تبیان، دستیار زندگی
آنچه دست آویز حامد بن عباس و یارانش در توقیف و محاکمه او شد سه نکته بود: ارتباط با قرامطه، دعوی ربوبیت و قول به عین الجمع که در عبارت اناالحق خلاصه می شد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

معراج مردان سرِ دار است

(منصور حلاج/ بخش 2)


آنچه دست آویز حامد بن عباس و یارانش در توقیف و محاکمه او شد سه نکته بود: ارتباط با قرامطه، دعوی ربوبیت و قول به عین الجمع  که در عبارت "اناالحق" خلاصه می شد.

معراج مردان سرِ دار است

در بخش اول این مقاله، گفته شد که شوریدگی و شیدایی حسین بن منصور تا به آنجا پیش رفت که در کوی و بازار می گشت و از مردمان طلب کمک می کرد.

گاهی بر در مسجد شهر ظاهر می شد و می گفت: ای مردم، وقتی حق بر قلبی چیره شود آن را از هر چه جز او- ست فانی می کند. چون بنده ای را دوست بدارد بندگان را به عداوت او بر می انگیزد تا آن بنده روی به وی آرد و بدو نزدیک گردد.

اما حال من چگونه است؟ بویی از خدا نبرده ام و لحظه ای به وی نزدیک نشده ام با اینهمه، خلق با من عداوت می ورزند. بعد می گریست و اهل بازار با وی به گریه می افتاد. اما وی ناگهان به خنده می پرداخت، بانگ و فریاد بر می آورد و شعر می خواند.

گاه به جامع منصور در می آمد و از مردم می خواست به حرف وی گوش دهند. مردم هم از دوست و دشمن بر وی ازدحام می کردند. آنگاه روی به مردم می کرد و می گفت: یاران، بدانید که خداوند خون من بر شما روا کرد. مرا بکشید. بعضی از مردم از این حرف به گریه می افتادند. یکی می پرسید: ای شیخ ، چگونه کسی را توان کشت که نماز و روزه به جا می آورد و قرآن می خواند؟ و او پاسخ می داد: آن چیز که خون من برای آن ریخته شود، ورای کار نماز و روزه است و خواندن قرآن. مرا بکشید، شما مزد خواهید یافت و من آسایش.

مردی که اینچنین با شور و هیجان از خدا یاد می کرد، از نماز و روزه و قرآن و عبادت دم می زد و بی ترس و تشویش خود را برای مرگ عرضه می کرد، در مدت اندک مریدان و معتقدان بسیاری پیدا کرد که شاید بسیاری از آنها چون عمق سخنانش را درک نمی کردند، مجذوب آن سخنان می شدند.

کم کم کسانی پیدا شدند که وی را به چشم یک مظهر الهی می دیدند، به او نامه می نوشتند و از او حاجت می خواستند. او را غوث و مغیث می خواندند. این جوش و ازدحام خلق ظاهرا موجب وحشت فقها و سوء ظن حکام شد.

بزرگان شیعه حلاج را به ربوبیت ( ادعای خدایی کردن) منسوب می کردند، صوفیه بغداد که اهل سنت بودند او را به سحر و جادو متهم می نمودند. عقاید او نه تنها متشرعه اهل سنت را به سختی ناخرسند کرده بود، بلکه شیعه امامیه را هم به شدت بر ضد وی تحریک کرد و به سبب مخالفت فرق مختلف حقیقت احوالش بر اکثر مردم مجهول و مکتوم ماند.

وقتی محمد بن داوود ظاهری به کفر و قتل او حکم کرد، اهالی بغداد در مورد حقیقت حال وی تصور درستی نداشتند. بعضی او را دیوانه می شمردند، بعضی ساحرش می خواندند و عده ای نیز او را مستجاب الدعوه و صاحب کرامت می دانستند.

در 298 که بعضی از پیروان حلاج را به خاطر اعتقاد به او و اقوالش توقیف کرده بودند، خود حلاج روی پنهان کرده و در شوش متواری بود. صاحب برید شوش که بر حسب اتفاق محل اختفای او را کشف کرد، او را با تعداد افرادی که پنهان شده بودند از آن مکان بیرون کشید. می گویند حلاج با اصرار و تاکید تمام کوشید تا هویت خویش را پنهان کند. اما یک تن از پیروانش که در بغداد توقیف شده بود، در زیر شکنجه قبول کرده بود که مخفیگاه حلاج را شناسایی و او را به دست افراد سلطان بسپارد.

حلاج را دستگیر کردند و بعضی از اتهاماتی که به او زدند ثابت و برخی را نتوانستند ثابت کنند، به همین دلیل تصمیم گرفتند که تا مشخص شدن گناه اصلی او و ادامه تحقیقات او را به زندان ببرند. این تحقیقات هشت سال طول کشید و در این مدت حلاج را با خادم و برادر زنش که همراه او توقیف شده بودند از یک زندان به زندان دیگر می بردند.

کم کم کسانی پیدا شدند که وی را به چشم یک مظهر الهی می دیدند، به او نامه می نوشتند و از او حاجت می خواستند. او را غوث و مغیث می خواندند. این جوش و ازدحام خلق ظاهرا موجب وحشت فقها و سوء ظن حکام شد.

آنچه حلاج را در نزد فقها مستوجب محکومیت می کرد، ظاهرا گفته ها و اقوال او بود، در مسایل مزبور به عبادات و احکام مخصوصا رخصت اباحه آمیزی ( جائز شمردن) که در اقوال او بود. معذا خود او گناه واقعی خویش را عبارت می دانست از قول به توحید، که فقها نمی توانستند درک و قبول کنند.

می گویند وقتی، کسی از او پرسید که او را به چه گناه گرفته اند در جواب بیتی خواند بدین مضمون: برای سه حرف که نقطه ندارد و دو حرف نقطه دار، همین و بس و در این بیت اشاره او بنا بر قول مشهور به لفظ توحید بود.

در ادامه توقیف  و تحقیقات هشت ساله، "نصر غشوری" حاجب خلیفه عباسی نسبت به حلاج ارادت و محبت خاص پیدا کرد و از طرفی خود خلیفه و مادرش هم بی آنکه بخواهند یا بتوانند حکم فقها را در مورد حلاج تعدیل یا تبدیل کنند او را تا حدی تحت حمایت گرفتند.

در همین دوران بود که اتفاقی افتاد که ضرورت آخرین محاکمه را سرعت بخشید و در نهایت به محاکمه و قتل حلاج انجامید. در ولایت دینور کسی را توقیف کردند با نامه ای عجیب از حلاج، که در بالای آن نامه نوشته بود: از رحمن  رحیم به فلان بن فلان. نامه را به بغداد فرستادند و وقتی آن را به حلاج نشان دادند تایید کرد که به خط اوست. از او پرسیدند که آیا دعوی ربوبیت داری؟ گفت: نه، اما این همان چیزی است که نزد ما "عین الجمع خوانند و کسان دیگر نیز از زمره صوفیان بدان معتقدند.

در طول محاکمات هر بار که حلاج در محضر قاضی حاضر می شد به گونه ای سخن می گفت که هر گونه شبهه ای را دفع می کرد، هر بار "کلمه شهادت" را به زبان می آورد و هر گونه دعوی ربوبیت یا مهدویت را که به وی منسوب میشد انکار می کرد.

اما آنچه دست آویز حامد بن عباس و یارانش در توقیف و محاکمه او شد سه نکته بود: ارتباط با قرامطه، دعوی ربوبیت و قول به عین الجمع  که در عبارت "اناالحق" خلاصه می شد.

حامدبن عباس توانست فقها و قضات را به حکم کردن بر محکومین وی وادارد. در هر صورت حقیقت حلاج آنطور که باید در طی این بازجویی ها هم معلوم نشد، چرا که بازجویی و محاکمه او بیشتر برای محکوم کردن او بود نه برای کشف حثیثت احوال او.

در هر صورت با آنکه حلاج آخرین بار با نهایت اصرار از خود دفاع کرد و اعتقاد خود را به اسلام و مذهب اهل سنت با تاکید خاطر نشان کرد، فتوایی که در قتل او صادر گشت به سعی حامد از طرف خلیفه هم تایید شد. نصر غشوری و مادرخلیفه هر چه کردند نتوانستند از اجرای حکم جلوگیری کنند.

باقی داستان عبارت شد از اجرای حکم، دار زدن، تازیانه زدن، بریدن اندام ها، کشتن و سوختن و این اتفاق در ذی القعده سال 309 اتفاق افتاد.

وگفت: توکل آن بود که در شهر کسی را داند اولیتر بخوردن ازخود نخورد.

و گفت :ما همه سال در طلب بلای او باشیم چون سلطانی که دایم در طلب ولایت باشد.

نقلست که پرسیدند از صبر گفت: آنست که دست و پای برند و از دار آویزند و عجب آنکه این همه با او کردند.

نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که عشق چیست گفت: امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند یعنی عشق اینست.

آسیه بیاتانی

بخش ادبیات تبیان