تبیان، دستیار زندگی
«مو یان»، نویسنده‌ سرشناس چینی و برنده‌ نوبل ادبیات 2012 در اظهارات اخیرش، سانسور را عاملی تحریک کننده‌ی برای نویسندگان در جهت مقابله با تابوهای اجتماعی خواند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سانسور ِ چینی

«مو یان» نویسنده برنده نوبل درباره تاثیر سانسور بر ادبیات چنین اظهار جالبی بیان کرده


«مو یان»، نویسنده‌ سرشناس چینی و برنده‌ نوبل ادبیات 2012 در اظهارات اخیرش، سانسور را عاملی تحریک کننده‌ی برای نویسندگان در جهت مقابله با تابوهای اجتماعی خواند.


مو یان، نویسنده چینی

«مو یان» که سال گذشته از سوی آکادمی سوئدی نوبل به عنوان برنده شاخه ادبیات معرفی شد،‌ در مصاحبه‌ اخیرش گفت: سانسور نویسندگان چینی را تحریک کرده تا درباره‌ی موضوعاتی که تابو محسوب می‌شود‌، بنویسند.

این در حالی است که انتخاب وی به عنوان برنده‌ نوبل در سال گذشته‌ جنجال فراوانی به پا کرد،‌ چرا که همه او را نویسنده‌ی دولتی می‌دانستند.خالق «ذرت سرخ» حتا در سخنرانی نوبل خود نیز تلویحا از سانسورهای اعمالی از سوی دولت چین حمایت کرد.

این نویسنده 58 ساله در مصاحبه‌ سه ساعته‌ با "مورنینگ پست" گفت: سانسور نویسندگان را تشویق می‌کند که حیطه‌های ممنوعه را به چالش بکشند،‌ اما من نمی‌گویم که این تابوها موجب ظهور آثار خوب در حوزه‌ ادبیات می‌شوند، در واقع اصلا منظورم این نیست.

وی در ادامه افزود: به نظر من یک نویسنده نباید از معضلات اجتماعی فاصله بگیرد. همچنین معتقدم وظیفه‌ نویسندگان نوشتن درباره‌ی مسائل پیچیده و تیره‌ اجتماعی نیست. هر نویسنده‌ باید آزادی انتخاب موضوع و چگونه پرداختن به آن را داشته باشد.

اولین شهروند چینی برنده نوبل ادبیات همچنین گفت: دهه‌ 1980 دوره‌ی طلایی ادبیات بود که دلم بسیار برایش تنگ شده است. در آن زمان تابوهای بسیاری وجود داشت که نویسندگان دوست داشتند با آنها مقابله کنند. هیجان آن‌ها الهام‌بخش خلاقیت و تصور در کارهایشان می‌شد.

ابهام در جایزه نوبل

سال گذشته تلویزیون دولتی سوئد با افشای رابطه‌ دوستانه‌ «مو یان» با یکی از اعضای تصمیم‌گیرنده‌ آکادمی نوبل، «عادلانه بودن» اعطای جایزه‌ نوبل ادبیات‌ امسال  به نویسنده‌ی چینی را زیر سوال برد. این ادعا البته در حدف حرف باقی ماند.

زندگی «مو یان» /فقر و فقر و فقر و ناگهان گشایش

«مو یان» در سخنرانی دریافت جایزه‌ نوبل ادبی سخرانی ای احساسی داشت. او از کودکی پرغصه و فقرش گفت. زندگی او هم مثل بسیاری از بزرگان مملو از فقر و نداری بوده ولی با عبرت از گذشته و سعی تلاش، پیشرفت کرده است.بخش هایی از آن گفته ها که مربوط به کودکی و رنج های بیشمار وی در این دوران است را مرور می کنیم.

* من کوچکترین فرزند مادرم بودم، اولین خاطره‌ من به روزی بازمی‌گردد که تنها بطری ذخیره‌ای که در خانه داشتیم را با خود به غذاخوری عمومی بردم تا آب آشامیدنی بیاورم. از گرسنگی ضعف کرده بودم‌، بطری از دستم افتاد و شکست. از ترس تمام روز خود را در کومه‌ علف‌های خشک پنهان کردم. نزدیکی‌های غروب شنیدم که مادرم با اسم کودکی‌هایم مرا صدا می‌زند. از پناهگاه بیرون خزیدم و خود را برای یک کتک و یا سرزنش تند آماده کردم. اما مادرم مرا نزد ‌،حتی مرا سرزنش هم نکرد او تنها دستی بر سرم و آهی بلند کشید.

سانسور نویسندگان را تشویق می‌کند که حیطه‌های ممنوعه را به چالش بکشند،‌ اما من نمی‌گویم که این تابوها موجب ظهور آثار خوب در حوزه‌ ادبیات می‌شوند، در واقع اصلا منظورم این نیست

*‌ زمانیکه با مادرم به خوشه‌چینی رفتم مادرم زمین خورد و نگهبان سیلی محکمی به او زد. سال‌ها بعد آن نگهبان را دیدم و قصد داشت انتقام بگیردم،‌ اما مادرم مانع این اقدام شد.

* زمانیکه هنوز سنین نوجوانی را سپری می‌کردم، مادرم از بیماری وخیم ریوی رنج می‌برد. گرسنگی‌، بیماری و کار زیاد شرایط را برای خانواده‌ام فوق‌العاده سخت کرده بود. راه پیش رو خیلی دلسرد کننده بود و من احساس بدی نسبت به آینده داشتم. نگران بودم که مادر خودکشی کند. اولین کاری که پس از به خانه رسیدن بعد از یک روز کاری سخت انجام می‌دادم این بود که مادرم را صدا بزنم. شنیدن صدای او مثل زندگی بخشیدن دوباره به قلبم بود،‌ اما اگر صدایش را نمی‌شنیدم آشفته می‌شدم و به ساختمان‌های کناری می‌رفتم تا دنبالش بگردم. یک روز وقتی همه‌جا را گشتم و پیدایش نکردم‌، در حیاط خانه نشستم و مثل یک کودک گریه کردم. او که دسته‌ای هیزم را به پشت داشت، وارد حیاط شد و مرا در همان حالت دید. از دستم ناراحت شد‌، اما نمی‌توانستم به او بگویم که از چه هراس داشتم، هرچند او می‌دانست. به من گفت: پسر نگران نباش، شاید هیچ لذتی از زندگی‌ نبرده باشم، اما مادامیکه خدای زیرزمین مرا فرانخوانده‌، تو را ترک نمی‌کنم.

* من چهره زیبایی نداشتم و روستاییان اغلب به چهره‌ من می‌خندیدند و قُلدرهای مدرسه گاهی به همین خاطر مرا کتک می‌زدند. با گریه به سمت خانه می‌دویدم، جاییکه مادرم به من می‌گفت: پسرم تو زشت نیستی، تو یک بینی و دو چشم داری. دست‌ها و پاهایت هم ایرادی ندارند، پس چطور ممکن است زشت باشی؟ اگر تو خوش‌قلب باشی و همیشه کار درست را انجام دهی، آنچه زشت به نظر می‌رسد زیبا می‌شود. بعدها وقتی به شهر رفتم، افراد تحصیل کرده‌ای بودند که پشت سرم به من می‌خندیدند. بعضی‌ها هم حتی این کار را رو در روی من انجام می‌دادند. اما وقتی به یاد حرف‌های مادرم می‌افتادم، آرام می‌شدم.

مو یان، نویسنده چینی

* مادر بی‌سوادم به اندازه‌ افرادی که در سطوح بالا مطالعه می‌کردند، می‌دانست. ما آنقدر فقیر بودیم که نمی‌دانستیم وعده‌ غذای بعدی‌مان از کجا تامین می‌شود، اما او هرگز درخواست مرا برای خرید کتاب یا نوشت‌افزار رد نمی‌کرد. با طبیعت سخت‌کوشی که داشت، کودک تنبل به دردش نمی‌خورد، اما تا زمانیکه سرم در کتاب بود،‌ می‌توانستم از زیر کار در بروم.

*روزی یک قصه‌گو به بازار آمد و من برای گوش کردن به داستان‌هایش پیش او رفتم. مادرم به خاطر فراموش کردن کارهایم از دستم ناراحت بود، اما آن شب وقتی زیر نور کم چراغ نفتی لباس‌هایمان را وصله می‌زد، نمی‌توانستم داستان‌هایی که شنیده بودم را دوباره و دوباره تعریف نکنم. او ابتدا با بی‌صبری گوش می‌داد، چون از نگاه او افراد قصه‌گوی ماهر، افرادی با زبان نرم و حرفه‌ای مشکوک هستند و هیچ حرف خوبی از دهان‌شان بیرون نمی‌آید. اما آهسته آهسته او جذب داستان‌های بازگو شده‌ من شد و از آن روز به بعد مادرم دیگر در بازار مرا مجبور به کار نکرد. این مجوزی بود برای گوش سپردن به داستان‌های جدید. من هم برای جبران مهربانی مادر و به رخ کشیدن حافظه‌ قوی‌ام‌، داستان‌ها را با جزییات شفاف برایش بازگو می‌کردم.

* مدت زیادی نگذشت تا بازگو کردن داستان‌های دیگران، برایم دیگر رضایت‌بخش نبود،‌ بنابراین شروع کردم به سرهم کردن روایت‌هایی از خودم. چیزهایی را می‌گفتم که می‌دانستم مادرم دوست دارد،‌ حتی هراز گاهی پایان‌ روایت‌ها را تغییر می‌دادم. او تنها مخاطب من نبود‌، بعدها خواهران بزرگم، خاله‌ها، حتی مادربزرگ‌ مادرم به جمع مخاطبانم پیوستند. گاهی مادرم بعد از گوش دادن به داستان‌هایم با صدایی مهربانانه به خود می‌گفت: پسر وقتی بزرگ شوی‌، چه می‌شوی؟ می‌شود یک روز این کودکانه حرف زدنت تمام شود و یک زندگی را اداره کنی؟ می‌دانستم او چرا نگران است. در روستای ما ذهنیت خوبی درباره بچه‌های پُرحرف نبود، چون آنها ممکن بود برای خود و خانواده‌هایشان دردسر درست کنند. در داستان «گاوهای نر»، جوانی من در شمایل یک کودک پرحرف درآمد‌ که روستاییان را به سخره می‌گیرد. مادر همیشه به من هشدار می‌داد که زیاد حرف نزنم و از من می‌خواست کم‌حرف، آرام و باثبات باشم. درعوض من صاحب خصوصیاتی خطرناک بودم؛ مهارت سخنگویی قابل توجه و میل شدیدی که آن را همراهی می‌کرد. توانایی من در داستان‌گویی برای مادرم لذت‌بخش بود‌، اما در عین حال او را در وضعیتی دشوار قرار می‌دارد.

مادر بی‌سوادم به اندازه‌ افرادی که در سطوح بالا مطالعه می‌کردند، می‌دانست. ما آنقدر فقیر بودیم که نمی‌دانستیم وعده‌ غذای بعدی‌مان از کجا تامین می‌شود، اما او هرگز درخواست مرا برای خرید کتاب یا نوشت‌افزار رد نمی‌کرد. با طبیعت سخت‌کوشی که داشت، کودک تنبل به دردش نمی‌خورد، اما تا زمانیکه سرم در کتاب بود،‌ می‌توانستم از زیر کار در بروم

* جمله‌ معروفی است که می‌گوید: تغییر مسیر یک رودخانه آسان‌تر از تغییر طبیعت یک انسان است. باوجود راهنمایی‌های خستگی‌ناپذیر والدین‌ام، میل طبیعی من به حرف زدن هیچ‌گاه از بین نرفت و به همین دلیل مرا «مو یان» به معنی «حرف نزن» نامیدند که جمله‌ای طعنه‌آمیز برای تمسخر خودم است.

*‌ پس از پایان دبستان‌، برای انجام کارهای سنگین هنوز خیلی کوچک بودم. بنابراین در ساحل سبزرنگ رودخانه گلّه‌دار شدم. دیدن هم کلاسی‌های قدیمی در حال بازی در حیاط مدرسه وقتی داشتم حیوانات را به چراگاه می‌بردم‌، همیشه ناراحتم می‌کرد و می‌فهمیدم که چقدر برای یک فرد و حتی یک کودک سخت است که از گروه جدا شود.

فرآوری: احمد رنجبر

بخش ادبیات تبیان


منبع: ایسنا