تبیان، دستیار زندگی
داستان بلند «بهتر از شکلات مجانی»، دومین اثر نویسنده جوان؛ سودابه فرضی‌پور، بعد از مجموعه داستان«همین است که هست» محسوب می‌شود که اخیراً از سوی انتشارات امیر کبیر در تهران چاپ و منتشر شده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حکایت آن پسر و پرنده‌ای که پر کشید


داستان بلند «بهتر از شکلات مجانی»، دومین اثر نویسنده جوان؛ سودابه فرضی‌پور، بعد از مجموعه داستان«همین است که هست» محسوب می‌شود که اخیراً از سوی انتشارات امیر کبیر در تهران چاپ و منتشر شده است.

بهتر از شکلات مجانی

بهتر از شکلات مجانی، داستان بلندی با موضوع دفاع مقدس است که در آن به گوشه ‌ایی از زندگی یک جانباز دوران دفاع مقدس پرداخته می‌شود. راوی داستان نوجوانی به نام سعید است که خود را برای یک مسابقه فوتبال آماده می‌کند، اما به دلیل بیماری و ناتوانی مادربزرگ و به درخواست خانواده، پرستاری از دایی جانباز خود، دایی محمد را به عهده می‌گیرد.

او در ابتدا از این مسئله ناراحت است، چرا که فکر می‌کند به خاطر پرستاری از دایی محمد، از مسابقه فوتبال باز می‌ماند، اما دایی محمد وقتی متوجه این نگرانی سعید می‌شود، شرایطی را فراهم می کند که او در کنار پرستاری از وی، به مسابقه فوتبال هم برسد.

حوادث اصلی داستان در سال‌های اخیر اتفاق می افتد، اما با چند واسطه از جمله خاطرات دایی محمد از سال‌های دوران دفاع مقدس، خواننده با فضای سال‌های جنگ هم آشنا می‌شود. دایی محمد در صحبت‌های خود با سعید برای او از نوجوانی به سن و سال او و به نام سجاد تعریف می‌کند که در زمان جنگ به رغم سن کم، فداکاری و رشادت‌های بسیاری از خود نشان داده و حالا پیشانی بند او که روی آن عبارت «یا حسین(ع)» نقش بسته است به یادگار پیش دایی محمد است. او این پیشانی بند را در روز مسابقه به سعید می‌‌دهد و او با بستن آن روی پیشانی خود، احساس خوشایندی پیدا می‌کند و از نظر روحی هم دچار تحول می‌شود.

در طول داستان، شخصیت سعید به دلیل راوی اول شخص بودن ارتباط بیشتری با مخاطب برقرار می‌کند و خواننده دنیای داستان را از زاویه نگاه سعید می‌بیند که یک نوجوان امروزی با همه ویژگی‌های متعلق به سال های اخیر است. او عاشق فوتبال است و بیشتر می‌خواهد کاری به کار آدم بزرگ‌ها نداشته باشد و برای همین اغلب در دنیای خودش سیر می‌کند.

در فصل اول آن جا که اعضای خانواده دور هم جمع شده تا درباره نحوه نگهداری از دایی محمد راهکار تازه‌ای پیدا کنند، سعید در عوامل خودش است و حتی تصور دیگران را هم با ذهنیت خودش می‌سنجد:

«بابابزرگ ابروهای پرپشتش را بالا داد: «چاره‌ای ندارم، دارم؟» مامان بزرگ به زحمت خودش را بالا کشید و تکیه داد به بالش. به کمرش کمر بند عجیب و غریب و بزرگی بسته بودند. نگاهش که کردم یاد «لاک پشت‌های نینجا» افتادم. از این فکر پقی زدم زیر خنده. بابا چپ چپ نگاهم کرد. با کبریت بازی کردم و سعی کردم به روی خودم نیاورم...» (ص 7)

نویسنده سعی کرده تکه کلام‌های سعید مطابق با دنیای نوجوان امروزی باشد و در این راه تا حدودی هم موفق است. تکه کلام هایی مانند «دمت گرم!»، «زکی!»و... البته به نظر می‌رسد این تکه کلام‌ها بیشتر متعلق به یک بخش یا قشر خاص باشد. با این حال در ساختن فضای مورد نظر نویسنده تا حدودی موفق است. هر چند فضای کلی اثر در مواردی دچار دوگانگی می‌شود.

از یک طرف نویسنده می خواهد فضای امروز جامعه و دنیای نوجوان امروزی را به تصویر بکشد و از سوی دیگر قصد دارد دنیای نوجوان دوران دفاع مقدس را در دل داستان بازسازی و روایت کند که نیت نویسنده در بخش‌هایی از داستان نتیجه می‌دهد، اما در مواردی هم نتیجه مورد نظر به شکل مطلوب به دست نمی آید.

از یک طرف نویسنده می خواهد فضای امروز جامعه و دنیای نوجوان امروزی را به تصویر بکشد و از سوی دیگر قصد دارد دنیای نوجوان دوران دفاع مقدس را در دل داستان بازسازی و روایت کند که نیت نویسنده در بخش‌هایی از داستان نتیجه می‌دهد، اما در مواردی هم نتیجه مورد نظر به شکل مطلوب به دست نمی آید.

به عنوان مثال، وقتی سعید پای صحبت های دایی محمد می نشیند، او روایت هایی از دوران دفاع مقدس را برای خواهرزاده اش تعریف می‌کند که در بخش هایی از کتاب این خاطرات بخش های زیادی از یک فصل از داستان را به خود اختصاص می دهد. در چنین مواردی خواننده از داستان اصلی که ماجرای علاقه سعید به فوتبال و پرستاری اجباری از دایی محمد است، دور می‌شود و به یکباره به یک منطقه جنگی پرتاب می‌شود که زمینه سازی مناسب برای معرفی آن صحنه‌ها در داستان صورت نگرفته است.

«... پیرزن همون طور که نفس نفس می زد مچ دست پسر رو گرفت و کشید. پسر به زور مچش رو از دست پیرزن در آورد و بازوی منو گرفت.

پیرزن با صدای بلند گفت: «د بلند شو بچه! آخه جبهه جای تو نیس!»

پسر التماس کرد: «مادر جون، تو رو خدا، بذار برم. مادرجون، اینجا بمونم می‌میرم.»

راننده برگشت و به عقب نگاه کرد و بلند گفت: «کی این بچه رو راه داده این تو؟»

پیرزن رو به راننده گفت:«پیاده‌اش کن حاجی، پیاده‌اش کن.» ( ص 54 و 55)

طبعاً توجیه نویسنده برای آوردن چنین صحنه‌هایی در دل داستانی که اتفاق اصلی آن در دنیای امروز می افتد، زمینه‌سازی برای تحول شخصیت سعید است که یک نوجوان با ویژگی و خصلت‌های نوجوانان امروزی است. پسری که پیرزن مخالف رفتن او به جبهه است، همان شخصیت سجاد در سال های دوران دفاع مقدس است که حالا با روایت خاطره‌هایی از او توسط دایی محمد برای سعید، زمینه تحول شخصیتی سعید به مرور فراهم می‌شود.

دایی محمد قبل از معرفی کامل شخصیت سجاد به سعید، با استفاده از ترفند قصه گویی برای سعید ماجراهای حیرت انگیزی تعریف می‌کند که او مشتاق دانستن قهرمان این قصه می‌شود.

دایی محمد در ابتدا قصه پسری را برای سعید تعریف می‌کند که آن پسر دوست دارد پرواز کند؛ نگاه نمادین نویسنده به مفهوم پرواز هم در این بخش قابل توجه است.

«ظرف‌های شام را شستم و گذاشتم توی سبد. بعد همین طور که دستم را خشک کردم گفتم: «دایی به قول خودت الوعده وفا. بقیه جریان پسر پرنده چی شد؟»

دایی خیره شد به دانه‌های تسبیحش: «اسمش سجاد بود، چند وقت بعد از این که سجاد رو تو مینی بوس دیدمش در یک عملیات ترکش خورد به ساق پایش...» ( ص 64)

در مجموع، داستان بلند بهتر از شکلات مجانی، تصویری از زندگی یک خانواده امروزی را نشان می‌دهد که به واسطه حضور یک جانباز قطع نخاعی در جمع این خانواده، با نشانه‌های آن دوران ارتباط ملموسی دارند.

چاپ اول(1392) کتاب «بهتر از شکلات مجانی» نوشته سودابه فرضی پور با شمارگان 2000 نسخه، قیمت 2200 تومان از سوی انتشارات امیر کبیر(کتاب های شکوفه؛ بخش کودک و نوجوان) برای گروه‌های سنی«د»و «ه» چاپ و منتشر شده است.

بخش کتاب و کتابخوانی تبیان


منبع: فارس/علی الله سلیمی