آماده شدن برای وقت نیاز
یک روز تابستانی در یک مزرعه ی بزرگ و زیبا ملخی در حال ورجه وورجه و جیرجیر کردن بود و از سر خوشحالی برای خودش آواز می خواند. همین موقع مورچه ای از کنارش عبور کرد، مورچه ی زحمت کش خوشه ای گندم را به دوش می کشید تا به لانه اش ببرد، بار مورچه خیلی سنگین بود و مورچه ی بیچاره مدام آه و ناله می کرد.
ملخ به مورچه گفت: چرا کارت رو ول نمی کنی تا با هم صحبت کنیم، اینجوری دیگه آه و ناله هم نمی کنی و خسته هم نمی شی؟
مورچه جواب داد: من دارم به دوستام کمک می کنم تا برای زمستان غذا ذخیره کنیم و به تو هم سفارش می کنم همین کارو انجام بدی.
ملخ گفت: چرا خودم رو از الان برای زمستان به زحمت بندازم. من الان کلی غذا دارم. مورچه به حرف های ملخ اعتنایی نکرد و دور شد.
زمستان آمد، اما ملخ نه غذایی داشت نه چیزی برای خوردن پیدا می کرد. ملخ سر به هوا داشت از گشنگی تلف می شد. اون با این که مورچه های زحمت کش را دیده بود که برای زمستانشان با زحمت زیاد غذا ذخیره می کنند باز هم توجهی نکرد و به بازیگوشی اش ادامه داد.
حالا که زمستان آمده و او غذایی برای خوردن ندارد به این نتیجه رسیده است که بهترین کار آماده شدن برای روزهای نیاز و درماندگی است.
ترجمه: نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: eastoftheweb