زندگی ما پر بود از ستارهها
آن روزها از دیدن گنبدهای فیروزهای و کاشیهای لاجوردی همان قدر لذت میبردیم که از دیدن آسمان و ستارهها.
ما از همان کودکی عادت کردیم آسمان را خوب نگاه کنیم.
روزهای زندگی ما پر بود از ستارههایی که حرف میزدند و ما با این دایرههای مهتابی و چشمکزن چقدر بازی میکردیم! از همان اول رنگ حیاتمان آبی بود و رشته همه فکرها و نگاهها، سری در آسمان داشت و سری دیگر در زمین.
راستی! زمین هم به اندازه آسمان دوست داشتنی بود. به هر جا سر میکشیدیم، گُل بود. از لابهلای نقشهای قالی میگذشتیم. مواظب بودیم گلها زیر پایمان له نشود و آن ترنج آبی رنگ دردش نگیرد. باغچه حیاطمان گُل داشت. پیراهن چیت خواهرمان گلدار بود. چادر نماز مادرمان پر بود از گلهای ریز. من که هیچ وقت هوس نکردم آنها را بشمارم. گلها تا نوک بقچههای لباسمان نفوذ کرده بود.
آن روزها از دیدن گنبدهای فیروزهای و کاشیهای لاجوردی همان قدر لذت میبردیم که از دیدن آسمان و ستارهها. از پدرمان یاد گرفتیم که با اذان بیدار شویم. یاد گرفتیم که تا شویم و دو تا. خیلی زود با خدا دوست شدیم. یادم نیست این اتفاق کی افتاد. ولی گمانم این است که خدا به سراغ ما آمد. شاید با ما دست داد و یا بیشتر، ما را در آغوش گرفت. دلهای ما از همان زمان از خوبیها خوشش آمد و از بدیها نه.
اما حالا خیلی بزرگ شدهایم؛ بزرگ و پررنگ و با یادی رنگ پریده از آن دنیای سرسبز. بزرگ شدهایم، آن قدر که پشت میز کامپیوتر مینشینیم و با دکمههایی که اسیر انگشتان ما هستند پا به سرزمینهای مواد نرم میگذاریم. امروز آن قدر زیاد کار میکنیم که له شدن گُلها را نمیبینیم. دیگر فرصت نمیکنیم به آسمان نگاه کنیم. حوصلهمان به اندازهای کوچک شده که تنهایی ستارهها اذیتمان نمیکند. راستش صدای اذان را هم درست نمیشنویم. به جای راه شیری به صف خودروهای کشیده شده در خیابانها نگاه میکنیم و به جای ماه به چراغ قرمز، به جای تابلوی سرمهای شب به جاروبرقی و ضبط صوت. نمیدانم چرا این روزها هیچ کس دلش برای دیدن مسجد آقابزرگ کاشان تنگ نمیشود.
ما خیلی قد کشیدهایم و به همان اندازه دنیایمان کوتاه شده است؛ کوچک و سرد. اگر یک جای خالی برای نشستن در اتوبوس پیدا کنیم روز خوبی داشتهایم. اگر تعاونی مصرف، دستمال کاغذی را 50 ریال ارزانتر بدهد احساس خوشبختی میکنیم. زندگیمان را توی نوبت گذاشتهایم؛ نوبت وام و نوبت شیرخشک. آدرس دهها بوتیک را به ذهن میسپاریم، ولی نشانی یک یتیمخانه را بلد نیستیم. نه بازارهای شلوغ ناراحتمان میکند و نه مسجدهای خالی. با کارتکس ادارهها، خورشیدمان طلوع و غروب میکند. گوشها و زبانمان پر است از ذکر «منم، منم».
راستی چرا ما مجبوریم بزرگ شویم؟! چرا کودکی را از ما میگیرند؟ چرا وقتی بزرگ میشویم، زمین دیگر گُل ندارد؟ چرا دیگر سرهامان را نمیتوانیم بالا بگیریم؟ من فکر میکنم به ما دروغ گفتند. به ما گفتند کودکی شما عقبماندگی و بزرگیتان تمدن است. و بعد، هر کسی را که خواست با آن دنیای پاک خود زندگی کند، «هُو» کردند و برای دنیای بزرگترها - که دیگر نه آسمان داشت و نه گُل - کف زدند.
راستی چرا ما مجبوریم بزرگ شویم؟! چرا کودکی را از ما میگیرند؟ چرا وقتی بزرگ میشویم، زمین دیگر گُل ندارد؟ چرا دیگر سرهامان را نمیتوانیم بالا بگیریم؟ من فکر میکنم به ما دروغ گفتند. به ما گفتند کودکی شما عقبماندگی و بزرگیتان تمدن است. و بعد، هر کسی را که خواست با آن دنیای پاک خود زندگی کند، «هُو» کردند و برای دنیای بزرگترها - که دیگر نه آسمان داشت و نه گُل - کف زدند. و ما باورمان شد که باید بزرگ شویم و چشمها و دلهامان را به سوی بزرگترها بدوزیم. باورمان شد که روی زمین به دنبال بهشت بگردیم؛ از دیدن آسمانخراشهای شیشهای تعجب کنیم؛ منتظر ظهور شماره حسابمان در قرعهکشیها باشیم و پایمان را از گلیم شورای امنیت درازتر نکنیم.
شما را نمیدانم! ولی من دوست دارم صدای اذان را از گلوی نیمه خشک دهقانی خسته بشنوم و قنوتم را با دستان باد، وقتی که برگ تبریزیها را به رقص میآورد، بگیرم. دوست دارم غروب خورشید را پشت کوهپایهای سبز تماشا کنم. مهتاب را روی دشتی از گندمهای خرامان و سپیده را از پشت شانههای کوهی نامدار ببینم. دوست دارم رنگ آسمان را به یاد بیاورم و برای دیدن شقایقها، حتی، مرخصی استعلاجی بگیرم.
شما را نمیدانم! ولی گلدانهای این آپارتمان مرا به یاد کویر هم نمیاندازد. از خریدن آدامس خسته شدهام. از نگاه محتاج فرزندانم به جیب رنگی تلویزیون غمگینم. همسایهها را درست نمیشناسم. همه زندگیم بستهبندیِ نه جنگ و نه صلح صاحبخانه است. صله اتفاقی رحم ملولم میکند.
خیلی بزرگ شدهایم!
راستی! شکایت این تمدن را به کدام دادگاه باید برد؟!
بخش ادبیات تبیان
منبع: خبرآنلاین