تبیان، دستیار زندگی
حاج صفرقلی که درست شب تولد 74 سالگی‌اش شیپور جنگ نواخته شد، چونان برناترین یاران رفته و مانده‌اش، تحمیل نبردی نابرابر را تاب نیاورد و برای یاری میهن مجروحش، کفش جهاد را به پا كرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ملاقات با کهنسال‌ترین رزمنده دفاع مقدس + عکس


حاج صفرقلی که درست شب تولد 74 سالگی‌اش شیپور جنگ نواخته شد، چونان برناترین یاران رفته و مانده‌اش، تحمیل نبردی نابرابر را تاب نیاورد و برای یاری میهن مجروحش، کفش جهاد را به پا كرد.


کهنسال‌ترین رزمنده دفاع مقدس

به دنبال حبیب محبوب جبهه خمینی(ره) و میراث‌دار نستوهی مردان خداباور، از کهن دیار تاریخی- باستانی فسا سر در آوردیم.

شهری سرسبز و سرفراز در 140 کیلومتری جنوب شرقی شیراز که گرچه خاکش از جنگ دور بوده، اما به یمن هزار و ده لاله واژگون و شیدایی‌اش که «بی بال پریدن» را مکرر کرده و مستجاب شده‌اند، عزیز و شقایق‌پوش و آسمان‌نشان است.

در جنوبی‌ترین سمت شهر، رسمش را که از اسمش پرآوازه‌تر است، جویا می‌شویم، اما بی‌فایده است! این را از حیرت گاه و بیگاه عابران بی‌خبر می‌توان فهمید. گویی روزمشغولی‌های رنج آلود و پیچ وخم زندگی، این نامی روسپید سال‌های بی‌برگشت را از یاد شهر برده است!... پس از قدری بالا و پایین کردن خیابان‌ها، آفتابگردان می‌شویم و این یعنی كه رسیده‌ایم سر قرار. با کمی مکث، نگاهمان را به آسمان می‌سپاریم و صلوات بر لب، سرازیر خانه می‌شویم. خانه‌ای مرتب، سرپا و سربلند با نمای مرمرسفید که بیست و چندسالی است در و پنجره‌هایش به عشق «او» باز و بسته می‌شوند؛ خانه‌ای که مثل خانه‌های معمولی نیست.

خانه‌ای که بابا دارد و زهرا و مریم؛ بابایی که به قولی، بابابزرگ مهربان 106 ساله جبهه‌هاست و پیرسال ترین یادگار ماندگار سال‌های ملکوت این ملک مینویی نسیم. بی تاب دیدارش به هرسو سر می‌چرخانیم تا این که پیرمرد را بر تختی ساده با تشک سفیدگلدار، در کنج دنج و آرام اتاقی سه در چهار می‌یابیم، در حالی که به 5 پشتی که پشت هم ردیف شده‌اند تا تعادل تن نحیفش را حفظ کنند، تکیه زده است و مروارید دانه‌های تسبیحی را در میان انگشتانش می‌غلتاند.

«خونش جوان مانده و پایش پیر» و زمین‌گیر. قطر عینکش، صورت شفاف و آفتابخورده‌اش را مظلوم و خواستنی‌تر می‌کند. چین و چروک پیشانی بلند و تربت‌نشانش، خالی از سربندهای دنیایی است، اما هنوز هم سربند آن روزهای تیر و ترکش را بر دلش بسته و همچنان سرش بند جبهه است؛ بند کرخه و خرمشهر و آبادان و فاو... یاد شهدا، بارانی‌اش می‌کند...

میم سلاممان شنیده نشده که گره بغض‌هایش وا می‌شود و بلندبلند چیزهایی می‌گوید. گونه‌های سرخش، خیس خیس می‌شود آنقدر که مجبور شوند عینک را بردارند و صورت لاغر و تکیده‌اش را خشک کنند. در میان واژه‌های باران خورده‌اش، فقط جمله «سلیمون زاده، کاکام بید.» مفهوم است. انگار ما را خویشان فرمانده شهیدش «عبدالحسین سلیمان زاده» پنداشته است. دست و رویش را که می‌بوسم، همه می‌نشینند. دخترش توضیح می‌دهد: «آقاجون دلتنگ است و هر وقت یاد شهدا می‌افتد، گریه می‌کند.»

پیرمرد با گرمی محبت پدرانه و زبانی مهمان‌دوستانه می‌گوید: «خیلی خوش آمدید. بفرمایید چایی بخورید؛ شیرینی بخورید؛ بفرمایید.» چشمی می‌گویم و به گوش‌هایش نزدیک می‌شوم و سر صحبت را باز می‌کنم.

حاج آقا؛ چندسال دارید؟

«نزدیک به 100؛ به نظر خودم 100؛ یک دو سال بیشتر.»

در همین فاصله، مریم می‌رسد و براساس یک توافق ناگفته و همیشگی، می‌شود سخنگوی باباصفرقلی یا به قول خودش «آقاجون» تا از روزهای دور بگوید؛ روزهایی که ما برای شنیدنشان مهمان این خانه شده‌ایم. «آقاجون متولد ماه مهر است. چند روز پیش، 106 سالگی را پشت سر گذاشت و وارد 107 سال شد. ایشان اولین روز پاییز 1285 در جهرم به دنیا آمده و بزرگ شده آنجاست. البته اصالتا فسایی‌اند و 50 سالی می‌شود که در شهرستان فسا زندگی می‌کنند.

سحری سر پست

آقاجون از همان بچگی، مذهبی و معتقد بوده و همواره زندگی‌اش بر محور دین چرخیده است. بینش سیاسی و اعتقادی - مبارزاتی عمیق ایشان، مرهون ارتباطش با فرزندان آیت الله سید عبدالحسین موسوی لاری (آغازگر نهضت جنوب علیه انگلیس در زمان جنگ جهانی اول) است. بابا از دوران سربازی که پایش به شیراز باز می‌شود، با آیت الله سیدعبدالمحمد آیت اللهی و برادرش سیدعلی اکبر(فرزندان سید) که از مجتهدان به نام و مبارز خطه جنوب بودند، تعامل نزدیک داشته و ایدئولوژی‌اش را از آن‌ها می‌گرفته است.

خودشان تعریف می‌کردند در سربازی (دوره رضاشاه) یک بار سحر ماه مبارک رمضان، نوبت نگهبانی من بود و چون از قبل می‌دانستم، شامم را که برای سحر نگه می‌داشتم، دزدکی سر پست بردم. مدتی مانده به اذان صبح، با این که اجازه نداشتیم حتی برای لحظه‌ای بنشینیم، رو به آسمان کردم که خدایا؛ من نمی‌توانم امر یک بنده را به فرمان تو ترجیح دهم. بعدهم با خیال راحت نشستم و مشغول سحری خوردن شدم.

چند دقیقه‌ای که گذشت، گروهبانمان از راه رسید، چراغ قوه انداخت و مرا در آن وضعیت دید. باحیرت پرسید: نشسته‌ای؟! و قبل از این که بخواهم حرفی بزنم ادامه داد: عجب اقبال بلندی داری! من الان با فلانی (افسر مافوقشان را که خیلی بدجنس و خبیث بوده نام می‌برد) مشغول سرکشی قسمت‌های مختلف پادگان بودیم، اما به 100 متری محل نگهبانی تو که رسیدیم، ناگهان او بر زمین نشست و گفت: چشمانم جایی را نمی‌بیند. انگار کور شده‌ام! تو به تنهایی ادامه بده، من همین جا منتظرت می‌نشینم! اگر تو را در این وضع می‌دید، حسابت با کرام الکاتبین بود پسر! من هم گفتم: امر خدا را اطاعت کردم و او نمی‌گذارد در بمانم.»

کهنسال‌ترین رزمنده دفاع مقدس

نماز جماعت و نافله شب ایشان ترک نشد

«70 سال نماز جماعت و نافله شب ایشان ترک نشد. قبل از پیروزی انقلاب، گاهی 80 کیلومتر راه رفت و برگشت را پیاده طی می‌کرد تا برای نماز جمعه آیت الله سیدعلی اکبر آیت اللهی و بعد از ایشان آقاسیدحسین آیت اللهی (امام جمعه فقید جهرم) خودش را به این شهر برساند.

همچنین بابا غیر از ماه مبارک رمضان، ماه‌های رجب و شعبان، 3 روز اول، وسط و آخر هر ماه و روزهای دوشنبه و پنجشنبه هر هفته را حتما روزه می‌گرفت و البته مادرم هم خیلی هوایش را داشت. عامل اصلی موفقیت آقاجون مادرم بود. یک خانم تمام عیار که از یک مرد، هیچ کم نداشت و افسوس که مرداد 81 برای همیشه از بند خاک رها شد و تنهایمان گذاشت.»

نماز و دیگر هیچ!

«فکر و ذکر آقاجون، نماز است. درباره هر کس هم ازش می‌پرسیم می‌گوید ببین اهل نماز هست یا نه.»

سر می‌گذارم توی گوشش و می‌پرسم، حاج آقا از کی نماز خواندن را شروع کردید؟

«من 8 سالم بود.»

میقات پابرهنگان

حاج صفرقلی که درست شب تولد 74 سالگی‌اش شیپور جنگ نواخته شد، چونان برناترین یاران رفته و مانده‌اش، تحمیل نبردی نابرابر را تاب نیاورد و برای یاری میهن مجروحش، کفش جهاد را به پا كرد تا از «میقات پابرهنگان»، دلسپار واقعه شود، هرچند سن و سال، جبهه و منطقه را برایش ورود ممنوع می‌کرد اما او پا پس کشیدن را بلد نبود. «آقاجون مخالفت با اعزام را بهانه رفع تکلیف نمی‌دانست. انگار موظف به جنگیدن بود. هر بار هم که دست خالی به خانه برمی‌گشت، مصمم‌تر از قبل به درگاه خدا استغاثه می‌کرد و در دعاهایش، توفیق حضور در کنار رزمندگان را می‌طلبید.»

روز از پی روز و ماه از پی ماه، عدد عمر این شیر پیر را به 76 می‌رساند. فصل خرماپزان بود و خورشید در عرصه خالی از ابر آسمان می‌تاخت. حاج صفرقلی این بار با حالی عجیب مقابل مسئول اعزام بسیج ایستاد. عرق‌های پیشانی‌اش را پاک کرد و با لحنی مۆمن و استوار، کوتاه و مختصر نهیب زد: «جوان! من سالمم و باید اعزام شوم. اگر این بار هم دست رد به سینه‌ام بزنی، فردای قیامت شکایتت را به پیامبر خواهم برد. دیگر خودت می‌دانی...» ترجمان و تفسیر تبسم جوان بسیجی که از سر ناچاری و حیرت، دستی به محاسن مشکی‌اش می‌کشید، واضح‌تر از آن بود که جایی برای چون و چرای بیشتر بگذارد...

اینجا اهواز است. پیر و جوان اعزامی که زیر آسمان باز در صف مردان خدا ایستاده‌اند، با فرمانی قاطع و بریده در جای خود خبردار می‌مانند. فرمانده وارد میدان می‌شود و همان‌طور که دقیق و عقاب‌وار همه را زیر نظر دارد، بی‌مقدمه، صریح و بلند می‌گوید: «در عملیات پیش رو، باید از میدان مین رد شویم. چند نفر داوطلب می‌خواهیم تا معبر باز کنند که بچه‌ها زمین‌گیر نشوند» ثانیه‌ها سنگین می‌شود و زمزمه‌ای در می‌گیرد، اما حاج صفرقلی که می‌داند شرط عشق، بی‌باکی است؛ بی‌وسواس هراس، پا جلو می‌گذارد تا اولین کسی باشد که نشان می‌دهد خودپسند نیست و بیش و پیش از آن که خط شکن باشد، خودشکن است.

«آقاجون تعریف می‌کرد، فوراً از صف بیرون آمدم و گفتم من اصلاً برای همین کار به جبهه اسلام آمده‌ام. ایشان هیچ وقت کلمه «جبهه» را به تنهایی بر زبان نمی‌آورد و همیشه می‌گفت «جبهه اسلام». خلاصه چند دقیقه بعد معلوم می‌شود كه اصلاً میدان مینی در کار نبوده و قرار بر سنجش آمادگی و روحیه‌آزمایی نیروها بوده است و بس!»

5 سال عاشقی خانوادگی

حالا دیگر جبهه، خانه اول پیرمرد شده بود؛ آن قدر که 6 ماه به 6 ماه هم حاضر به دل کندن از آن نمی‌شد و سراغی از خانواده نمی‌گرفت. «آقاجون همواره به دیانتش وابسته بوده تا خانواده و چیزهای دیگر. اگر هم کسی گلایه می‌کرد می‌گفت: خدا وسیله‌ساز است. مگر خانواده من از خانواده امام حسین(ع) بالاترند؟

بابا از تابستان 61 که اعزام شد، تا پایان جنگ بیش از 66 ماه در جبهه ماند. آن هم نه به تنهایی، بلکه خانوادگی! هر وقت به خانه می‌آمد همه بچه‌ها، نوه‌ها و اقوام را برای همراهی و حضور در جبهه تشویق و تحریک می‌کرد. بارها اتفاق می‌افتاد که آقاجون همراه پسران و نوه‌هایش در جبهه بود. حتی در این راه، 2 برادرم نیز از ناحیه کمر، جانباز شدند. این طور که همرزمانش تعریف می‌کنند، در خط و قرارگاه نیز همواره روحیه‌بخش رزمندگان بوده است.»

شب عملیات خیبر، پدر و برادرم، هر دو در یک دسته بوده‌اند. برادرم می‌گفت: تقریبا 50 متری با عراقی‌ها فاصله داشتیم و چیزی نمانده بود درگیری شروع شود که بابا با اشاره دست مرا به کنار خود خواند و خیلی آرام و جدی در گوشم گفت: دستور حمله را که دادند، نمی‌ترسی و سر جلو می‌روی، وگرنه حلالت نمی‌کنم!»

کهنسال‌ترین رزمنده دفاع مقدس

لقب پیرترین رزمنده دفاع مقدس

بد نیست بدانیم این مرد نجیب و نکونام را چه وقت و چگونه پیرترین رزمنده دفاع مقدس لقب داده‌اند؟ سال 1386 آقای نادر دریابان (پژوهشگر دفاع مقدس) در خرمشهر برای برادرم تعریف می‌کند: پیرمردی 90 ساله با 3 ماه سابقه حضور در جبهه، به عنوان پیرترین رزمنده دفاع مقدس معرفی شده است. برادرم هم می‌گوید: اما پدر من الان 101 سال دارد و بیش از 66 ماه در مناطق عملیاتی بوده است. بنابراین بعد از بررسی سوابق و مدارک، آقاجون را جای آن بنده خدا معرفی کردند و سال 88 هم شرکت پست جمهوری اسلامی ایران، تمبر یادبود بزرگداشت ایشان را با همکاری مرکز فرهنگی دفاع مقدس خرمشهر منتشر کرد که الان در گنجینه تمبر و اسکناس موزه آستان قدس رضوی نگهداری می‌شود. بخشی از موزه خرمشهر را هم به آقاجون اختصاص داده‌اند و این طور که آقای دریابان می‌گفتند آن قدر لطف و استقبال مردم زیاد بوده که مجبور شده‌اند دوره اختصاصی راوی‌گری برای ایشان راه اندازی کنند تا افرادی تربیت شوند که بتوانند به خوبی کنجکاوی‌های بازدیدکنندگان درباره بابا را پاسخ دهند.»

یک دیدار خاص

راوی ما نفسی تازه می‌کند تا متواضعانه از بچه‌های خبرنگار تشکر کند: «صداوسیما، روزنامه‌ها و خبرگزاری‌ها در این چند سال انصافا خیلی زحمت کشیدند و واقعا جای تشکر دارد. همین خبرنگارها بودند که سبب‌ساز دیدار بابا با رهبر معظم انقلاب شدند.»

اسم دیدار با آقا که می‌آید، سراپا ذوق و شوق شنیدن می‌شویم. درهمین بین، دوباره عطر بهار نارنج در اتاق بیدار می‌شود: «آقاجون همیشه مشتاق دیدار حضرت آقا بود و مرتب تکرار می‌کرد دوست دارم رهبر را از نزدیک ببینم و دستش را ببوسم. در گفت وگوها از این آرزو گفته بود.

یادم می‌آید دوشنبه 20 اسفند 1386، سر کلاس بودم که برادرم تماس گرفت و گفت مهیای سفر به تهران شوید که برنامه دیدار آقاجون با حضرت آقا مهیا شده است و برای پس فردا وقت داده‌اند. بلیت هواپیما را سپاه تهیه کرد و شب بعد، من و بابا راهی پایتخت شدیم. 8 صبح چهارشنبه 22 اسفند 86 همراه یکی از خواهرزاده‌هایم که در تهران زندگی می‌کند، جلوی بیت رهبری بودیم. داخل که رفتیم فهمیدیم آقا سخنرانی دارند، بنابراین در فضای سبز مابین حسینیه و محل سکونتشان منتظر ماندیم.

حوالی ساعت 10 حضرت آقا تشریف فرما شدند. حال آقاجون که از همان اول صبح، قرار و آرام نداشت، دیدنی بود. همین که چشمان کم‌سویش حضور حضرت آقا را تشخیص داد، گل از گلش شکفت و هیجان زده خودش را از روی ویلچر در آغوش ایشان انداخت و چندبار دستشان را بوسید. حضرت آقا هم با لبخند و مهربانی خم شدند و پیشانی بابا را بوسیدند. آقاجون که حسابی به وجد آمده بود، بی آن که کسی از قبل چیزی یادش داده باشد، مرتب می‌گفت: «رهبری، تاج سری، اولاد پیغمبری...خدا حفظت کنه رهبرم...» و آقا را دعا می‌کرد. رهبری هم دوباره دستی بر سر پدر کشیدند و صورتش را بوسیدند و سپس با همان متانت و محبت فرمودند: «خدا شما را تا ظهور امام زمان (ارواحناله الفداه) حفظ کند.» جالب این که آقاجون با وجود سنگین بودن گوش‌ها و ضعف حافظه، این جمله آقا را خیلی خوب شنید و به خاطر سپرد؛ طوری که تا مدت‌ها بر زبانش جاری بود.»

آرزوی شهادت داشتم، اما نشد

دلم می‌خواهد فقط نگاهش کنم. پیرمرد هم که انگار در عالمی دیگر سیر می‌کند، همین طور که آرام و بی صدا با هر دانه تسبیح، لب‌هایش را به هم می‌رساند، نگاه تأثیرگذارش را آرام به سمتمان برمی‌گرداند. مریم، متبسم می‌گوید: «آقاجون صلوات می‌فرستد؛ ذکر دائم ایشان صلوات است. فکر می‌کنم تعداد صلوات‌های عمرشان از چندصد میلیارد هم عبور کرده باشد. در جبهه هم معروف به عمو صلواتی بوده است؛ حتی جلوی لباس رزمش هم با رنگ سرخ این را نوشته بودند. البته اهل شعر هم هست؛ مخصوصا از وقتی زمین‌گیر شده، گاهی اشعاری را از شاهنامه و... می‌خواند که برای اولین بار از زبانش می‌شنویم و تعجب می‌کنیم که این‌ها را کی و کجا یاد گرفته و به خاطر سپرده است.» حرف‌هایش تمام شده و نشده، نسیم صلوات محمدی فضای آشیان عاشقی عمو صلواتی را معطر می‌کند.

با آرامشی از جنس صفای شب‌های عملیات، صدای پاکش را آزاد می‌کند و جدا ماندن دستش از دست شهدا را می‌گرید: «یک سلیمان زاده بود که مثل برادر بود برایم. شهید شد. خیلی دوستش داشتم. بیشتر از بچه‌هایم دوستش داشتم. من هم آرزو داشتم شهید شوم اما نشد.» کمی که آرام می‌شود با لحنی حماسی ادامه می‌دهد: «اسم «الله» را می‌آوردم تا کمکمان کند. خوب هم کمکمان کرد. زدیم و شکست دادیم دشمن را.» مکثی می‌کند و دانه تسبیحی می‌اندازد: «صلوات می‌گرفتم از رزمنده‌ها.» دست جمعی صلوات می‌فرستیم؛ عمو صلواتی هم...

باشگاه خبرنگاران

برای مطالعه متن كامل این مقاله، اینجا را كلیك كنید.


باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از: amirr89

برگرفته از گروه: شهدا و دفاع مقدس

مطالب مرتبط:

6 نفر، آماده شهادت شدند

نوجوانانی با آرمان‌های بزرگ

اینجا، همه چیز صلواتی بود!

یادی از روزهای دفاع

صنایع دستی دوران اسارت!

سطری از وصیت نامه شهدا

راز پیراهن خون‌آلود یک شهید

جوانی که گناهانش را مکتوب می‌کرد

خط مقدم، ارجح بر مرخصی!

در دانشگاه کربلا، رتبه بالاتری آورده‌ام

72 شهید برای یاری ولایت

شهید بابایی: من فخر فروشی نمی‌کنم

خوابیدن به سبک رزمنده‌ها در خط مقدم

خاطراتی از شهید احمد پاریاب

وصیت نامه یک شهید نسل سومی

جایم را در گلزار شهدا دیدم

دو درس زیبا از دو شهید

نکات خواندنی از روحیات شهید خرازی

وصیت نامه  شهید حاج حسین خرازی

خاطراتی از شهید شهریاری

چند سطری از آخرین شلیك

سربندی روی پیشانی