تبیان، دستیار زندگی
شنبه آخرین روزهای تابستان بود که با هم خواندن کتاب شانه‌های زخمی خاکریز خاطرات یک امدادگر جانباز (صباح پیری) آغاز کردیم و امروز در اولین روزهای محرم آخرین برگ از این کتاب را همراه هم ورق می‌زنیم. (سه شب بعد ، حاجی ، من و یکی دیگر از بچه‌ها ر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سنگی بود در گلوی فرزندان خمینی(ره)

مرور کتاب شانه‌های زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت آخر)


 شنبه آخرین روزهای تابستان بودکه با هم خواندن کتاب شانه‌های زخمی خاکریز خاطرات یک امدادگر جانباز (صباح پیری) آغاز کردیم و امروز در اولین روزهای محرم آخرین برگ از این کتاب را همراه هم ورق می‌زنیم. سه شب بعد، حاجی ، من و یکی دیگر از بچه‌ها را به شهر ماوت برد .

سنگی بود در گلوی فرزندان خمینی

قرار بود همان شب عملیات شود، ما با تجهیزات، شب را در کلبه‌ای به خواب رفتیم. نیمه‌های شب غرش توپخانه از شهر بلند شد. عملیات بیت‌المقدس 2 شروع شده بود. مرحله اول عملیات تسخیر کوه «قمیش» بود و بعد سلسله ارتفاعات دیگری که نامشان یادم نیست.

حاجی بعد از نماز برای پیدا کردن محلی جهت احداث پست امداد حرکت کرد. آمدم کنار کلبه و به کوه قمیش که رو به رویم قد کشیده بود نگریستم. کوه و بچه‌ها و آتش بود که ناگهان خمپاره‌ای در فاصله کمی از من به زمین خورد. یکی از بچه‌ها به نام «تیموری» که نزدیک‌تر بود مورد اصابت ترکش قرار گرفت، من هم از یک بلندی 2 متری پرتاب شدم. خودم را لنگان به سمت کلبه کشیدم و کوله را آوردم تا زخم تیموری را ببندم. از ناحیه باسن و شکم خورده بود. او را پانسمان کردم و با ماشین به عقب فرستادم.

عملیات از گردرش آغاز شد

چند روز بعد که عملیات متوقف شد، حاجی با جمعی از نیروها آمد و گفت: «قرار است از سمت راست عملیات دیگری آغاز شود.» سمت راست راهی بود سخت و صعب‌العبور و باید پلی هم احداث می‌شد. عملیات از کوهی به نام «گردرش» آغاز می‌شد که 36 پیچ بسیار خطرناکی داشت، کمی انحراف منجر به سقوط می‌شد. عملیات با حضور گردان‌های عمار و مالک و مسلم شروع شد و با آمدن گردان‌های حمزه و مقداد ادامه یافت.

لازم بود اورژانس جدیدی احداث شود، درست در گیرودار نبرد بودیم که من با مسمومیت شدید به عقب منتقل شدم. دیگر نمی‌دانستم بچه‌ها در چه حالند تا اینکه این عملیات هم تمام شد؛ به تهران برگشتم و متوجه شدم که در امتحانات قبول شده‌ام. توانسته بودم دیپلم را بگیرم.

نیمه دوم اسفند 66 بود که مجدداً به منطقه رفتم. عملیات بیت‌المقدس 3 شروع شده بود و در ناحیهء حلبچه نیز عملیات والفجر 10. ما بدبیاری آوردیم. ماشین وسط راه خراب شد و 48 ساعت بعد به باختران رسیدیم.

می‌خواست به داخل خود عراق برگردد. از لای دندان‌های به هم فشرده می‌گفت: «ادامه کار آنجاست، چرا باید برگردم. می‌مانم. آنقدر باید بجنگم که تقاص خودم را از صدام بگیرم.»

حلبچه شیمیایی شد

روز اول عید ما در شهر حلبچه بودیم، دل‌خراش ترین روزهای زندگی‌ام، همان چند ساعت حضور در شهر بود. هنوز جسدهای سیاه شده و شیمیایی در کنار خانه‌ها به چشم می‌خورد، استفراغ خونین، خشکیده روی لب‌های اهالی حلبچه ماسیده بود. مرد خانه می‌خواسته خانواده‌اش را به خارج از شهر ببرد، اما سم مهلت نداده بود؛ در چارچوب در روی هم انباشته شده بودند. بچه‌های لشکر نجف اشرف باقی مانده اهالی شهر را با ماشین خارج می‌کردند و می‌بردند پشت تپه‌ای و از آنجا با هلی‌کوپتر به باختران منتقل می‌کردند.

یک نفر کرد که آنجا بود با نگاهی کینه آمیز در اعماقش خفته بود، تمام افراد خانواده‌اش کشته شده بودند. قد مرد، بر کینه و خون و نفرت افراشته بود؛ هر کاری کردند به باختران نرفت، می‌خواست به داخل خود عراق برگردد. از لای دندان‌های به هم فشرده می‌گفت: «ادامه کار آنجاست، چرا باید برگردم. می‌مانم. آنقدر باید بجنگم که تقاص خودم را از صدام بگیرم.»

پس از مدتی، صبح یک روز، حاجی، من و دو سه نفر دیگر را با ماشین به جلو برد. به جایی رسیدیم که منتهی‌الیه خط بود. صد متر جلو تر خط مقدم قرار داشت که از آنجا حلبچه کاملا مشخص بود. سه شهرک آن سوی آب بود و طرف دیگر خط، میدان مین بود. پایین میدان مین، رودخانه «دربندی خان» قرار داشت. آن طرف هم ارتفاعات شاخ سومر و شاخ شمیران.

سنگی بود در گلوی فرزندان خمینی

زیر شاخ شمیران شهید می‌شوم!

حاجی قبلاً با لودر آنجا را صاف کرده بود، حالا ما می‌بایست پست امدادی بر پا می‌کردیم. با تلاش بچه‌ها شب نشده پست امداد را زدیم. چند روز بعد هم وسایل درمانگاهی را آوردند. بانک خون هم راه انداختیم. هنوز عملیاتی آغاز نشده بود که ما را برای استراحت به عقب بردند. نمی‌دانم چرا افتاده بود به دلم که فردا زیر شاخ شمیران شهید می‌شوم! دو سه ساعت دیگر عملیات بیت‌المقدس 4 شروع می‌شد، اجتماع زیادی در عقب پست امداد بر پا بود. اگر خمپاره می‌آمد تعداد زیادی ترکش می‌خوردند، گردان حبیب به خط شده بود. مسئول درمان، دکتر همتی، به من گفت که باید به عقب بروم و زیر نظر گروه درمان کار کنم. با آمبولانس به عقب آمدم. آن شب را در چادر اردوگاه خوابیدم. شب، عملیات شروع شد. صبح، پس از خوردن صبحانه به طرف اسکله حرکت کردم، می‌خواستیم از طریق قایق به منطقه عملیاتی برویم. بچه‌های گردان مالک همه قایقران شده بودند و هر کدام یک قایق داشتند. هر چه جلوتر می‌رفتیم، شدت آتش بیشتر می‌شد. یا انفجار در آب بود یا صخره روبه رو که پژواک عجیبی داشت. گلوله‌ها اگر در آب منفجر می‌شدند خوب بود، ولی وقتی به صخره اصابت می‌کرد، خرده سنگ‌ها ترکش می‌شدند. روی صخره‌ها، دوشکا هم کار گذاشته بودند، اما شلیکی صورت نمی‌گرفت. بعد فهمیدیم بچه‌ها دوشکاچی ها را خفه کرده‌اند. به اسکله لشکر حضرت رسول (ص) رسیدیم. ما را به سرعت متفرق کردند. پی در پی، تن زمین چاک می‌خورد و دود و خاک به هوا بر می‌خواست. به سمت تپه‌ای رفتیم که شیب زیادی داشت. خواستم به بچه‌ها بگویم که دراز شوند. هنوز خودم کاملا نخوابیده بودم که ترکش به سمت راست صورتم خورد. می‌خواستم حرف بزنم، اما نشد. بالاخره مجبور شدم به باختران برگردم. در آنجا هم فهمیدم که حاج مجتبی هم زخمی شده و او را به تهران فرستاده‌اند. زخم من عمیق بود و من را هم به تهران فرستادند. درست همان وقتی که وارد بیمارستان «بقیه الله» شدم، دیدم حاج مجتبی در حال خارج شدن از بیمارستان است؛ می‌خواست به کرمان برود. روی تختی که حاجی بستری شده بود، بستری شدم.

اگر نبود صحبت‌های امام، معلوم نبود بچه‌ها چطور می‌خواستند این خبر را هضم کنند. سنگی بود در گلوی فرزندان خمینی

ازدواج کردم

بعد از بیست روز استراحت مجدداً عازم جبهه شدم. عملیات بیت‌المقدس 4 تمام شده بود. چند روز هم به جنوب رفتیم. آنجا روزی نبود که شایعه عملیات مثل پیچک به دور ذهن بچه‌ها نپیچد، اما در عمل خبری نبود.

بالاخره پس از مدتی به تهران برگشتم و ازدواج کردم در حالی که هنوز کار درمانی روی صورتم داشت. ترکش حسابی اذیتم می‌کرد. در حال جور کردن بساط ازدواج بودیم که موضوع قبول قطع نامه پیش آمد. دردش از ترکشی که در گلو و کنار شاهرگ گردنم جا خوش کرده بود، بدتر بود. اگر نبود صحبت‌های امام، معلوم نبود بچه‌ها چطور می‌خواستند این خبر را هضم کنند. سنگی بود در گلوی فرزندان خمینی(ره).

سنگی بود در گلوی فرزندان خمینی

آخرین عملیات

مدتی بعد عملیات «مرصاد» انجام گرفت که با تمام علاقه‌ام نتوانستم در این عملیات حضور پیدا کنم و قبل از آن هم در بیت‌المقدس 7، اما برادرم طالب، در هر در عملیات شرکت داشت، عملیات مرصاد آخرین آن‌ها بود. منافقین در آخرین لحظات جنگ، بخشی دیگر از چهره پلید خود را نشان دادند.

جنگ تمام شد، اما حماسه‌ها ماندند. هنوز مناطق عملیاتی خون تازه را حس می‌کند. هنوز فریاد مردانی که در سخت‌ترین لحظات زندگی، مرگ را در آغوش کشیدند، به گوش می‌رسد. هنوز دستان خالی از تفنگ مردان، گره کرده است و ... هنوز انقلاب با تمامی رنج‌هایش ادامه دارد.

و همه این‌ها را نوشتم برای اینکه چنگی زده باشم به فردا و حلقه‌ای ساخته باشم برای پیوند یادهایی که ممکن است جنس کربلایی جنگ ما را درست لمس نکنند.

  پایان

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: کتاب شانه‌های زخمی خاکریز