تبیان، دستیار زندگی
البته هر وقت قبل از اذان بیدار می شدی استاد سلیمانی را هم بیدار می دیدی.. انگار خواب و زندگی نداشت.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستانهای حجره(قسمت پنجم)

داستانهای حجره(قسمت پنجم)

البته هر وقت قبل از اذان بیدار می شدی استاد سلیمانی را هم بیدار می دیدی... انگار خواب و زندگی نداشت.

قسمت های قبل:

قسمت اول، دوم، سوم،‌ چهارم.

...واینک قسمت پنجم:

راننده پژو 206 با کمی عجله و سریع به سمت ماشین ما می آمد. چهره پریشانی داشت. انگار چیزی تمرکز فکری او را به هم ریخته بود. همینطور که به ما نزدیک می شد دیدم چند پزشک به همراه دو نفر که برانکارد حمل می کردند، دوان دوان به سمت ماشین روحانی حرکت کردند.

راننده پژو به سرعت به ما رسید و با یک سلام کوتاه از کنار ما رد شد و خود را کنار پنجره راننده ماشین ما رساند. سرش را آورد پایین و از پنجره به راننده نگاه متواضعانه ای کرد و در حالی که حیا در چشمانش موج می زد با احترام زیاد از راننده تاکسی عذر خواهی کرد. آشفتگی به خوبی در چهره اش نمایان بود. چند لحظه با راننده مکالمه کوتاهی داشت که از محتوای صحبتشان فهمیدم حادثه ناگهانی برای فرزند او رخ داده بود که مجبورش می کرد به سرعت او را به بیمارستان برساند.

همینطور که محتوای صحبت روحانی را با راننده تاکسی می شنیدم با خودم می گفتم: خوب مگر آمبولانس را برای چه زمانی گذاشته اند.وقتی کار دست اهلش باشد همه مردم می دانند که آمبولانس از همه قوانین راهنمایی و رانندگی استثناست و دیگر نیاز به این همه عذر خواهی نیست.

هنوز جمله بندی ذهنم تمام نشده بود که شنیدم راننده پژو از مشکلی که برای آمبولانس در مسیر اتفاق افتاده بود سخن می گفت و حال اورژانسی فرزند او که دیگر اجازه نمی داد تا رسیدن آمبولانس بعدی صبر کند.

خیلی از خودم عصبانی شدم. دوباره و مثل همیشه سخنان حکیمانه استاد سلیمانی ذهن من را به خودش مشغول می کرد. حالا علاوه بر همراهی با محمد، تا درمانگاه که نه بلکه تا خود حجره ذهنم مشغول صحبتهای استاد بود.

هنوز هم یادم هست. انگار همین دیروز بود که با استاد یک اردوی کوتاه زیارتی دو روزه رفتیم. شب در زیارتگاه اقامت کردیم. استاد همیشه دیرتر از همه بچه ها می خوابید و زودتر از همه بیدار می شد. تا مطمئن نمی شد که کارها سامان گرفته سرش را روی بالش نمی گذاشت.

آن شب نگاهی به اطرافم کردم. شادابی و نشاطی که در اتوبوس بود دیگر رمقی برای شب بچه ها باقی نگذاشته بود. انگار انفجار یک بمب، بچه ها را پخش و پلا کرده بود. هر کس هر طور که شده بود روی زمین خوابش برده بود. چهره خیلی ها نشان می داد که خوابشان اختیاری نبوده و یک دفعه و از فرط خستگی خواب رفته اند.

عباس که در حجره هم خوابیدنش چنگی به دل نمی زد در اردو چهره دیدنی داشت. یادش بخیر. در نگاه اول انگار شهیدی از دوران دفاع مقدس را آورده اند که هنوز پیکرش سالم است و از موج بمباران هوایی شهید شده. همینطور که نشسته بود سرش کج شده و افتاده بود. از آنجایی هم که عادت نداشت مستقیم بخوابد یک پایش روی متکای علی محمودی بود که بیچاره از یک سوم بالشش برای خواب استفاده می کرد. چون دو سوم حجم متکا را پای عباس اشغال کرده بود. پای دیگرش هم هنوز از حالت چهارزانو خارج نشده بود و همانطور به صورت تاشده بخشی از وزن عباس را تحمل می کرد.

انصافا صحنه تکان دهنده ای بود. هر کس به هر طریقی خستگی را به خوبی در چهره خود نمایش می داد. با این حال اکثریت قریب به اتفاق دوستان برای نماز شب بیدار بودند. سحر که می شد انگار نه انگار که دیشب از شدت خستگی هر کدام به طرفی افتاده اند و خواب چشمشان را فرا گرفته است

البته هر وقت قبل از اذان بیدار می شدی استاد سلیمانی را هم بیدار می دیدی.. انگار خواب و زندگی نداشت.

صحنه نماز شب دوستان هنوز که هنوز است در یادم نقش بسته. هر کس سحر برای نماز شب خواب می ماند انگشت نما می شد. یادم هست سید رضا تقوی که از دوستان باصفای ما بود، آن شب برای نماز بیدار نشد. نه تنها برای نماز شب بلکه نماز صبحش هم قضا شد. هر چه کردیم او را بیدار کنیم نشد. با کلی التماس و ناز بیدارش می کردیم و با یک طرفه چشم به راحتی می خوابید.

در جمعی که نمازشب نخواندن سبب انگشت نمایی بود، قضای نماز صبح واقعا سنگین و شرم آور بود.

کنار استاد سلیمانی و سر سفره صبحانه نشسته بودم. سید رضا اخر همه سر سفره نشست. درست کنار من. محمد هم چند دقیقه بعد رسید. یکی از دوستان سید رضا را دید... با همان طبع شوخی گفت: سید ما رو هم تو اون چهل نفر آخر نماز قضای صبحت دعا کن. کاملا مشخص بود که این دو با هم دوست صمیمی بودند. اما این کنایه آن هم در جمع خیلی جالب به نظر نمی رسید.

یک دفعه چهره استاد به هم ریخت. نشاط همیشگی اش به ناراحتی همراه با عصبانیت مبدل شد. فهمیدم این برخورد برای او اصلا خوشایند نبوده. استاد سلیمانی همیشه بر خودش مسلط بود و کمتر کسی پیدا می شد که عصبانیت او را دیده باشد.

برگشت و به همان دوستی که خودشیرینی کرده بود خیلی لطیف یک نکته ای را گوشزد کرد: ما چند نفر که کنار او بودیم صدای استاد را می شنیدیم. استاد گفت:

قدیمی ها خیلی از حرف هایشان ریشه در دین و اعتقادات داشت. مثلا همین ضرب المثل معروف که میگن: «عجله کار شیطونه» یکی از ضرب المثلهایی هست که منشا روایی داره. امام علی علیه السلام فرمود: العجله تثمر الندامه: ثمره عجله پشیمانی است.

منظور از عجله و شتابزدگی فقط شتابزدگی در کارها نیست. اگرچه عجله در کارها هم خیلی بده اما عجله در تصمیم گیری، علجه در قضاوت، عجله در توبیخ و ... همه از مصادیق عجله کردنه و شک نکنید همه اینها نتیجه اش پشیمانی است. برادرا کسانی که آدمهای معقولی هستند هیچ وقت زود قضاوت کردن و عجله کردن توی کارشون نیست. هر کس به همون اندازه که عقل داره به همون اندازه عجله کردنش کمتره و وقار و متانتش بیشتره.

استاد بیشتر از این صحبت نکرد. داشتم فکر می کردم این نکته او به کجا اشاره می کند؟؟ قطعا به حرف این دوست شوخ طبع ما بر می گشت که به نوعی سید رضا را محکوم کرده بود.

پیوسته در حال حل این مساله بودم. سفره صبحانه را هم جمع کردیم و هر کسی به کار خودش مشغول شد.

نزدیک ظهر بود که دیدم عباس با چهره ناراحت و متعجب به سمت من می آید. برای من هم عجیب بود. چون اگر عالم را آب می برد این عباس ما را خواب می برد.حالا چه مساله ای پیش آمده که عباس را به هم ریخته است. گفتم حتما چیز مهمی است.

عباس آمد و کنار من نشست. سرش را پایین انداخته بود. با ناراحتی به من گفت: پدر سید رضا حالش خوب نیست. چند وقتیه که به بیماری سختی دچار شده و تو خونه زمین گیر شده. رسیدگی به او هم گردن سید رضا است. امروز فهمیدم سه روز هست که سید رضا به خاطر همین رسیدگی نتونسته بخوابه. حال پدرش به صورت ناگهانی بد شده و بردنش بیمارستان. تو بیمارستان هم سه شبانه روز مراقب باباش بوده. گفتم چرا هر چی صداش می کردم انگار بیهوش شده. اصلا نمی فهمید داریم صداش می کنیم.

حرف عباس که تمام شد به سرعت ذهنم به سخنان حکیمانه استاد متوجه شد. با اینکه من چیزی به سید رضا نگفته بودم اما انگار عالم روی سرم خراب شد. خیلی ناراحت شدم. چند دقیقه ای در فکر بودم و مدام فکر می کردم چقدر در زندگی روزمره از این قضاوت های عجولانه می کنیم و چه ساده کوله بار گناهمان را بدون هیچ خرج اضافی انباشته می کنیم.

وقتی به خود آمدم دیدم جلوی در مطب ایستاده ام و با محمد داریم وارد اتاق دکتر می شویم. تازه یادم افتاد که تمام کارهای ویزیت و نوبت را خود محمد با همان حالش انجام داده و من حسابی مشغول افکار و خاطراتم بودم. وارد مطب شدم و سلام کردم.

پزشکی با ریش های چکمه ای و سبیل چماقی پشت میز در انتظار ما بود...

قسمت بعدی را اینجا بخوانید.


تهیه و تولید: محمد حسین امین-گروه حوزه علمیه تبیان