با چادرم، دوباره متولد شدم
سالهای زیادی بود که دلم میخواست چادری شوم، درست از زمانی که دوره راهنمایی درس میخواندم، با توجه به اینکه مادر مهربانم نیز چادری هستند، خیلی دوست داشتم هم مانند مادر دنیاییام باشم، هم مادر معنویام و مادر تمام عالم، حضرت فاطمه (س).
ابتدا خدا را شاکرم که سعادت چادر به سر کردن را یافتم و دوم، مدیون الطاف مادرم حضرت فاطمه زهرا (س) هستم که نظری به این حقیر انداخت و یاریم کرد؛ و سوم، مدیون فداکاریهای مادرم که سالهای سال دخترش را با جان و دل، نگهداری کرده است. سالهای زیادی بود که دلم میخواست چادری شوم، درست از زمانی که دوره راهنمایی درس میخواندم، با توجه به اینکه مادر مهربانم نیز چادری هستند، خیلی دوست داشتم هم مانند مادر دنیاییام باشم، هم مادر معنویام و مادر تمام عالم، حضرت فاطمه (س).
چندین بار هم با مادرم مسئله چادری شدنم را مطرح کرده بودم، ولی وقتی خودت میدانی که انجام تمام کارهایت به عهده فرشته مهربانی به نام مادر است، شرم میکنی از اینکه کارش را بیشتر کنی و احیاناً زحمتش را بیشتر! وقتی سالهای سال روی صندلی چرخ دار بنشینی، دنیایت با دنیای دیگران کمی متفاوت میشود.
بحث ترحم و دلسوزی نیست، دنیایت از این جهت متفاوت میشود که سعی میکنی تا حد توان به همدل همیشگیات، مادر، کمتر زحمت بدهی، سعی میکنی خواستههایت را متعادل کنی، سعی میکنی روی برخی خواستههایت پا بگذاری چون مطمئنی که رسیدن به خواستهات، باری بیشتر روی دوش دیگری میگذارد...
جابجا کردن فرد دارای معلولیت جسمی – حرکتی، آنقدر مشکلات خاص خودش را دارد که با بازگو کردنش، کتابها نوشته میشود، وقتی میدیدم که حمل و نقل من با ویلچر (صندلی چرخدار) به اندازهی کافی سخت هست، آن هم با شرایط جسمی من که همیشه درد همراهم است، دردهای استخوانی و جسمی... دلم نمیآمد مشکل جمع و جور کردن چادرم نیز به کارهای مادرم اضافه شود، سالهای سال، مدام به دلم تلاطم میافتاد که چادری شوم، اما وقتی یاد جابجاییهایم میافتادم، سرد میشدم؛ و مطمئنم شیطان این کار را میکرد، ولی ناگفته نماند که سخت است مستقل نبودن در کارهای شخصی. بگذریم!
قبل از چادری شدن هم حجابم خوب بود، همیشه مقنعه داشتم و پوشش مناسب را رعایت میکردم، اجباری در این کار نبود، بالاخص که به خاطر شرایط خاص من، خانواده به من کاری نداشتند و سخت نمیگرفتند. همه تصور میکردند چون معلول هستم، پس آنقدر هم نباید مقید به حجاب کامل باشم، همین که تا حدودی رعایت کنم کافیست. ولی من همیشه از این مسئله شاکی میشدم و میگفتم: «چرا؟ لابد فکر میکنید چون معلول هستم کسی هم به من نگاه نمیکند؟ لابد تصور میکنید دل نامحرم هم برای من و امثال من میسوزد و با دید ترحم، به ما نگاه گناه آلود نخواهند داشت؟»
خیلی حرص میخوردم از این تصورات غلط! باور بفرمایید كه این معضلات، هنوز هم بین باورهای غلط رایج است، اما من کم نمیآوردم. تا حد توانم رعایت میکردم و کتمان نمیکنم که گاهی نیز کوتاهیهایی داشتم، (خدا مرا ببخشد) اما وقتی آن روایت را میخواندم که حضرت زهرا (س) حتی در برابر نابینا هم حجاب میگرفتند و وقتی پدرشان رسول خدا (ص) میگفتند او نابیناست، مادرمان پاسخ میدادند: او نمیبیند، من که میبینم، و او حتی بوی مرا نیز حس میکند؛ تنم میلرزید از این همه عظمت، از این همه ایمان، از این همه استواری زهرا (س). پس چرا باید به خاطر معلولیت، خودم را آزاد میدانستم و خودم را معذور میکردم از وظیفه الهیام!؟
سال قبل روی تصمیمم خیلی فکر کردم، دیگر خسته بودم از اینکه دلم بخواهد منتظر مولایم مهدی (عج) باشم، ولی حجابم کامل و برتر نباشد، ناگفته نماند که مشکلات روحی هر از گاهی نیز داشتم، تنها من نیستم، همه مشکلاتی دارند، من هم مانند همه و مانند دیگران، مشکلات خاص خودم را داشتم و گاهی نا امیدی و سستی، سایه میافکند روی ارادهام!
درمانده بودم و نمیدانستم چطور مقابله کنم با یکنواختی زندگیام، توسل کردم به حضرت زهرا (س)، و از مادرمان خواستم کمکم کنند تا بتوانم منتظر کوچکی برای فرزندشان مهدی (عج) باشم، علاوه بر آرزوی چادری شدن، به مادرمان توسل کردم تا روحم را شفا دهند، تا شفاعتم کنند، شفاعت روحی که با وجود مشکلات جسمی فراوان مادرزادی، همیشه با توکل به خدا، با تمام کمبودها مقابله کرده است، و از نظر دیگران، دارای ارادهای محکم است، اما همان دیگران نمیدانستند که شبانه روز در چهاردیواری خانه ماندن، حرکت نداشتن، بکنواختی و دردهای جسمی، چه میکند با روح و اراده!
همان دیگران نمیدانستند مشكل فقط جسم نیست، بلکه روح است، روح که با قدرت باشد، جسم فانی هم با قدرت میشود، دردها نیز تحملش آسان میشود، اما چه کنم که من نیز انسانم و گاه ضعیف و کم توان! حدیث بانویم فاطمه زهرا (س)، آب سردی بود بر داغ چندین سالهام. وقتی مادرم فاطمه (س) میفرمایند: «نزدیکترین حالات زن به خدا آن است که ملازم خانه خود باشد و بیرون از خانه نشود»، من چه داشتم برای گفتن؟ من که توفیق اجباری خداوند نصیبم شده است، دلم هم بخواهد زود به زود بیرون بروم، نمیتوانم، نه اینکه خانواده مرا نبرند، نه؛ دردهایم اجازه نمیدهند، بیشتر از چند ساعت نمیتوانم روی صندلی چرخدار بنشینم، مدام باید استراحت کنم و چه توفیقی بهتر از اینکه به نزدیکترین حالت زن به خدا، نزدیکم!؟ البته حضور اجتماعی زنان، ضروری است و این حالت برای من که شرایطم استثنائاً اینطور ایجاب میکرد، جرقهای میزد بر امیدواریام!
باور بفرمایید اینها را که مینویسم، بغض گلویم را می فشارد، اینها کار من نبوده، اینها لطف الهی بوده و نظر حضرت زهرا (س) که دلم را روشن به نور ایمان کردهاند! من بنده خوب خدا نیستم، بلکه بندهای سراپا تقصیرم، ولیکن خدا را شکر میکنم که انس تنهاییهایم، قرآن و سخنان ائمه معصومین (ع) و تا حدودی، مطالعه در زمینهی مولایم مهدی (عج) است و انتظار؛ گاهی نیز مینویسم و شعری برای مادرم زهرا و مولایم مهدی (عج) و انتظار یارمان میسرایم؛ انتظار یاری که درمان تمام دردهای دنیاست! هر چند که در این زمینه نیز خیلی کوتاهی میکنم.
پارسال در سن 31 سالگی، سالروز ازدواج مادرم حضرت زهرا (س) و پدرم مولا علی (ع)، تصمیمم را عملی کردم. از چند روز قبل از این روز، با مادرم جدی صحبت کردم و گفتم میدانم همینطوری هم جمع و جور کردن کارهای من برایتان مشکل است، ولی آرزویم چادر به سر کردن است، میخواهم با این کار، به مادرم زهرا (س) نزدیکتر شوم و از خانم بخواهم دعایم کنند تا بتوانم به داشته و نداشتهام شکر گویم، میخواهم فاطمه (س) یاریام کند تا عاشق خدای فاطمه شوم، میخواهم حس چادر خاکی مادر، دلم را شفاء دهد و به آرزویم که همانا پاک شدن و بعد خاک شدن است، برسم ...
مادرم از تصمیمم استقبال کرد و برایم پارچه مشکی خرید و به خیاط داد كه برایم چادر بدوزد. وقتی چادرم آماده شد، اشک در چشمانم حلقه زده بود، مادرم میخواست چادر را سرم کند، گفتم دست نگهدار، اول وضو گرفتم، بعد چادرم را سر کردم. امیدوارم گفتن حقیقت، ریا نشود ولی با اعتقاد شروع به چادری شدن کردم، چادر در نظرم حرمتی داشت که سالهای سال برای چادری شدنم، دنبال لیاقت در خودم میگشتم تا روزی برسد که با جان و دل، شروع به این کار الهی کنم ...
اولین باری که دوستانم مرا چادری دیدند، خیلی تحسین کردند و از آن به بعد، وقتی بیرون میروم، نگاههای دیگران که همیشه آزاردهنده است برای معلولین، دیگر آزارم نمیدهد، زیرا احساس میکنم افتخاری روی سرم است که تمام نداشتههای جسمیام در برابر حرمتش، هیچ است! در دلم میگویم تمام جسم و جانم فدای حرمت و عظمت چادر خاکی مادرم زهرا...
از وقتی چادری شدهام و خدا کند که به مادرم نزدیکتر شده باشم، دیگر خجالت میکشم از روزهایی که غصهی نقص جسمم را میخوردم، چرا که مادرم زهرا، پهلوی شکستهاش را زیر حرمت چادر نگهداشت تا مولایم علی، غصه نخورد برای غم زهرا، آن وقت دردها و شکستگیهای جسم من که چیزی نیست در برابر یاس شکستهی مولا علی ... جانم به فدای فاطمه زهرا... امیدوارم حضرت زهرا مرا ببخشند اگر کوتاهی و اشتباهی داشتم در بیان حرمت چادر ...
باشگاه خبرنگاران
باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از: mo_1443
برگرفته از گروه: امر به معروف و نهی از منکر
مطالب مرتبط:
چادر، هدیهای بود که بابام بهم داد
به استقبال حضرت ولیعصر (عج) میروم
چادر، یک ودیعهی الهی برای من بود
دختری که میدرخشد اما رنگ ندارد