وقتی میگویند نیست، یاد تو میافتم
«باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دلداریاش بدهم که فکر نکند
بگویم که میگذرد که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
من خسته است
*
اسب سواری را
شلاق اگر نزنند
نمیدود
به خفت ِ علف
گردن کج میکند
*
تا باد را ببینند
تکانتکان ِ پرده را نشان میدهم
تا تو را ببینند
جان ِ فرسودهام را
*
ما شعر می گوییم
ما
که نمی توانیم زندگی کنیم
ما شعر می گوییم ...
*
احساس شهری بین راهی در من است
من در میانه ام ایستاده ام
میان آمدن
و رفتنت...
*
دلم
گوزنِ تیر خوردهای
که در پنهانجای دره ماغ میکشد
دیگران میشنوند
من اما
جان میکنم
*
به بدرقه تو دست تکان میدهم
تنهایی
به استقبال خودش تعبیر کرد»
*
وقتی میگویند نیست
کاغذ را گفته باشند یا برق را
فرق ندارد
من یاد تو میافتم
*
دلتنگی
خیابان شلوغی است
که تو در میانهاش ایستاده باشی
ببینی میآیند
ببینی میروند
و تو همچنان
ایستاده باشی»
منبع: خبرآنلاین