زاهد مرغان منم با رایِ پاک
منظق الطیر، بخش ششم
مرغ بعدی که به میان جمع می آید "بط" است.
حکایت بط و پرسش از هدهد:
بط به صد پاکی برون آمد ز آب در میان جمع با خیر الثیاب
گفت در هر دو جهان ندهد خبر کس ز من یک پاکرو یک پاکتر
کرده ام هر لحظه غسلی بر صواب پس سجاده باز افکنده بر آب
همچو من بر آب چون استد یکی نیست باقی در کراماتم شکی
زاهد مرغان منم با رای ِ پاک دایمم هم جامه و هم جای پاک
من نیایم در جهان بی آب سود زانکه زاد و بودِ من در آب بود
چون مرا با آب افتاده ست کار از میان آب چون گیرم کنار؟
من رهِ وادی کجا دانم برید زانکه با سیمرغ نتوانم پرید
آنکه باشد قله ای آبش تمام کی تواند یافت از سیمرغ کام؟
بط به میان جمع میآید در حالی که پاکترین جامهها را بر تن کرده است، هر لحظه غسلی انجام داده است و سر به سجاده است، خود را زاهد مرغان معرفی میکند که در کراماتش شکی نیست و همه چیز را در آب میبیند، خود را در حد سیمرغ نمیبیند و خود را زنده با بودن آب میبیند.
بط زاهد مرغان است و در اینجا نماد زاهدان صاحب کرامتی است که در طهارت وسواس دارند.
پاسخ هدهد به بط:
هدهدش گفت ای به آبی کرده خوش گردِ جانت آب چون آتش شده
در میانِ آب خوش خوابت ببرد قطره ای آب آمد و آبت ببرد
آب هست از بهر هر ناشسته روی گر تو بس ناشسته رویی آب جوی
چند باشد همچو آب روشنت روی هر ناشسته رویی دیدنت؟
هدهد به بط میگوید که تنها با آب دل خوش کردهای و همین آب آتش جان تو شده است زیرا به دلیل وابستگی به آن نمی توانی راه حقیقت را ببینی. با قطرهای آب، آبرویت را بردهای و خود را به آن قانع کردهای. آب برای انسانهای نشسته روی و ناپاک مفید است، تو تا کی می خوای با وابستگی به آب همدم انسانهای ناپاک باشی؟
حکایت کبک و پرسش از هدهد:
کبک بس خرّم خرامان در رسید سرکش و سرمست از کان در رسید
سرخ منقار وشی پوش آمده خون او از دیده در جوش آمده
گاه می برید، بی تیغی، کمر گاه می لنجید پیشِ تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشته ام بر سر گوهر فراوان گشته ام
عشق گوهر آتشی زد در دلم بس بود این آتش خوش حاصلم
من عیار کوهم و مردِ گوهر نیستم یک لحظه بی تیغ و کمر
چون رهِ سیمرغ راه مشکل است پای من در سنگِ گوهر در گِل است
من به سیمرغ قوی دل کی رسم؟ دست بر سر پای در گل کی رسم
کبک میگوید که پیوسته در میان کان و گوهر گشته است و عاشق گوهر است، در میان سنگ و آتش ماندهام و هیچ نمیخواهم به جز گوهر و مرد گوهرم و عیار کوه و یک لحظه بیتیغ و کمر نیستم و چون راه یافتن به بارگاه سیمرغ برای من دشوار است، چطور میتوانم با پایی که در گلِ گوهر مانده به آن جایگه برسم؟
کبک سوداگر و زر اندوز است و نماد انسان های جواهر پرستی است که عمر خود را صرف جمع کردن جواهر و زر می کنند و مدام تشویش و استرس دارند که مبادا مال خود را از دست بدهند.
نوبت همای است که به میان جمع بیاید، او می آید در حالی که تمام پادشاهان زیر سایه او به پادشاهی می رسند. پرندگان خشکی و دریا و را مخاطب قرار می دهد و می گوید که من مانند سایر پرندگان نیستم؛ چرا که پادشاهان زیر سایه نظر من به پادشاهی می رسند. به دنبال سیمرغ بودن کار من نیست برای من پادشاه انتخاب کردن کافی ست.
پاسخ هدهد به کبک:
هدهدش گفت ای چو گوهر جمله رنگ چند لنگی، چند آری عذرِ لنگ
پا و منقار تو پر خون جگر تو به سنگی بازمانده بی گهر
اصل گوهر چیست؟ سنگی کرده رنگ تو چنین آهن دل از سودای سنگ
گر نماند رنگ او سنگی بود هست بی سنگ، آن که در رنگی بود
هر که را بویی ست او رنگی نخواست زانکه مرد گوهری سنگی نخواست
هدهد به کبک میگوید تو که مانند سنگ همه رنگی هستی، این عذرها چیست که میآوری؟
پا و منقار تو خونی است از خون جگر و تو تنها به سنگی قانع شدهای؟ اصل این گوهرها سنگی است که رنگ شده اند. هر کسی که به دنبال گوهر حقیقی باشد، سنگ و گوهر نمیخواهد.
حکایت همای و پرسش از هدهد:
پیش جمع آمد همای سایه بخش خسروان را ظّلّ او سرمایه بخش
زان همایِ بس همایون آمد او کز همه در همّت افزون آمد او
گفت ای پرندگان بحر وبر من نیم مرغی چو مرغان دگر
پادشاهان سایه پروردِ من اند هر گدای طبع نی مرد من اند
کی بود سیمرغِ سرکش یار من بس بود خسرو نشانی کار من
نوبت همای است که به میان جمع بیاید، او می آید در حالی که تمام پادشاهان زیر سایه او به پادشاهی می رسند. پرندگان خشکی و دریا و را مخاطب قرار می دهد و می گوید که من مانند سایر پرندگان نیستم؛ چرا که پادشاهان زیر سایه نظر من به پادشاهی می رسند. به دنبال سیمرغ بودن کار من نیست برای من پادشاه انتخاب کردن کافی ست.
همای مغرور و جاه طلب است، او نماد افرادی است که می خواهند بر شاهان و صاحبان قدرت نفوذ داشته باشند و تنها به خاطر مال و حکام دنیا عبادت می کنند.
پاسخ هدهد به همای:
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند سایه در چین بیش از این بر خود مخند
نیستت خسرونشانی این زمان همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی خویش را از استخوان برهانیی
من گرفتم خود که شاهان جهان جمله از ظلّ تو خیزند این زمان
لیک فردا در بلا عمر دراز جمله از شاهی خود مانند باز
سایه تو گر ندیدی شهریار در بلا کی ماندی روزِ شمار؟
هدهد جواب میدهد که غرورت بند و حجاب توست برای رسیدن به بارگاه سیمرغ، کاش که تو دست از کار خسرو نشانی برداری و خودت را رها کنی. تو مانند سگی که به استخوانش وابسته است، به این کار وابسته شده ای. ای کاش که دست از این کار برداری و خودت را از این وابستگی رهایی بخشی. فرضا که شاهان زیر سایه تو به پادشاهی رسیدند؛ فردای قیامت که دچار بلاهای این مسولیت شدند، تو می توانی آنها را نجات دهی؟
ادامه دارد...
آسیه بیاتانی
بخش ادبیات تبیان
منابع:
منطق الطیر عطار، تصحیح شفیعی کدکنی
دیدار با سیمرغ، تقی پورنامداریان