حس کودکی
(مهرداد خوشبخت)
حس کودکی
وقتی ده سالم بود به برادر بزرگترم که بیست سالش بود نگاه می کردم و به خودم می گفتم "واااااای اگه من بیست ساله بشم چقدر بزرگ می شم"،بعدن اصلا نفهمیدم که چطوری برادرم شده بود سی سالش و من فکر میکردم " اااااوووووووه من بشه سی سالم که دیگه مرده ام" و برای خودم به شکل کشیده تکرار می کردم "سیییییییییییی ساااااااااال!؟" و گفتم باید تند تند کارایی رو که انجام ندادم انجام بدم. همش منتظر بودم سی سالم بشه ؛ و یهو دیدم شد.سی ساله شدم و هنوز خیلی کارهامو تو زندگی انجام نداده بودم.از بچگی همیشه بهمون می گفتن صدو بیست و چهار هزار پیغمبر اگه کنار هم باشن ، با هم اختلافشون نمیشه ،من می گم بچه ها هم ـــ بلا تشبیه ـــ مثل پیغمبرا میمونن اگه همه ی بچه های دنیا کنار هم باشن زود با هم دوست می شن و با هم بهشون خوش می گذره ...
حالا من سی سالم شده بود جالب اینکه هنوز خیلی از رفتارام مثل بچگی هام بود و انگار هنوز بزرگ نشده بودم. همه بهم می گفتن "داداشتو ببین که چهل سالش شده ! چهل سالگی سن مهمیه".و من هم دیگه چشم انتظار چهل سالگی خودم بودم. چشم روی هم گذاشتم و چهل سالم شد اما هنوز نمیدونستم چطوری باید باشم... هنوزم بعضی اخلاقای کودکی ام رو داشتم و مامانم بهم می گفت "پسرم! تو دیگه چهل سالته!" و من هم مجبور بودم ادای چهل ساله ها رو در بیاورم. الان که چهل و چهارسالمه خوشحالم که هنوز اونقدرا بزرگ نشدم و فقط ادای بزرگا رو در میارم ؛ مهمتر اینکه تازه دارم به کارهایی که بهشون علاقه دارم و توی این سالها نرسیدم انجامشون بدم فکر می کنم .هنوزم فکر می کنم اگه همه مون بچه بمونیم هیچوقت دعوامون نمیشه و کنار هم بهمون خوش می گذره،مثل پیغمبرا... وحالا خوشحالم ازاینکه این حس هنوز باهامه :حسِ کودکی.
مهرداد خوشبخت
مصاحبه: زهرا فرآورده
بخش کودک و نوجوان تبیان
مطالب مرتبط:
گفت و گو باعلی خاکبازان،کارشناس ادبیات کودک و نوجوان
عمو پورنگ و هفتسین دوستداشتنی
مرضیه طلوع اصل، ویراستار کتابهای کودک و نوجوان