تبیان، دستیار زندگی
یکی دیگر از حکایت های دفتر اول مثنوی معنوی مولانا که یکی از نقش های اصلی آن را دوباره یک طوطی ایفا می کند، داستان مرد بازرگانی است که قصد سفر به هند را دارد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قصه مرد بازرگان و طوطی

(رمزشناسی مولانا 7)


یکی دیگر از حکایت های دفتر اول مثنوی معنوی مولانا که یکی از نقش های اصلی آن را دوباره یک طوطی ایفا می کند، داستان مرد بازرگانی است که قصد سفر به هند را دارد.

مثنوی معنوی

یکی دیگر از حکایت های دفتر اول مثنوی معنوی مولانا که یکی از نقش های اصلی آن را دوباره یک طوطی ایفا می کند، داستان مرد بازرگانی است که قصد سفر به هند را دارد. در این مقاله این حکایت شیرین و پر نکته مثنوی را با یکدیگر مرور می کنیم.

بود بازرگان و، او را طوطیی                                در قفس محبوس، زیبا طوطیی

چونکه بازرگان سفر را ساز کرد                            سوی هندستان شدن آغاز کرد

هر غلام و هر کنیزک را ز جود                            گفت: بهر تو چه آرم؟ گوی زود

هر یکی از وی مرادی خواست کرد                       جمله را وعده بداد آن نیک مرد

مرد بازرگانی یک طوطی زیبا داشت و آن را در قفسی زندانی کرده بود. بازرگان قصد سفر به هندوستان داشت. از روی بخشندگی و سخاوت به هر کدام از کنیزان و غلامانش گفت: که از سفر به هندوستان چه سوغاتی برایت بیاورم؟ هر کدام از آنها درخواست چیزی کرد و آن بازرگان نیکو خصال به همه آنها وعده داد که آنچه که خواسته اند را برایشان می آورد.

تا اینکه نوبت به طوطی رسید

گفت طوطی را چه خواهی ارمغان؟                        کآرمت از خِطُه هندوستان

گفت آن طوطی را که آنجا طوطیان                         چون ببینی، کن ز حال من بیان

کان فلان طوطی که مشتاق شماست                        از قضای آسمان، در حبسِ ماست

بر شما کرد او سلام و داد خواست                          وز شما چاره و رهِ ارشاد خواست

گفت: می شاید که من در اشتیاق                            جان دهم اینجا، بمیرم از فراق؟

این روا باشد که من در بندِ سخت                           گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟

این چنین باشد وفای دوستان                                 من در این حبس و شما در گلستان؟

یاد آرید ای مهان زین مَرغ زار                            یک صبوحی در میان مرغزار

مرد بازرگان از طوطی می پرسد که تو چه هدیه و سوغاتی می خواهی که برایت بیاورم؟

طوطی پاسخ می دهد: هر گاه طوطیان هم نوع مرا در هندوستان دیدی، آنان را از حال من با خبر کن. بگو آن طوطی که بسیار مشتاق است که با شما دیدار داشته باشد، به حکم تقدیر در قفس زندانی شده است. آن طوطی برایتان سلام فرستاد و گفت: برای رهایی از قفس منتظر راهنمایی شما هستم.

زبان آدمی در مَثَل مانند سنگ و آهن است و هر سخنی که از زبان بی عنان صادر شود، آتشبار است. پس ای سخنگو سنگ و آتش را بیهوده بر هم مزن و زبانت را بیهوده به هر سخن لاف و گزافه باز نکن، چرا که این دنیا همانند پنبه زاری تاریک است و سخن نا به جای تو مانند شراره آتش؛ حال بیندیش که اگر شراره آتش در میان پنبه زار بیفتند چه اتفاقی رخ می دهد؟

طوطی به بازرگان گفت: به آن طوطیان بگو: آیا شایسته است که من در شوق دیدار شما جان بسپارم و در این قفس از غم دوری شما بمیرم؟ آیا این سزاوار است که من سخت در اسارت باشم و شما آزادانه گاهی بر سبزه زار گردش کنید و گاهی بر شاخه درخت بنشینید؟ آیا این وفای شما دوستان است که من در این قفس زندانی باشم و شما آزادانه در گلزار بگردید؟ ای بزرگان آنزمان که در میان گلزار از باده طرب سرخوشید، این مرغ ناتوان و زار را به یاد آورید.

چونکه تا اقصای هندوستان رسید                               در بیابان، طوطیِ چندی بدید

مرکب استانید پس آواز داد                                      آن سلام و آن امانت باز داد

طوطیی ز آن طوطیان، لرزید بس                             اوفتاد و مُرد و بگسستش نفس

شد پشیمان خواجه از گفت خبر                                 گفت: رفتم در هلاک جانور

این مگر خویش است با آن طوطیک                          این مگر دو جسم بود و روح، یک؟

این چرا کردم؟ چرا دادم پیام؟                                  سوختم بیچاره را زین گفت خام

وقتی بازرگان به هندوستان رسید، چند طوطی را دید. بازرگان در همانجا که آنها جمع شده بودند توقف کرد و طوطیان را صدا زد و سلام و پیغام آن طوطی قفس نشین را به آنان رسانید. بعد اتمام سخن بازرگان ناگهان یکی از طوطیان سخت لرزید و بر زمین افتاد و نفسش بند آمد و جان سپرد. بازرگان از رساندن آن پیغام پشیمان شد و از اینکه پیغام طوطی را برای طوطیان هندوستان بازگو کرده اظهار پشیمانی کرد و با خود گفت: حیف که باعث مرگ این حیوان شدم! چرا این کار و کردم و این پیغام را رساندم؟ من با این سخن ناپخته جان عزیز او را تباه کردم.

این بخش داستان برای مولانا بهانه ای می شود تا به موضوع گزند زبان و مضرات سخنان ناروا بپردازد:

این زبان چون سنگ و، هم آهن وش است                     وآنچه بجهد از زبان، چون آتش است

سنگ و آهن را مزن بر هم، گزاف                             گه ز روی نَقل و، گه از روی لاف

زآنکه تاریکی است و هر سو پنبه زار                        در میان پنبه، چون باشد شرار؟

ظالم آن قومی که چشمان دوختند                               ز آن سخن ها، عالمی را سوختند

عالمی را یک سخن ویران کند                                  روبهانِ مرده را شیران کند

زبان آدمی در مَثَل مانند سنگ و آهن است و هر سخنی که از زبان بی عنان صادر شود، آتشبار است. پس ای سخنگو سنگ و آتش را بیهوده بر هم مزن و زبانت را بیهوده به هر سخن لاف و گزافه باز نکن، چرا که این دنیا همانند پنبه زاری تاریک است و سخن نا به جای تو مانند شراره آتش؛ حال بیندیش که اگر شراره آتش در میان پنبه زار بیفتند چه اتفاقی رخ می دهد؟

انسان های ظالم کسانی هستند که چشم بر هم گذاشته و جهانی را با سخن آتش انگیز خود می سوزانند و یک سخن فتنه انگیز می تواند جهانی را به ویرانی کشیده و روبهان ناتوان را به شیری شرزه تبدیل کند.

کرد بازرگان تجارت را تمام                                   باز آمد سوی منزل شادکام

هر غلامی را بیاورد ارمغان                                   هر کنیزک را ببخشید او نشان

گفت طوطی: ارمغان بنده کو؟                                  آنچه گفتی، آنچه دیدی، بازگو

گفت: نی من خود پشیمانم از آن                               دست خود خایان و انگشتان، گزان

گفت: ای خواجه پشیمانی ز چیست؟                          چیست آن کین خشم و غم را مقتضی است؟

بازرگان تجارت را به پایان رسانید و شاد و خرسند به منزل بازگشت. آن مرد طبق وعده ای که داده بود برای غلام و کنیزکان خود ارمغانی آورده بود. نوبت به طوطی رسید. طوطی رو به بازرگان گفت: پس ارمغان من کو؟ هرچه دیدی و شنیدی و برای من بازگو کن. بازرگان به طوطی گفت: من از آن پیغامی که به طوطیان هندوستان رساندم بسیار پشیمانم. طوطی پرسید: ای خواجه پشیمانی تو برای چیست؟ چه چیزی خشم و اندوه تو را برانگیخته است؟

گفت: گفتم آن شکایت های تو                                 با گروهی طوطیان، همتای تو

آن یکی طوطی ز دردت بوی برد                            زهره اش بِدرید و لرزید و بمرد

من پشیمان گشتم این گفتن چه بود؟                            لیک چون گفتم، پشیمانی چه سود؟

بازرگان جواب داد: من حرف ها و شکایت های تو را به دوستانت در هندوستان رساندم. یکی از طوطیان همینکه درد و رنج تو را احساس کرد، زهره اش ترکید و بر زمین افتاد و مرد. من از اینکه حرف تو را به آنها رساندم پشیمان شدم. ولی پس از آن حادثه دیگر پشیمانی چه سودی دارد؟

ادامه دارد......

آسیه بیاتانی

بخش ادبیات تبیان