تبیان، دستیار زندگی
در بخشِ دومِ حکایت«شیر و نخچیران»، داستان تا به آنجا پیش رفت که خرگوش، شیر را تحریک کرد و به او گفت که شیری به جنگل آمده و مانع از این می شود که خوراک روزانه به شما برسد. شیر با حالتی عصبانی از خرگوش خواست که او را به نزد شیر مدعی ببرد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دام مکر او، کمند شیر بود

"شیرو نخچیران 3"


دربخشِ دومِ  حکایت «شیر و نخچیران»، داستان تا به آنجا پیش رفت که خرگوش، شیر را تحریک کرد و به او گفت که شیری به جنگل آمده و مانع از این می شود که خوراک روزانه به شما برسد. شیر با حالتی عصبانی از خرگوش خواست که او را به نزد شیر مدعی ببرد.


 دام مکر او، کمند شیر بود

اندر آمد چون قلاووزی به پیش                                            تا برد او را به سوی دام خویش

سوی چاهی کو نشانش کرده بود                                          چاه مغ را دامِ جانش کرده بود

می شدند این هر دو تا نزدیک چاه                                       اینت خرگوشی چو آبی زیرِ کاه

دامِ مکرِ او کمند شیر بود                                           طرفه خرگوشی که شیری می ربود

موسیی، فرعون را با رودِ نیل                                             می کشد با لشکر و جمعِ ثقیل

پشه نمرود را با نیم پر                                                      می شکافد با محابا درزِ سر

خرگوش مانند یک راهنما جلوتر از شیر به راه افتاد تا او را به سمت چاهی که قبلا آن را نشانه گذاری کرده بود ببرد. خرگوش آن چاه را دامِ جان شیر کرده بود. هر دو به نزدیک چاه رفتند و این جای بسی شگفتی دارد که خرگوشی بتواند شیری را شکار کند. مکر و نیرنگ خرگوش دام او بود و این جای تعجب بسیاری دارد که خرگوشی بتواند شیری را شکار کند.

به عنوان مثال حضرا موسی که لشکری نداشت توانست فرعون را با آن همه لشکر و قشون از بین ببرد و در دریا غرق سازد و یا پشه ای کوچک توانست به اذن خداوند به داخل جمجمه نمرود رفته و او را از بین ببرد.

حال آن کو قول دشمن را شنود                                       بین جزای آنکه شد یارِ حسود

حال فرعونی که هامان را شنود                                  حال نمرودی که شیطان را شنود

دشمن ار چه دوستانه گویدت                                            دام، دان گرچه ز دانه گویدت

گر تو را قندی دهد، آن زهر دان                                    گر به تن لطفی کند، آن قهر دان

مولانا در این ابیات در قالب یک پیر و بزرگتر مخاطب را هوشیار می دارد که: کسی که به حرف دشمن اعتماد کند سرانجامی مانند شیر خواهد داشت. درست مانند فرعون که به حرف های هامان گوش کرد و یا نمرودی که حرفهای شیطان را پذیرفت. به هوش باش و بدان اگر دشمنی سخنانش را دوستانه به تو گفت، تو باید آن سخنان را دام بدانی و یا اگر شربت شیرینی به تو داد باید آن را زهر بدانی.

چون قضا آید نبینی غیر پوست                    دشمنان را باز نشناسی ز دوست

چون چنین شد ابتهال آغاز کن                             ناله و تسبیح و روزه ساز کن

ناله می کن کای تو علّام الغیوب                          زیر سنگِ مکرِ بد ما را مکوب

از نظر مولانا در این داستان، شیر نماینده آن دسته از عارفانی است که سعی و تلاش زمینی را نفی کننده توکل به خدا نمی دانند و نخجیران آن دسته از صوفیان هستند

که سعی و تلاش را مقابل توکل می دانند. در طول داستان مولانا با بیانی زیبا و دلنشین و استدلال های محکم از زبان شیر، نخجیران را قانع می سازد که باید دست از جبر مذموم کشید

وقتی رضای الهی می رسد، چیزی جز طاهر نمی بینی و حقیقت را نخواهی یافت و دشمن و از دوست باز نخواهی شناخت. در این حال و احوال به درگاه خدا ناله و شیون و زاری کن و به نماز و روزه بپرداز و بگو: ای کسی که به همه امور غیبی آگاهی، ما را زیر سنگ افکار شیطان و شیطان صفتان مکوب.

چونکه نزد چاه آمد شیر، دید                              کز ره، آن خرگوش ماند و پا کشید

گفت: پا واپس کشیدی تو چرا؟                           پای را وا پس مکش، پیش اندر آ

گفت: گو پایم؟ که دست و پای رفت                    جان من لرزید و دل از جای، رفت

رنگ و رویم را نمی بینی چو زر؟                        ز اندرون، خود می دهد رنگم خبر

همینکه شیر به نزدیکی چاه رسید دید که خرگوش پا پس کشیده و دیگر قدمی به جلو بر نمی دارد. شیر از او پرسید چرا عقب ایستاده ای؟ با من بیا جلو. خرگوش پاسخ می دهد: دست و پایم از کار افتاده است، جانم از ترس می لرزد و دلم از جا کنده شده است. مگر رنگ و روس زردم را نمیبینی؟ رنگ رخسارم از حال درونم خبر می دهد. شیر مجددا از خرگوش دلیل نگرانی و اضطرابش را می پرسد و خرگوش اینگونه پاسخ می دهد:

گفت: آن شیر اندرین چه ساکن است                              اندرین قلعه ز آفات ایمن است

قعر چه بگزید هر که عاقل است                             ز آنکه در خلوت صفاهای دل است

ظلمت چه به که ظلمت های خلق                             سر نبرد آنکس که گیرد پای خلق

خرگوش به شیر می گوید: آن شیر مدعی که گفتم در چاه است و در همین چاه خودش را از همه بلاها و آفت ها محفوظ نگه داشته است. هرکس که انسان عاقلی باشد در چاه خلوت می گزیند، چرا که در خلوت، دل صفا می گیرد. ظلمت چاه خلوت نشینی و تنهایی از ظلمت های روحی و اخلاقی مردم بهتر است. ( بی حساب و کتاب با مردم حشر و نشر داشتن آدمی را دچار گمراهی کرده و به بیراهه می برد)

چونکه در چه بنگرید اندر آب                                 اندر آب از شیر و او، درتافت تاب

شیر عکس خویش دید از آب تفت                   شکل شیری در برش خرگوش زفت

چونکه خصم خویش را در آب دید                          مر، ورا بگذاشت و اندر چه جهید

درفتاد اندر چهی کو کنده بود                            ز آنکه ظلمش در سرش آینده بود

وقتی شیر به داخل چاه نگاه کرد و عکس شیر و یک خرگوش چاق را در آب دید، تصویر خود را دید و خیال کرد که دیگری است، او را دشمن خود فرض کرد و خرگوش را رها و به داخل چاه پرید. آن شیر به چاهی افتاد که خودش کنده بود و در واقع نتیجه ستمکاری اش به خودش برگشت.

چاه مظلم گشت، ظلم ظالمان                                  اینچنین گفتند جمله عالمان

هرکه ظالم تر چهش با هول تر                                  عدل فرموده ست: بتّر را بتر

ای که تو از ظلم، چاهی می کنی                       از برای خویش، دامی می کنی

شیر خود را دید در چه وز غلو                             خویش را نشناخت آن دم از عدو

عکس خود را از عدوّ خویش دید                     لاجرم بر خویش، شمشیری کشید

ستم ستمکاران چاهی بس تاریک است و همه خردمندان این مطلب را گفته اند، چرا که واقعیت است که هرچه ستمکارتر باشی، چاهت هولناک تر و ترسناکتر است. ای کسی که برای دیگران چاه می کنی، بدان که با این کار برای خودت دام می سازی. شیر هم در چاه عکس خودش را دید اما از فرط هیجان و سرکشی نتوانست عکس خود را از دشمنش تشخیص دهد و به چاه افتاد. او عکس خود را دشمن پنداشت و به روی خویش شمشیر کشید.

چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت                    سوی نخچیران دوان شد تا به دشت

شیر را چون دید در چه کشته زار                                  چرخ می زد شادمان تا مرغزار

دست می زد چون رهید از دست مرگ             سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ

شیر را خرگوشی در زندان نشاند                          ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند

ای تو شیری در تک این چاه فرد                        نفس چون خرگوش خونت ریخت فرد

همینکه خرگوش از ستم شیر رهایی یافت شادمان ودوان به سوی نخچیران رفت در حالی که از شادی و خوشی دست می زد و میرقصید درست مثل شاخ و برگی که در هوا رقصان است. خرگوش توانست آن شیر را هلاک سازد، ننگ بر آن شیری که به دست یک خرگوش کشته شود.

تو ای پسر به هوش باش که مانند همان شیر هستی و نفس اماره تو مانند خرگوش است، مواظب باش که خرگوش نفست خون شیر وجودی ات را نریزد.

پس از مرگ شیر همه حیوانات به دور خرگوش جمع شده و او را سجده و تعظیم کردند و سپاس گفتند که جان آنها را نجات داد.

از نظر مولانا در این داستان، شیر نماینده آن دسته از عارفانی است که سعی و تلاش زمینی را نفی کننده توکل به خدا نمی دانند و نخجیران آن دسته از صوفیان هستند که سعی و تلاش را مقابل توکل می دانند. در طول داستان مولانا با بیانی زیبا و دلنشین و استدلال های محکم از زبان شیر، نخجیران را قانع می سازد که باید دست از جبر مذموم کشید.

مولانا شیر را که به شهامت معروف است نماینده عارفان و نخجیران که نمونه ضعف و سستی هستند را نماینده صوفیان می داند.

و سومین نکته ای که مولانا با این داستان به ما یادآوری می کند این است که وقتی خرگوش که نماینده هوشمندی و خردورزی است بر شیر که نماینده قدرت است پیروز میشود، این مطلب یادآوری می شود که در عرصه تنازع بقای دنیا، تنها متفکرین و اندیشمندان پیروز می شوند و تهی مغزان زورگو به زانو درمی آیند.

آسیه بیاتانی

بخش ادبیات تبیان


منابع:

مثنوی معنوی، تصحیح کریم زمانی

مثنوی معنوی، تصحیح گلپینارلی