزادی آن آهوان اسبش را به مرد صیاد می دهد. کمی دورتر به صیاد دیگری می رسد که گوزنی را شکار کرده بود با تسلیم سلاح خویش، گوزن را از او خرید  و آزاد کرد و خود بی سلاح و بی مرکب راه صحرا را در پیش گرفت.

ادامه دارد ...

آسیه بیاتانی

بخش ادبیات تبیان


منابع:

لیلی و مجنون، نظامی گنجوی، تصحیح دستگردی

سیمای دو زن، سعیدی سیرجانی

مطالب مرتبط:

می سوخت به آتش جدایی

بردن مجنون به کعبه    

مجنون نه، که شمع خویشتن سوز   

عشق آمد و کرد خانه خالی  

لیلی و مجنون