تبیان، دستیار زندگی
این داستان، سرگذشت یکی از همان افرادی است که در ابتدا، زمان به غفلت سپری می‌کرد ولی بعد از مدتی به خود آمده و با عنایت پروردگارش مورد توجه ولی عصر و امام زمان خویش قرار گرفت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک قدم تا وصال یار

غیبت

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند                                        آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی                                                       باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

چه بسیارند افرادی که عمری در غفلت و سرگردانی می زیستند و عمر خود را در غفلت و عصیان منعِم خویش گذراندند و بدون آنکه انقلابی درونشان ایجاد شود، توفیقی بر استغفار و عرض پشیمانی نیافتند و با همان حال از دنیای فانی و به سرای باقی منتقل شدند. ولی گروهی نیز گرچه در ابتدا از صلاحیت ظاهری برخوردار نبودند، ولی  قابلیت کسب توفیق الهی را دارا بوده و  یک شبه ره صد ساله را طی کردند و عاقبتشان غرق در خیر و نور شد.

این افراد که تعدادشان هم کم نبوده است، به دعوت وجدان خویش لبیک گفته و با هوای نفس خویش مقابله نمودند و برخی تا حدی پیش رفتند که نامشان جاودانه گشته و در زمره ی عالمان ربانی و عارفان رحمانی ثبت شدند.

داستان زیر، سرگذشت یکی از همان افرادی است که در ابتدا، زمان به غفلت سپری می کرد ولی بعد از مدتی به خود آمده و با عنایت پروردگارش مورد توجه ولی عصر و امام زمان خویش قرار گرفت و در این مقال سرگذشت او را از زبان خودش می خوانید؛

در شهر دمشق، پایتخت کشور سوریه زندگی می کردم و از راه عبا بافی امرار معاش می نمودم. هنوز در سن نوجوانی بودم و دوستانی داشتم که در ساعات فراغت با آنان سرگرم تفریح می شدم و به لهو و لعب می پرداختم. ما از گناه پروائی نداشتیم و در پی خوشگذرانی و هوسرانی بودیم.

آن روز جمعه بود. من به شیوه ی همیشه با رفقای همسال و همفکرم گرد آمدم و دسته جمعی مشغول لهو و لعب شدیم. شراب هم داشتیم و می خواستیم میگساری و عیاشی کنیم.

ناگهان به خود آمدم و مثل آدم خوابی که بیدار شود، بر خویشتن نهیب زدم: آیا تو برای من این سرگرمی ها و هوسبازی ها آفریده شده ای؟!

همان جا خداوند قلبم را تکان داد، مرا متنبه ساخت، وجدانم را بیدار کرد، پلیدی گناه و زشتی اتلاف عمر در راه بیهودگی و بی بند و باری را برایم آشکار نمود و از تیرگی باطن نجاتم داد.

در پی این دگرگونی روحی و تحول فکری بی درنگ برخاستم، گیلاس شراب و بزم عیش و بساط گناه را ترک کردم، از رفقا جدا شدم و از جمع آنان گریختم.

حضرت بقیة الله علیه السلام یک هفته در خانه ام ماندند و به تعلیم و تربیت و ارشادم بذل عنایت نمودند. در مدت این هفت شبانه روز اذکار و اورادی به من آموختند و فرمودند: دعای خود را به تو یاد دادم که هر روز بخوانی و ان شاء الله بدان مداومت نمائی. آنگاه چنین توصیه کردند: یک روز را روزه می داری و یک روز را افطار می کنی، هر شب پانصد رکعت نماز می خوانی و به بستر استراحت نمی روی مگر خواب بر تو غلبه کند

هر چه دوستان هم پیاله و رفیقان سفره ی انس دنبالم دویدند و خواستند مرا برگردانند اعتنائی نکردم تا ناچار مایوس شدند و از من دل بریدند.

جمعه بود و روز عیادت، وقت توبه بود و هنگام ندامت. تصمیم گرفتم به مسجد بروم تا آن انقلاب درونی و بارقه های معنوی را با حال و هوای خانه ی خدا و فضای ملکوتی آن بیامیزم.

از این رو راهی مرکز شهر شدم و به طرف مسجد جامع دمشق حرکت کردم.

وقتی وارد مسجد شدم دیدم شخصی در کرسی خطابه قرار گرفته و درباره ی حضرت مهدی علیه السلام برای مردم سخنرانی می کند و زمان ظهورش را شرح می دهد.

خوب متوجه مطالب خطیب شدم و به آنچه پیرامون صاحب الزمان علیه السلام می گفت گوش جان سپردم و به گفته هایش دل دادم.

حالت عجیبی به من دست داد. احساس کردم امام زمان را خیلی دوست دادم، یکباره مهرش در جانم ریخت و قلبم سرشار از محبت او گردید.

آن روز گذشت، در پی آن سیر نفسانی و تحول روحی لهو و لعب را ترک کردم، دست از گناه برداشتم. گرد معصیت از صفحه ی دل زدودم و آرامش خاطر یافتم. اما سوز دیگری در درونم برپاگردید که پیوسته وجودم را تسخیر کرد و بسان شعله ی فروزنده ای جانم را مشتعل ساخت.

مهر حضرت مهدی علیه السلام و عشق به دیدار او و امید به لقای آن مهر تابان و جلوه ی پرفروغ یزدان در ژرفای قلبم موج می زد.

روز به روز علاقه و اشتیاقم بیشتر می شد و چنان شیفته ی وصال دلدار گردیدم که هرگز سجده ای نرفتم که از درگاه خداوند سبحان دیدار امام زمان را درخواست نکنم و لقایش را نجویم.

یک سال گذشت. در طول این دوازده ماه هرگز از یاد محبوبم غافل نماندم. همواره در پی او می گشتم، اشک فراق می ریختم، در خلال دعاها و عبادتهایم توفیق دیدار او را از پروردگار می خواستم و هر بار که سجده می کردم به درگاه خدا می نالیدم و با تمام وجود تشرف به خدمت حضرتش را مسئلت می نمودم.

امام زمان

یک شب در مسجد جامع دمشق، نماز مغرب را به جا آوردم و مشغول نماز مستحبی شدم. بعد از فراغ به حال خود نشسته بودم که ناگهان احساس کردم دستی روی شانه ام قرار گرفت. تکانی خوردم و صورتم را برگرداندم، دیدم آقائی پشت سرم نشسته و دستش را بر شانه ام نهاده، بی مقدمه به من فرمود: فرزندم خدا دعایت را اجابت نمود چه می خواهی؟

برگشتم و لحظه ای به او خیره شدم، عمامه ای همانند عمامه ی مردم غیر عرب بر سر داشت و جامه ای گشاد و بلند از پشم شتر به روی لباس هایش در بر داشت.

پرسیدم: شما کیستید؟

با لحن ملایم و آهنگ دلپذیری فرمود: من مهدی هستم.

بی درنگ دست آن حضرت را بوسیدم و عرضه داشتم: همراه من به خانه ام تشریف بیاورید و منت نهاده با قدوم مبارکتان سرای مرا منور سازید.

آقا در کمال مهربانی و نهایت بزرگواری دعوت مرا پذیرفتند و فرمودند: بله، خواهم آمد.

سپس در خدمت مولی رهسپار منزل شدم. وقتی درون خانه تشریف آوردند دستور دادند: جائی را برایم اختصاص بده که تنها باشم و هیچکس غیر از خودت بدان راه نیابد.

من اطاقی را مخصوص آن حضرت قرار دادم و خود نیز گوش به فرمانش کمر همت بستم تا هر چه گوید انجام دهم و جانم را از سرچشمه ی زلال هدایت و معارف روح پرور ولایتش سیراب سازم.

حضرت بقیة الله علیه السلام یک هفته در خانه ام ماندند و به تعلیم و تربیت و ارشادم بذل عنایت نمودند.

در مدت این هفت شبانه روز اذکار و اورادی به من آموختند و فرمودند: دعای خود را به تو یاد دادم که هر روز بخوانی و ان شاء الله بدان مداومت نمائی. آنگاه چنین توصیه کردند: یک روز را روزه می داری و یک روز را افطار می کنی، هر شب پانصد رکعت نماز می خوانی و به بستر استراحت نمی روی مگر خواب بر تو غلبه کند.

این ماجرا مربوط به شخصی است، که «حسن عراقی» نام داشت. او در زهد و معنویت به جائی رسید که همردیف بزرگان عصر خویش قرار گرفت و از جهت عبادت و معرفت و نیل به مقامات معنوی و کمالات روحی نامور گردید. وی حدود یکصد و سی سال در این جهان زیست و سرانجام در مصر مدفون شد

من با شوق فراوان دستور العمل و برنامه ای را که حضرتش تعلیم نمودند پذیرفتم و به انجام آن پرداختم. هر شب پشت سر امام زمان علیه السلام می ایستادم و پانصد رکعت نماز بجا می آوردم، هرگز عبادت را ترک نمی کردم و به بستر نمی رفتم مگر وقتی که خواب بر من غالب می شد و بی اختیار خوابم می برد.

بعد از یک هفته، امام اراده ی رفتن نمودند و به من فرمودند: حسن از حالا به بعد با هیچکس رفاقت و همنشینی نکن، زیرا آنچه آموختی برای رستگاری و برنامه ی زندگی ات کافی است و به دیگری احتیاج نداری، هر مطلب و سخنی نزد هر که باشد، از آنچه در محضر ما به دست آوردی پائین تر است و از حقایق و معارفی که از ما به تو رسیده، کمتر است. بدین خاطر زیر بار منت هیچکس نرو و از احدی راه مجو که فایده ای ندارد و به حالت سودی نبخشد.

عرضه داشتم: اطاعت می کنم گوش به فرمان شما هستم و آنچه را دستور دادید مو به مو انجام خواهم داد.

آنگاه حضرت از منزل بیرون رفتند و من نیز پشت سر ایشان خارج شدم تا با امام زمانم خداحافظی کنم و آن بزرگوار را بدرقه نمایم.

اما همین که در آستانه ی در قرار گرفتم مرا نگهداشتند و فرمودند: از همین جا.

من همان جا کنار در ایستادم. امام تشریف بردند و نگاه من بدرقه ی راهشان بود تا از نظرم ناپدید شدند.

این ماجرا مربوط به شخصی است، که «حسن عراقی» نام داشت. او در زهد و معنویت به جائی رسید که همردیف بزرگان عصر خویش قرار گرفت و از جهت عبادت و معرفت و نیل به مقامات معنوی و کمالات روحی نامور گردید. وی حدود یکصد و سی سال در این جهان زیست و سرانجام در مصر مدفون شد.

سرگذشت حسن عراقی را دانشمندان شیعه و غیر شیعه نوشته اند، از جمله حدیث نگار بزرگ قرن سیزدهم مرحوم نوری طبرسی در دو کتاب ارزشمندش «کشف الاستار» و «النجم الثاقب» ثبت نموده است.

فرآوری: علی سیف

بخش مهدویت تبیان


منبع: ملاقات در صاریا. سید جمال الدین حجازی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.