آسمان، کیپ ابر

«آسمان، کیپ ابر»، عنوان تازهترین مجموعه داستان محمود حسینیزاد است؛ مجموعهای شامل 13 داستان که در واقع سومین بخش از سهگانهای است که دو بخش دیگر آن، یعنی «سیاهی چسبناک شب» و «این برف کی آمده» پیش از این منتشر شده بود.
به گفته نویسنده، در واقع قرار بوده پیش از مجموعه داستان «این برف کی آمده» منتشر شود، ولی بعد از حدود پنج سال که در اداره کتاب وزارت ارشاد معطل مانده بود، سرانجام اجازهانتشار پیدا کرد. «آسمان، کیپِ ابر»، «سیاهی چسبناک شب» و «این برف کی آمده» سهگانهای را تشکیل میدهند که به دلیل طولانی شدن زمان انتظار برای چاپ «آسمان، کیپِ ابر»، این کتاب به عنوان سومین مجموعه داستان منتشر شده است، در حالی که این مجموعه دومین مجموعه از این سهگانه بوده است.
همچنین نام اولیه این مجموعه داستان «هنوز هم گاهی» بود، اما به خاطر ممیزی به «آسمان، کیپِ ابر» تغییر پیدا کرد.
«درد که آمد»، «هنوز هم گاهی»، «آسمان، کیپ ابر»، «سنگی سپید و مرمر»، «اتاق رو به باغ»، «رضا که رفت»، «هنوز شام نخورده بودم»، «روزهای پیش رو»، «نقلها که ریخت و سکهها» از جمله داستانهای این مجموعه هستند که در 130 صفحه و با قیمت 6000 تومان از سوی انتشارات زاوش به چاپ رسیده است.
گفتوگو با محمود حسینیزاد را درباره این مجموعه داستان میخوانید.
اول مجموعه، توضیحی آمده که در آن به نوعی به شأن نزول داستانهای کتاب اشاره شده و رابطه آنها با شخصیتها و اتفاقهای واقعی. لحن بسیاری از داستانها هم به بازگویی یک خاطره و اتفاقی که واقعا افتاده است، میماند. آیا آن توضیح اول کتاب را باید به این معنا بگیریم که داستانهای مجموعه «آسمان، کیپ ابر»، داستانهایی واقعی و برگرفته از خاطرات شخصی شما هستند؟
بله، این برداشت تا حدود زیادی درست است. نه فقط در مورد آسمان، کیپ ابر که درباره کل سهگانهای که این مجموعه هم جزو آنهاست؛ و تمام اینها همانطور که اشاره کردید، بهنوعی به زندگی شخصی من برمیگردد و اگر دقت کنی، میبینی که هر سه کتاب، مقدمهای دارد و اسامیای که در این مقدمهها آمده هم تکرار شده است.
بیشتر محورهای داستانهای کتاب، واقعی است و مقداری هم البته تخیل، مثلا در داستان «هنوز هم گاهی...»، چگونگی مرگ مادر و پدر، دقیقا همان است که اتفاق افتاده. اطرافیان هم واقعی هستند.
سعیام را کردهام که کار به خاطرهگویی و بیوگرافینویسی منجر نشود. در واقع من عناصری را از تجربههای شخصیام گرفتهام و آنها را وارد داستان کردهام. بگذار راحتتر بگویم، به نظر من ادبیات، حاصل تجربههای نویسنده است. هیچ اثری بدون دخالت تجربههای نویسنده شکل نمیگیرد. حالا این تجربهها انواع مختلفی دارد.
در تمام قصههای کتاب، یک «بغض نترکیده» هست؛ بغضی که رها نشده و انگار در درون شخصیتها انباشته مانده و به صورت یک درد ورمکرده درآمده است. این بغض نترکیده و درد انباشته پشت زندگی عادی شخصیتها و کارهای روزانهشان مخفی و هر لحظه ممکن است با یک عمل و یک اتفاق، بیرون ریخته شود و کل زندگی را از هم بپاشد.
این «بغض نترکیده» که میگویی، خیلی اصطلاح قشنگی است و من آن را کاملا عامدانه وارد داستانهایم میکنم. اگر یادت باشد پشت جلد اولین کتاب از این سهگانه، یعنی سیاهی چسبناک شب هم جملهای هست که میتواند با آنچه تو میگویی مرتبط باشد. آنجا من میگویم یک جاهایی هست که تو میتوانی با یک «بله» یا «نه» که به موقع گفته میشود، زندگیات را نجات دهی اما این کار را نمیکنی. یعنی تو جایی در زندگیات اشتباه میکنی و آن «بله» یا «نه» را نمیگویی و این به همان به قول تو «بغض نترکیده» تبدیل میشود و در درونت میماند. این هم به خصلتهای شرقی ما برمیگردد. این را خارجیها هم درباره ما شرقیها میگویند که در ما یک «اندوه شرقی» هست. یعنی اندوهی که واقعا خاص مشرقزمین است و نمودش را در موسیقی و ادبیات شرق هم میبینیم. من فکر میکنم این اندوه حاصل سرخوردگیای است که یک جا در زندگی به سراغت میآید و این، وقتی است که احساس میکنی جایی در زندگیات باختهای. آن وقت است که این سرخوردگی پیش میآید و به همه زندگیات تسری پیدا میکند و حتی از آن هم فراتر میرود. چنانکه در مورد داستانهای خود من، در «این برف کی آمده» سرخوردگی به جهان مردگان هم تسری پیدا کرده است. حالا وقتی بخواهی این اندوه و درد و سرخوردگی را به صورت موجز و بدون پرگویی بیان کنی، لاجرم باید به شعر پناه ببری و اینجاست که آن حالت تغزلی که تو میگویی به وجود میآید. من هنگام نوشتن، از شعر مولانا بسیار کمک میگیرم و این را چند جا هم گفتهام که ضرباهنگ نثرم را از مولانا گرفتهام. مولانا یک گمشده دارد که میخواهد آن را و اندوه برآمده از آن را جوری بیان کند که همه بفهمند چه دارد میگوید. در عین حال، پرگویی هم نمیخواهد بکند و حاصل کارش میشود شعرهایی که همانطور که گفتم به گمان من بیشتر یک نثر غریب است تا شعر.

یک نکتهای که در داستانها توجه مرا جلب کرد تصویرسازیهای خوب داستانهاست. مخصوصا منظرههای طبیعی و تصویرهایی که از این منظرهها به دست میدهید، در عین رعایت ایجاز، خیلی خوب درآمده...
این آوردن طبیعت در داستانها، تاثیری است که من از ادبیات آلمان گرفتهام. در آلمان، تقریبا در تمام مصاحبههایی که سر همین جریان مدال گوته با من شد، این سوال را میپرسیدند که شما بهعنوان نویسنده از ادبیات آلمان چه گرفتهاید؟ یکی از جوابهایی که من به این سوال میدادم، همین قضیه طبیعت بود. من در واقع این نوع استفاده از طبیعت را بیش از هر کس مدیون دورنمات هستم. دورنمات نویسندهای است که به طبیعت کاراکتر میدهد.
یک نکته دیگر در داستانهای شما، ریزبینی روی اشیا است. مثل کفشها در قصه «نقلها که ریختند و سکهها» که جنسیت آدمها از طریق آنها معرفی میشود...
بله، در آن قصه زاویه دید اصلا بالا نمیآید و همه چیز از پایین روایت میشود...
کلا در داستانهایتان روی اشیا زیاد تمرکز میکنید. مخصوصا روی قالی...
دلیلش شاید به اخلاق شخصی خود من برمیگردد. وقتی میخواهم حواس خودم را از فکری منحرف کنم مجبورم به یک شیء خیره شوم، مثلا حواسم را به تلویزیون یا لیوان یا هر چیز دیگر میدهم. اخلاقم است که روی اشیا فوکوس میکنم. یا مثلا اینکه در داستانهایم شخصیتها با دستشان زیاد بازی میکنند، دقیقا اخلاق خود من است.
گاهی تصویرسازیها و به قول خودتان فوکوسکردن روی اشیا در داستانهایتان آنقدر زیاد میشود که آدم احساس میکند جای طرح داستان را میگیرد.
بله، مثلا داستان «برنگشت نگاه کند» لحظه حرکت قهرمان داستان از دم مبل تا دم در است و در این فاصله، دلبستگیهایش به اشیا روایت میشود؛ اشیایی که این آدم به آنها دلبستگی داشته و حالا از تمامشان دل میکند و میرود بیرون. یا داستان «مثلا سنگی سفید و مرمر» که آن هم یک لحظه است.
خود داستان آسمان، کیپ ابر هم همینطور است...
دقیقا...
آیا وقتی داستان اینقدر در یک لحظه یا تصویر فشرده میشود و طرح در آن محو میشود، باز میتوان اسمش را داستان گذاشت؟
چرا که نه؟! وقتی دارد چیزی را بیان و روایت میکند داستان است. یکبار در جلسهای در اصفهان یکی از بچههایی که کارگاه داستاننویسی میرفت، از من پرسید اول و آخر داستانت کجاست؟ من گفتم این داستانها به قول عکاسها «اسنپشات» است؛ یعنی مثل عکسهای لحظهای است و جاهایی حالت کاملا ایستا پیدا میکند و انگار یک عکس را توصیف میکند. یعنی هیچ حرکتی در آنها نمیبینید و اگر هم حرکتی باشد، فقط در ذهن طرف است.
فکر نمیکنید زبان عامیانه و شکستهنویسی که در نثرتان از آن زیاد استفاده میکنید، جاهایی به داستان لطمه بزند؟
بعضیها شاید از این کار خوششان بیاید و بعضیها هم نه. من محاوره را بدون ویرگول و گیومه و دو نقطه و اینها، وارد نثر میکنم. در ترجمه هم همین کار را میکنم و جمله را به آن شکلی که گفتم جایی میبرم توی محاوره و جایی هم از آن بیرون میآورم و دوباره نثر را رسمی میکنم. دلیلش هم این است که معتقدم نثر باید آزاد و انعطافپذیر باشد. من اصلا برایم مهم نیست که لغاتی را از عربی یا هر زبان دیگر وارد نثر کنم و از هر لغتی که احساس کنم لازم است استفاده میکنم. عامیانهنویسی را هم هر جا لازم ببینم، بیواسطه وارد نثر میکنم. شاید بخشی از این هم برمیگردد به تاثیر من از گرامر آلمانی. اما خب خیلیها این شکستهنویسی را نمیپسندند و ایراد میگیرند. ولی من نمیتوانم کار دیگری کنم.
داستانهایتان اغلب با یک نثر و لحن واحد روایت میشوند. یعنی زبان متناسب با شخصیت یا محیط، تغییر نمیکند. دلیلش چیست؟
البته داستانهای من معمولا اصلا آنقدر بلند نبوده که چنین شگردهایی را ایجاب کند و نیازی باشد که لحن را در آنها تغییر دهم. ضمن اینکه بعضی از این قصهها را یک راوی واحد تعریف میکند و راوی هم یک زبان دارد و نمیتواند خودش را جای شخصیتهای مختلف بگذارد.
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منابع: شرق، خبرآنلاین