یادی از روزهای دفاع
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، جنگی بود که در حقیقت، برای ما دفاع بود. دفاع از تمامیت ارضی، عزت و شرف و دفاع از انقلاب نوپای اسلامی... دفاعی که در مقابل همجهی نه فقط صدام جنایتکار، بلکه تمامی استکبار جهانی صورت گرفت. دفاعی که به قول امام راحل، آن پیر عشق رزمندگان، عزت و شرف ما در گرو پیروزی در آن بود. هشت سال دفاع مقدسی که پر بود از لحظههای ناب الهی، ایمان، رشادت و فداکاری رزمندگان و سایر مردم. سالروز دفاع مقدس را گرامی میداریم.
یــــاد بــــاد آن روزگــاران یـــاد بـــاد | پیــــر عاشق در جمــــاران یاد باد |
هشت سال، جهد و ایمان و شرف | همــــره پیـــــر جمـــــاران یاد باد |
با بسـیجیهای پرشـــور و غیـــور | حملــــههــای زیـــــر باران یاد باد |
قبل هـــــر حمله میان سنگـــــران | گــــــریه در آغـــــوش یاران یاد باد |
وقت پشتیبـــــانی رزمنـــــدگــــان | همت کبــــــــرا ســــواران یاد باد |
غــــــرش شیـــران ایـــــران در دلِ | دشــــتها و کوهســـاران یاد باد |
لحظهها تلــــــخ در میـــــدان جنگ | با عــــــروج کــــامـــــداران یاد باد |
اشـــکهای شـــــوق هنگام ظفر | در فــــــراق جـــــان نثـــــاران یاد |
صــــــوت قــــــرآن و دعــــــا و ربنا | بـــــر لبان حــق گــــــزاران یاد باد |
پشت گـــرمیها به پشت جبههها | از ســــــوی رزمنـــده یاران یاد باد |
ســــــالها بگذشته از آن روزهــــا | لیــــک از آنان هـــــــــزارن یاد باد |
شعر از کاربر تبیانی: اسماعیل تقوایی (برزخ)
هدیه فاطمه
تق...! اصلا فکر نمیکرد صداش اینقدر بلند باشه، کمی هم ترسیده بود. چون تا حالا شکستن قلک رو تجربه نکرده بود. شاید به این خاطر بود که هیچوقت انگیزهای به این مهمی برای شکستن قلکش پیدا نکرده بود. پول خردها رو یکی یکی از بین تکههای قلک شکسته جمع کرد و توی یک کیسه ریخت. لباسش رو سریع پوشید و دوید توی کوچه. کیسه پولها رو محکم توی دستاش گرفته بود که مبادا این پولها رو از دست بده. در تمام مسیر به این فکر میکرد که با این پولها، چی میتونه بخره؟ خوراکی، لباس، یا ...؟
هنوز به هیچ نتیجهای نرسیده بود که خودش رو جلوی مغازه اصغر آقا دید. اصغر آقا، مثل همیشه پشت پیشخوان مغازه داشت با چرتکه حساب و كتاب میکرد. فاطمه کوچولو کیسه پول خردها رو یه بار دیگه نگاه کرد، یه نفس عمیق کشید و پاش رو توی مغازه گذاشت.
- سلام اصغر آقا...
اصغر آقا که تازه متوجه اومدن فاطمه کوچولو شده بود، گفت:
- سلام فاطمه جان. خوبی؟ چیزی میخوای؟
فاطمه کیسه پول رو به اصغر آقا نشون داد و گفت:
- اصغر آقا، با این پولها چی میشه خرید؟!
اصغر آقا یه نگاهی به کیسه انداخت و اون رو از فاطمه گرفت. ولی قبل از اینکه بگه چی میشه خرید، گفت:
- فاطمه جان، هر چی میخوای بگو تا بهت بدم. مگه یادت رفته که من و بابات با هم رفیقیم. بگو، تعارف نکن عمو جون ...
فاطمه جواب داد:
- نه عمو، واسه خودم هیچی نمیخوام. فقط بگین چه جور خوراکی میشه با اینها خرید و به جبهه فرستاد.
اصغر آقا، طوری که فاطمه متوجه نشه، اشکهاش رو پاک کرد و با لبخندی گفت:
- کنسرو ماهی...! آره، همین خوبه، با این پولها میشه کنسرو ماهی خرید.
بعدش هم توی یه کیسه، چند برابر اون مبلغ، کنسرو ماهی گذاشت و به فاطمه داد. فاطمه کوچولو اصلاً فکرش رو هم نمیکرد كه با این پولهای کم، این همه خوراکی بتونه بخره. لبخند کودکانهای زد و خواست از مغازه بیرون بره که اصغر آقا صداش زد:
- راستی فاطمه جان، نگفتی از بابات چه خبر؟ خیلی وقته از جبهه نیومده، دلمون براش تنگ شده، اگه زنگ زد سلام من رو هم بهش برسون ...
فاطمه از بس که خوشحال بود، دیگه منتظر تموم شدن حرفهای اصغر آقا نموند و به سمت مسجد دوید.
نزدیک مسجد که رسید، دید همه دارن کارتن کارتن وسیله و خوراکی برای جبهه میارن که هر کدومشون هم چند برابر کیسه خوراکی فاطمه بود. قدمهاش کمی سست شد. كمی هم خجالت میكشید. نگاهی به وسایل بقیه و نگاهی هم به کیسه خودش انداخت. دیگه سرش رو خیلی بالا نیاورد. حرفهای دلش رو، از اون چند قطره اشکی که داشت از روی گونههاش میغلتید، میشد شنید.
آسمون شهر حسودی کرد و مثل دل آسمونی فاطمه، شروع به باریدن کرد. چند لحظه بعد، اشک و بارون یکی شده بود. شاید بارون چیزی نمیخواست، جز اینکه اشکهای فاطمه رو بشوره. به هر حال، فاطمه کوچولو الان درست روبروی در مسجد ایستاده بود و به کامیونی نگاه میکرد، که با کمکهای مردمی و کمک کوچولوی اون، پر شده بود. کامیون آروم آروم از فاطمه دورتر و فاطمه هم آروم آروم، خوشحالتر میشد.
چند روز بعد، تو خط مقدم جبهه، هدیه فاطمه، رسیده بود به دست پدر فاطمه ...
داستان کوتاه از کاربر تبیانی: سعید سخایی (جاده دوستی)
باشگاه کاربران تبیان - ارسالی از: برزخ و جاده دوستی
برگرفته از گروه: شهدا و دفاع مقدس
مطالب مرتبط:
جوانی که گناهانش را مکتوب میکرد
در دانشگاه کربلا، رتبه بالاتری آوردهام
شهید بابایی: من فخر فروشی نمیکنم
خوابیدن به سبک رزمندهها در خط مقدم