مرز گناه و بی گناهی
نگاهی به نمایش ”مَعبر” به کارگردانی ”مریم برزگر”
نمایش از جایی آغاز میشود که سمانه به همراه چمدانش در حال کوک زدن به پارچهای سفید است و گلایه میکند که عباس شبِ عید به خانه باز نگشته و قول خود را مبنی بر سَفر به مشهد زیر پا گذاشته است. در ادامه سه همرزم عباس را درونِ اتاقِ یک ایستگاه مَتروکِ قطار میبینیم. آن سه پس از مدتها به وسیله یک دعوتنامه برای بازدید از منطقه جَنگی غرب، در آخرین روز سال همسَفر شدهاند. در این بِین، به سبب خراب شدن ماشینشان ناگزیرند بههمراه راننده تاکسی تا صبح در این اتاق با هم باشند. پس از مدتی عکسی از عباس در این مخروبه پیدا میشود و چند لحظه بَعد چمدانی پُر از عکسهای عباس تجلی! ناگهان لامپهایی در این اتاق مخروبه روشن میشود و همه دیوارها را مشخص میکُند که آنها هم نقشی از عباس دارند. نمایش باز به منظر نخست باز میگردد و سمانه را با همان ظاهر و چمدان در گوشهای از صحنه میبینیم و این بار ضمن گلایه از بدقولیِ عباس بازگو میکُند که حسین را از او حامله است.
بازمیگردیم پیش سه همرزم. آنها ضبط صوتی مییابند که صدای عباس از آن پخش میشود. حاجرضا فرمانده گُردان، شُکه میشود. سید امیر، که از این همه اتفاقِ غیرمنتظره به ستوه آمده، میخواهد از اتاق بیرون برود که متوجه میشود دَر قفل است و آنها زندانیِ این مخروبه اند. ناگزیر آنها دست به بازخوانیِ دعوتنامه میزنند و متوجه میشوند که تمام این رخدادها اتفاقی نبوده و کسی خواسته تا آنها عباس را پس از بیست و چهار سال به خاطر آوَرند. صدای خشخش بیسیمی به گوش میرسد و بَعد از واضح شدن، صدایی از بیسیم میشنویم که سه رزمنده را متهم به شراکت در قتل عباس تجلی میکُند.
برای سومینبار به روایتِ سمانه رجوع میکنیم. در این فراز میشنویم که جَنگ هشت ساله تمام شده و حسین هم بزرگ تر شده است. سمانه سال نو را با گلایه از نبود عباس جشن میگیرد. با صدای سوت قطار به روایت سه رزمنده باز میگردیم. حاجرضا فرمانده گُردان، به واکاویِ عملیات ناموفق ماقَبل سومار میپردازد و اعتراف میکند که نباید عباس تجلی، تخریبچیِ گُردان را بهخاطر ضعف جسمی و بیخوابی، مأمور کشف تله و مینهای انفجاری میکرده است. فرهاد، اطلاعاتچیِ عملیات، حاجرضا را شماتت میکُند که چارهای نداشته و اگر «معبر» باز نمیشده عملیات ادامه پیدا نمیکرده است. سید امیر هم (دیگر تخریبچی گُردان) همسو با فرهاد باور ندارد که آنها موجب کُشته شدن دوست و همرزمشان شده باشند. اما حاجرضا علاوه بر خود، او را هم متهم میکُند که چرا در شب عملیات حضور نداشته و موجب شده که عباس تک و تنها و خسته تلههای انفجاری را وارسی کُند. انگشت اتهام حاجرضا در انتها به سوی فرهاد هم بلند میشود و او را متهم میکند به دادن اطلاعات ناکافی که موجب کشته شدن تمام گردان شد. باری دیگر بیسیم خشخش میکند و اعلام میشود که این اتاق تا قبل از اذان صبح به وسیله مواد منفجره منهدم خواهد شد. اسماعیل راننده تاکسی به وحشت میافتد و آرام به حاجی میگوید که قرار فقط واکاوی گناه بوده است نَه انهدام. سید امیر و فرهاد متوجه میشوند که راننده تاکسی، در واقع سُتوان و همکارِ حاج رضاست و این اتفاقات نَه از بیرون که از سوی حاجرضا تدارک دیده شده است. در نهایت او درِ اتاق را باز میکند و سید امیر و فرهاد را در دو راهیِ انتخاب بِین ماندن و رَفتن قرار میدهد. در صحنه پایانی هم سمانه را میبینیم که وصیتنامه عباس را میخواند.
زاویه نگاه نویسنده به مقوله جَنگ، پرسش بنیادینی در مقابل تماشاگر قرار میدهد. دشمن چه کسی است؟ آیا سَربازان بعثیاند که پس از ناموفق بودن عملیات، با تانکهای خود روی جنازهها رژه میروند، یا سَربازان خودی که هر یک به اندازه نقش و مسئولیت خود، موجب شِکست همرزمان شدهاند؟
زاویه نگاه نویسنده به مقوله جَنگ، پرسش بنیادینی در مقابل تماشاگر قرار میدهد. دشمن چه کسی است؟ آیا سَربازان بعثیاند که پس از ناموفق بودن عملیات، با تانکهای خود روی جنازهها رژه میروند، یا سَربازان خودی که هر یک به اندازه نقش و مسئولیت خود، موجب شِکست همرزمان شدهاند؟ و حتی میتوان به پرسش فوق، مفهوم تاوان هم اضافه کرد. چه کسی تاوان اشتباهات و تلفات را میدهد؟ یا باید بدهد؟
این نگاه جسورانه مۆلف بارزی است که تمام زوایای دیگر نمایش را تحتالشعاع قرار داده است. برای مثال در مورد انتخاب بازیگران و جنس بازی آنان و همچنین کارکرد صحنه میتوان این نگاه جسورانه را بازشناسایی کرد. بازیِ مهناز ذبیحی در نقش همسر شهید، به نوعی جسورانه و به دور از کلیشههای رایج و آشنا از همسر شهید است که ما در تلویزیون و سینما سراغ داریم. یا حتی برای بازنماییِ ایستگاه متروکه قطار، گروه اجرایی به سَمتِ خلق فضایی کمینهگرا و برزخ وار حرکت کرده تا نشان دادن عین به عین آن مکان.
اما این نگاه جسورانه تنها برای موفقیت یک اثر کافی نیست. این نمایش در لحظاتی شتابزده و نامتجانس جلوه میکُند. لحظهای که تماشاگر در ذهن خود داستانی موازی با اثر میسازد و جریانِ ارتباط صدای بیسیم و عکسهای عباس را جستوجو میکُند، به ناگاه بر اثر یک اتفاق ساده متوجه میشود که این نقشه توسط حاجرضا کشیده شده است و آن هم به دادگاهی ختم میشود که همه به سادهگی پذیرای خطای خود میشوند. شاید لحظه ناب این نمایش باید از جایی آغاز میشد که شخصیتها در تلاشاند که مرز گناهکار و بیگناه بودن خود را توسعه دَهند و نویسنده ذهن مخاطب را معطوف به این نکته میکرد: «که اصلا در بَرخورد با پدیده ویرانگر جَنگ به سادگی میتوان گناه، خطا و اشتباه را تمییز داد؟»
بخش سینما و تلویزیون تبیان
منبع : ایران تئاتر / اشکان خیل نژاد