من یک شیر شجاعم
مدرسه رفتن با خوشحالی
این شیر اکنون سلطان جنگل است. و می خواهد خاطره ی روزهای اول مدرسه اش را تعریف کند. او می گوید وقتی هفت ساله بودم از مدرسه رفتن می ترسیدم.
روز اول که به مدرسه رفتم زود نگران شدم. و چسبیدم به مامانم و اصلا دوست نداشتم از او جدا شوم. کارهای من مامان و بابا را ناراحت کرده بود.
اما بابا با من خیلی حرف زد . بابا گفت که باید به مدرسه بروی و خوب درس بخوانی تا سلطان جنگل بشوی . یک سلطان قوی و موفق. این حرفها خوشحالم کرد. و از مدرسه خوشم آمد.
فردای آن روز صبح زود همراه بابا تا نزدیک مدرسه رفتم. نزدیک مدرسه از بابا خداحافظی کردم و سر کلاس رفتم.
اما باز هم در کلاس، دلم برای مامان و بابا تنگ شد و دوباره پیش مامان برگشتم و خودم را لوس کردم.
بابا به من گفت بسیار خوب ، دیگر لازم نیست به مدرسه بروی ،فردا برای آخرین بار به مدرسه برو و با معلم و دوستانت خداحافظی کن. از این حرف خوشحال شدم و قبول کردم.
فردای آن روز با خیال راحت به مدرسه رفتم. و اصلا نگران نبودم. به خاطر همین اصلا دلم برای مامان و بابا تنگ نشد و اتفاقا با بچه شیرهای دیگر حسابی وحشی بازی کردم. اما کیفم را در مدرسه جا گذاشتم.
روز بعد هم به خاطر کیفم به مدرسه رفتم. آن روز هم دلم تنگ نشد. چون درس و مدرسه و همکلاسی ها خیلی برایم جالب بودند.
بعد از آن دو روز حالم بهتر شده بود. حسابی فکر کردم و بعد تصمیم گرفتم مثل پدرم شیر شجاعی بشوم و دیگر از هیچ چیز نترسم. بعد از آن، سالها به مدرسه رفتم و خوب درس خواندم و اکنون سلطان جنگل سبز هستم.
انسیه نوش آبادی
بخش کودک و نوجوان تبیان