تبیان، دستیار زندگی
آینه آینه آب است که افتاد، شکست موج در حالِ شتاب است که افتاد، شکست چه صدایی ست که از خیمه به صحرا پیچید؟! دلِ یک خانه خراب است که افتاد، شکست
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اشعار حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام

حضرت عباس

مُهر محراب

تو از عشیره نوری ز ایل مهتابی

که هر کجا بروی خاضعانه می تابی

لجام وحشی امواج رام دست تواند

تو از طوایف پیغمبران گردابی

بدون اذن تو خاک آب هم نخواهد خورد

تو پیر معنوی باد و خاکی و آبی

به علقمه که تو با بال پر زدی گفتم

تو از قبیله تصویرهای بی قابی

نمی دهم به تو تصویر مشک، می ترسم

دوباره راه بیفتی ز بس سبک خوابی

حسین روی تو خم شد به سجده و افتاد

از آن زمان همه گفتند مُهر محرابی

رضا جعفری

***

افتاد شکست

آینه آینه آب است که افتاد، شکست

موج در حالِ شتاب است که افتاد، شکست

چه صدایی ست که از خیمه به صحرا پیچید؟!

دلِ یک خانه خراب است که افتاد، شکست

چیست این سرخیِ از مشک تراویده به خاک؟!

لابد این جام شراب است که افتاد، شکست

چیست این چیست که بر دیده گذارد ارباب؟!

لوحِ آیات کتاب است که افتاد، شکست

بی سبب نیست که دستی به کمر دارد او

چشم زیبای تو را بست که افتاد، شکست

این که بی آب شده، پاره شده، مشک که نیست

شیشه عُمرِ رباب است که افتاد، شکست

دختری آمد و پرسید: علم کو بابا؟

پاسخش این دو جواب است که: افتاد، شکست

محمد رسولی

***
حضرت عباس ابوالفضل

غرور ساقی

خوردی زمین و حیثیت لشکرم شکست                    اصلی ترین ستون خیام حرم شکست

فریاد های «انکسری» بی  دلیل نیست                     در اوج درد تکیه گه آخرم شکست

از ناله های «یا ولدی» در کنار تو                              معلوم شد که باز دل مادرم شکست

درد مرا فقط پدرم درک می کند                                دیدم چگونه بال و پر جعفرم شکست

ساق عمود در سر تو گیر کرده است             نعره زنم که وای سر حیدرم شکست

تو در میان علقمه از پا نشستی و                           در بین خیمه ها سپر خواهرم شکست

وقتی عمود خیمه کشیدم سکینه گفت:                   دیدی غرور ساقی آب آورم شکست

آن شب که سوخته ها همه دور زینب اند                  گوید عمو کجاست ببیند سرم شکست

وقتی شتاب سیلی و مرکب یکی شدند                   هر جفت گوشواره، زیر معجرم شکست

قاسم نعمتی

***

علم بر زمین فتاد

شرم مرا به خیمه طفلان كه مى ‏برد؟

مشك مرا به خیمه سوزان كه مى ‏برد؟

ادرك اخا سرودم و نالیده ‏ام ز دل

این ناله را به محضر سلطان كه مى‏ برد؟

سقا به خون نشست و علم بر زمین فتاد

با دختران خبر ز مغیلان كه مى ‏برد؟

دستم فتاد و پنجه دشمن گشوده شد

این قصه را به موى پریشان كه مى ‏برد؟

دشمن به فكر غارت و معجر كِشى فتاد

این شرح را به طفل هراسان كه مى ‏برد؟

این غصه سوخت جان مرا صد هزار بار

سادات را به ناقه عریان كه مى ‏برد؟

محمد سهرابی

***

بساط عاشقی

بیا ای دست دست حق، برون کن تیرم از دیده

همان چشمی که چشم دشمن از بیمش نخوابیده

دو دستم شد یکی قاب و در او یک عکس کوچک بود

به من لبخند می زد غنچه با لب های خشکیده

به دور خیمه ای گشتم که در آن خیمه زینب بود

منم ماهی که شب دُور سر خورشید گردیده

جدا دست و دو تا فرق و تهی مشک و به چشمم تیر

ببین عاشق برای تو بساط عاشقی چیده

به هر سمتی که می غلتم فروتر می رود پیکان

شده عباس، یاسی که لباس از خار پوشیده

علی انسانی

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.