یا تو میروی یا پدرت
گفتوگو با پسر و دختر شهید محمدناصر ناصری
او در دوران مبارزات انقلابی مردم ایران در تظاهرات علیه رژیم شاه شرکت داشت و در تعطیلی مدارس و برپایی راهپیماییها از نیروهای مۆثر بود.
شهید ناصری با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت کمیته انقلاب اسلامی در آمد. در این سالها به مبارزه با منافقین پرداخت و در اوایل سال 1362 به فرماندهی سپاه بیرجند رسید و راهی جبهههای نبرد شد و تا پایان جنگ در میان رزمندگان حضور داشت. پس از پایان جنگ تحمیلی در سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی مشغول به خدمت شد و پس از چندی به عنوان نماینده فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان منصوب شد. با سقوط مزار شریف، روز 17 مرداد سال 1377 در کنسولگری جمهوری اسلامی ایران، به وسیله نیروهای طالبان به شهادت رسید.
«سعید ناصری» ، فرزند اول شهید «محمدناصر ناصری» است. او متولد سال 61 است، ازدواج کرده و یک دختر 6 ماهه بهنام زهراخانم دارد که اولین نوهء ندیدهء شهید ناصری است. شهید دو دختر به نامهای مریم و زهرا دارد. محمدرضا هم چند ماه پس از شهادت پدر به دنیا آمد.
نقطه عطف زندگیام
سعید ناصری که دانشجوی کارشناسیارشد علوم سیاسی است، میگوید: «شانزده سال بیشتر نداشتم که 17 مرداد 77 نقطه عطفی در تقویم خانواده ما شد!»
او از خصوصیتهای اخلاقی پدر شهیدش میگوید: پدر در زمان جنگ مسئولیتهایی داشت. پس از جنگ بحث افغانستان پیش آمد و پدر همچنان در مأموریت بود. او در ولایتپذیری و مطیع ولایت بودن الگوی عینی بود.
شهید ناصری برای نسل ما و پس از ما یک الگوی به تمام معنا بودند. من قدری کوچکتر که بودم از پدر میپرسیدم: «چرا شما کمتر خانه هستید و همیشه در سفر و مأموریت و افغانستان هستید؟»
پدر در جوابم میگفت: «مردم افغانستان بسیار مظلوم هستند. آنجا فرزندان یتیم زیادی دارد، مسلمانان مظلوم و ستمدیده زیادی هستند که ما باید به آنها کمک کنیم و هرچه برایشان کار کنیم، باز هم کم است.»
در غربت و ناامنی برای این مردم زحمت کشید، بعد هم در یک زیرزمین، مظلومانه به دست شقیترین انسانها به رگبار بسته شد
دو سال گذشته سفری به مزار شریف و ساختمان کنسولگری داشتیم. دیدن این شرایط و تصور اینکه پدر در چنین شهری، در غربت و ناامنی برای این مردم زحمت کشید، بعد هم در یک زیرزمین، مظلومانه به دست شقیترین انسانها به رگبار بسته شد، داغ را سختتر میکند.
پدر جان منم زهرایت
زهرا در آن زمان فرزند کوچک خانواده بود که به اقتضای سن، شیرین زبانیهایش پدر را بیشتر وابسته میکرد. هرچند سنش کم بود، اما این اتفاق، روابط هرچند کوچکش را با پدر، در گوشه ذهنش تثبیت کرده است. او از آن شیرین زبانیها میگوید: من پنج ساله بودم که پدرم شهید شد. آن موقع از وابستگی عاطفی عجیبی که بین من و پدرم بود، مطالب زیاد نوشته شده است؛ حتی مادربزرگم هم هر وقت صحبت میشود، نقل میکند: «تو و پدرت آنقدر به هم علاقه داشتید که من میگفتم شما دو تا برای هم نمیمانید؛ یا تو میروی یا پدرت.»
او این شیرین زبانیها را بعد از پدر در یک نامه نوشت و برای رهبر انقلاب خواند و آنچنان بردل همگان نشست؛ زهرا میگوید: تمام در دل من با بابای خوبم در آن نامه گنجانده شده است. «بابا جان باز سلام؛ ای پدر جان منم زهرایت؛ دختر کوچک تو؛ ای امید من و ای شادی تنهای من؛ به خدا این صدمین نامه بود؛ از چه رویی تو جوابم ندهی.»
تو و پدرت آنقدر به هم علاقه داشتید که من میگفتم شما دو تا برای هم نمیمانید؛ یا تو میروی یا پدرت
این دختر شهید از روزهایی میگوید که فهمید دیگر پدر از سفر نمیآید: خبر شهادت پدر و نبودنش را از مراسمهای عزاداری پشت سر هم در خانه و پلاکاردها و پردههای سیاه محله فهمیدم و صدمه روحی سنگینی دیدم؛ چون در مقطع سنی حساسی بودم و وابستگی عاطفی من و پدرم شدید بود؛ بهویژه اینکه مادرم چند ماه پس از شهادت پدر فارغ شد و بیشتر وقتش صرف رسیدگی به فرزند تازه متولد شده بود. همه اینها در مجموع باعث شد غم و داغ دو چندانی را تجربه کنم؛ بهگونهای که انگار به یکباره هم مادر و هم پدرم را با هم از دست دادم.
همیشه مانع رفتنش بودم
از خاطراتی که از پدرم در ذهنم روشن مانده، به نسبت اینکه بسیار کوچک بودم و پدر بیشتر در مأموریت و دور از ما به سر میبرد، بیشتر مربوط به خداحافظیهایی میشود که من از رفتنش ممانعت میکردم. هر وقت منزل بود، با من بازی میکرد. از بازیهایی که خیلی در ذهنم ثبت شده، این است که من را روی تشکهای چیده شده کنار اتاق، بالا و پایین میانداخت و روی آن رها میکرد. اعتماد به حضور پدر، ترس افتادن را از من میگرفت، اما خدا این پشتوانه و گل زندگی من را چید. من این خاطره را خیلی دوست دارم. هر بار که به خانه میآمد، برایم عروسک میآورد که همه آنها را هنوز هم دارم.
یک بار که پدرم میخواست به افغانستان برود، من نمیگذاشتم و گریه میکردم، با فکر کودکانه خود و با این تصور که دیگر پدر نمیتواند برود و پیش من میماند، در را قفل کردم و کلیدش را هم مخفی کردم. راننده پدر منتظر بود و حتی تا پشت در هم بالا آمدند، اما من نمیگذاشتم ایشان بروند. پدر با صحبت کردن و وعده زود آمدن، راضیام کرد، اما دیگر خود هم نمیدانستم کلید کجا مانده و همه را درگیر پیدا کردن کرده بودم؛ درحالیکه پدر همچنان مهربانانه با من صحبت میکرد و اصلاً بابت این کار دعوایم نکرد.
آخرین مأموریت پدر را نیز یادم است. در مشهد زندگی میکردیم و وقت جدایی از پدر رسید. این بار بیش از همیشه بهانهگیر شدم و گریه کردم. پدرم برای آرام کردن من، رفتن را به تأخیر انداخت و با هم در شهر گردش کردیم و برایم از مغازه کلی خوراکی خرید. بعد در منزل کمی بیشتر پیش ما ماند و رفت. رفتنی که دیگر بازگشتی نداشت.
پدر من بسیار مظلومانه به شهادت رسید. ما انتظار داریم مسئولان این مظلومیت را به مردم بشناساند، کارهایی انجام شده، اما کافی نبوده است
زهرا متناسب با حال و هوای گفتگو، بخشی دیگر از نامه را میخواند: «یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم؛ من تو را میگفتم پدر این بار نرو؛ من همان روز، بله فهمیدم سفرت طولانیست؛ از چه رو، ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی؛ به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم.»
اگر الآن پدر بیاید از او فقط بودنش را میخواهم؛ زهرا بغضی کرده که پر از حرفهای نگفته است و قسمتی دیگر از نامه را به یاد میآورد: «به خدا قلب من آزرده شده؛ چند سالیست که من منتظرم؛ هر صدایی که ز در میآید؛ همچو مرغی مجروح؛ پا برهنه سوی در تاختهام؛ بس که عکست به بغل بگرفتم؛ رنگ از روی من و عکس تو رفته پدر؛»
به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم؛ پدرم گر تو بیایی به خدا من ز تو هیچ تقاضا نکنم.
لحظهای از پیشت جای دیگر نروم؛ هر چه دستور دهی من بلافاصله انجام دهم؛ همه دم بر رخ ماهت، بوسه زنم؛ جان زهرا برگرد، جان زهرا برگرد.
پدرم مظلوم است
دختر شهید ناصری صحبتهای خود را اینگونه پایان میدهد: پدر من بسیار مظلومانه به شهادت رسید. ما انتظار داریم مسئولان این مظلومیت را به مردم بشناسانند، کارهایی انجام شده، اما کافی نبوده است. از شهادت پدر تا مدت زیادی این مسئله سانسور بود و کسی کاری انجام نمیداد! یا اگر هم انجام میدادند، پخش و منتشر نمیشد و مردم آنطور که باید پدرم و علت شهادتشان را نمیدانند. این مسئله به غربت و مظلومیت پدر اضافه میکند.
من لحظه به لحظه دلتنگ پدرم هستم و همیشه ایشان را در کنار خودم احساس میکنم. پدرم اصلاً دور نیست.
تنها خواسته فرزندان شهید محمدناصر ناصری بیان حقایقی است که عدهای از مسئولان از گشوده شدنش واهمه دارند!
سامیه امینی بخش فرهنگ پایداری تبیان
مطالب مرتبط:
درد دل دختر شهید ناصری با پدرش