تبیان، دستیار زندگی
مرادی كرمانی مثل پدر سرد و گرم روزگار چشیده‌ای می‌ماند كه دست بچه‌هایش، یعنی خواننده‌های كتاب‌هایش را می‌گیرد و آرام آرام به آن‌ها زندگی‌كردن و زندگی‌دیدن یاد می‌دهد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شما که غریبه نیستید
مرادی کرمانی

مرادی كرمانی مثل پدر سرد و گرم روزگار چشیده‌ای می‌ماند كه دست بچه‌هایش، یعنی خواننده‌های كتاب‌هایش را می‌گیرد و آرام آرام به آن‌ها زندگی‌كردن و زندگی‌دیدن یاد می‌دهد.

او بچه‌ها را هربار با یكی از دالان‌های عجیب و غریب زندگی آشنا می‌كند و سعی می‌كند با لحن پدرانه و شیرینش از همه‌چیز زندگی برای بچه‌ها بگوید؛ از تلخی‌ها و سختی‌ها.

هوشنگ مرادی کرمانی در سال 1323 در روستای سیرچ از توابع کرمان به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات ابتدایی در روستا و متوسطه در کرمان، دوره‌ی هنرستان هنرهای دراماتیک را در تهران گذراند و هم‌چنین در رشته‌ی ترجمه‌ی زبان انگلیسی نیز لیسانس گرفت. او فعالیت‌های هنری خود را از سال 1340 با رادیو کرمان آغاز کرد و در تهران ادامه داد.

آثار مرادی کرمانی تاکنون جایزه‌های داخلی و خارجی زیادی را دریافت کرده است. از جمله جایزه‌ی کتاب سالِ وزارت ارشاد، جایزه‌ی جشنواره‌ی کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

از او تا کنون کتاب‌هایی هم‌چون: قصه‌های مجید، بچه‌های قالیباف‌خانه، نخل، خمره، مشت بر پوست، تنور، لبخند انار، مهمان مامان، نمایش‌نامه کبوتر توی کوزه، مربای شیرین، مثل ماه شب چهارده، نه ترونه خشک، شما که غریبه نیستید و… منتشر شده است. برخی از آن‌ها به زبان‌های آلمانی، انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، هلندی، عربی، ارمنی، چینی، کره‌ای و یونانی ترجمه شده است. هم‌چنین تعدادی فیلم تلویزیونی و سینمایی بر اساس داستان‌های او ساخته شده است مه از مشهورترین آن‌ها می‌توان به قصه‌های مجید به کارگردانی کیومرث پوراحمد اشاره کرد.

آثار مرادی کرمانی تاکنون جایزه‌های داخلی و خارجی زیادی را دریافت کرده است. از جمله جایزه‌ی کتاب سالِ وزارت ارشاد، جایزه‌ی جشنواره‌ی کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.

 او در بعضی از مۆسسات فرهنگی نیز عضویت دارد. از جمله عضویت در «شورای عالی کرمان‌شناسی» و عضو پیوسته‌ی «فرهنگستان زبان و ادب فارسی». در دانشگاه نیز تدریس می‌کند و همین‌طور در سال 1384 به عنوان چهره‌ی ماندگار در رشته ادبیات کودکان و نوجوانان کشور انتخاب شد.

شما که غریبه نیستید

نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی

کتاب برگزیده سال 2006 از سوی کتاب‌خانه‌ی بین‌المللی مونیخ آلمان

انتشارات معین 1384، 348 ص

تابستان عمو اسدالله که نظامی بود، دست زنش را گرفت و از کرمان آمد پیش ما. عروسی‌شان را ندیده بودیم. عروس هم ما را ندیده بود. عروس چهارده، پانزده ساله بود و خود عمو هم بیست و دو، سه ساله. خدا می‌داند چه قدر خوشحال شدیم. ننه بابا از یک ماه قبلش هی تدارک دیده بود که جلوی عروس سرفراز باشد. وقتی آمدند برای من هم پیراهن زرد با گل‌های صورتی آوردند و بلبلی که تویش آب می‌ریختم.

توی بلبل آب می‌ریزم،‌ لب‌هایم را می‌چسبانم به دم بلبل. دم بلبل سوراخ است. فوت می‌کنم. نفسم از سوراخ دم می‌رود و می‌خورد به آبی که شکمش را پر کرده. به جای قل قل،‌چهچه می‌زند. نمی‌دانم که جنس بلبل از چیست، خوب نگاهش می‌کنم. از شیشه نیست. قرمز است و وقتی توش فوت می‌کنم، آب را می‌بینم که از هوای نفسم می‌جوشد. «یو یو» هم برایم آورده‌اند. کشی بسته شده به تیله‌ای اندازه‌ی گردو، سرِ کش را به انگشم می‌بندم، تیله‌را رها می‌کنم. تیله تو هوا تکان می‌خورد، بالا و پایین می‌رود. می‌خورد به دستم و بر می‌گردد. رها می‌شود و می‌رود و می‌خورد به زمین و برمی‌گردد تو مشتم.

عمو اسدالله با همه می‌جوشد. دست زنش را می‌گیرد و از خانه‌ی خاله می‌رود خانه‌ی عمه و از خانه‌ی عمه می‌رود خانه‌ی همسایه. به همه‌ی قوم و خویش‌ها سر می‌زند. ظهر این‌جا، شب آن‌جا. من هم همراهشان می‌روم. روستا را مثل کف دستم می‌شناسم. شب‌ها از کوچه‌های باریک، میان باغ‌ها، از زیر درخت‌ها ردشان می‌کنم. روزها برای زن عمو از باغ سیب می‌چینم و او «فالوده‌ی سیب» درست می‌کند. چیزی که هیچ وقت ندیده‌ام کسی درست کند.

وقتی از میان باغ و از کنار رودخانه این ور و آن ور می‌برمش، پاشنه‌های بلند کفش‌هاش در گل و شل فرو می‌رود. دامن پیراهنش به خارها و علف‌ها و پونه‌ها گیر می‌کند. حرص می‌خورد که رخت‌ها و کفش‌های عروسی‌اش خراب می‌شود. زن‌ها و دخترها از لب چینه‌ها و از پشت درخت‌ها و توی باغ نگاهش می‌کنند. هر جا می‌رویم بالا بالا می‌نشاننش. عمو لباس‌های خوشگل نظامی دارد. لباس شخصی نمی‌پوشد. برایمان از شهر نان هم آورده‌اند. نان‌ها بلند و سوراخ سوراخ که تا آن وقت ندیده‌ام. اسم نان‌ها را گذاشته‌ام «نان کت کتو» یعنی «نون سوراخ سوراخ».

دلم می‌خواهد، بروم کرمان و با چشم‌های خودم ببینم «نون کت کتو» را چه‌طور می‌پزند. چرا نان‌ها آن قدر سوراخ دارند. آدم را یاد «چلو صافی» می‌اندازد. فکر می‌کردم خمیر را توی چلو صافی پهن می‌کنند، این قدر فشار می‌دهند تا از آن طرف بزند بیرون و سوراخ سوراخ شود. تکه‌ای نان برمی‌دارم، به جای خوردن نگاهش می‌کنم و به صورتم می‌چسبانم و از سوراخ‌هاش دنیا را می‌بینم. جوجه‌ای که عمو قاسم داده بود، بزرگ‌شده و مرغی شده، از سوراخ‌های نان می‌بینمش، که توی کرت زیر داربست درخت انگور خاک‌ها را با پاهایش می‌کند و چاله درست می‌کند. «فیلو» سگمان را می‌بینم که بغل دیوار طویله خوابیده و سرش را گذاشته روی دست‌هایش.

فرآوری:نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان تبیان

منابع:هدهد،کتابدوست

مطالب مرتبط:

قطره‌ای از دریا

رهی معیری

مهدی آذر یزدی و کتاب‌هایی از جنس کودکان

صائب تبریزی

قیصر امین پور و شعرهایی از جنس مردم

عباس یمینی شریف

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.