جایی برای درد دل
درد دل نسل سومیها
بچه تهرانم. بچه شهرک غرب. عموی من شهید شده اما من خیلی با انقلاب، مسجد و خدا ارتباط برقرار نکرده بودم
تو سن کمی هستم و ماشینم تویوتا کمریه. با توجه به سنم خدا همه چی بهم داده...
ولی بعضی وقتا دلم میگیره... میخواهم گریه کنم... میخواهم داد بزنم میخواهم این بغضمو خالی کنم...
همه چی یه حدی داره... خوشی یه حدی داره ما به خدا همه چی خوشی نیست... چیزایی که به عمرتون شاید نداشتین من داشتم اما کیفی که از گوش دادن به نوحه و اشک جم شدن تو چشامه تو این همه نیست...
رک به گم من همه چیز داشتم...
ولی به خدا یه چیزو نداشتم اونم عشق بود... وقتی عکس شهدا رو که میبینم به حقارت خودم پی میبرم. میبینم چقدر کوچیکم چقدر پوچم...
وقتی میبینم یه پسر 12 ساله جلو دوربین ازش میپرسه چجوری مین رو خنثی میکنی میگه ما وسیلهایم خدا و امام زمان می خوان میبینم چقدر حقیرم...
وقتی میبینم وقتی داره شهید میشه اشهدش رو میخونه میبینم شهدا شما کجا و ما کجا...
خانوادم خیلی مذهبی نیستن...
خیلی اعتقاد ندارن اما من به اون دنیا اعتقاد دارم. به آقام اعتقاد دارم.
وقتی عکسهای عموم که شهید شده رو میبینم وقتی نامه هاشو می خونم میگم چرا ولمون کردین...
شهدا به چه امیدی ما رو تنها گذاشتین.
الآن بغض کردم مثل همیشه... میخواهم بترکونمش... نمیتونم... میترسم... میترسم...
خدا سایه شهدا رو از سرمون کم نکنه...
شهدا شرمندهام...
امید عسگری
درد و دل جانباز شهید!
دست نوشته جانباز شهید؛ سردار سید مجتبی علمدار: از همان لحظهای که تقدیر ما را از شما جدا کرد تاکنون یاد شما، خاطرههای دنیای پاک شما، امید حیاتمان گشته، ما به عشق شما زندهایم و به امید وصل کوی شما زندهایم.
اما شما، علی الظاهر دلیلی ندیدید که اوقات پر ارجتان را صرف ما کنید! چه بگوییم؟ راستی چگونه حرف دلمان را فریاد کنیم که بدانید بر ما چه میگذرد؟
مگر خودتان نمیگفتید که ستونهای شب عملیات، ستون گردان نیست، ستون عشق است، ستون دلهای سوختهای است که با خمیرمایهی اشک و سوز به هم گره خوردهاند.
پس چرا؟ هیچ سراغی از ما نمیگیرید؟ با اینکه تمام روز و شب ما بر شما عیان است، تمام ناگفتههایمان را میدانید، تمام نا نوشتههایمان را میخوانید، تمام پنهان و کردارمان را میبینید!
اگر قطرهی اشکی آرام آرام به دور از چشمهای نامحرمان بر گونههایمان میلغزد شما میدانید چه خاطرهای ناگهان از ذهن ما گذشته و آسمانش را ابری کرده.
اگر در برابر ناکسانی که آرزوی گریستن ما را دارند به مصلحت لبخند میزنیم، شما خوب میدانید این لبخند معجزه آتش سوزانی است که در فضای قلبمان برگرفته است.
اگر به غروب علاقه داریم خوب میدانید چرا! اگر به هوای ابری! شما میدانید چرا! اگر به چادر شما میدانید چرا! اگر به سنگ شما میدانید! اگر به خاک، اگر به آب، اگر به رودخانه، به دشت، به کوه، نمکزار شما میدانید چرا!
شما از راز دل ما آگاهید، اگر به قامت رعنایی خیره میشویم شما میدانید به یاد کهایم! اگر به عمق بیابانها مینگریم شما میدانید به دنبال چهایم! اگر به امید رویایی سر بر بالین میگذاریم شما میدانید به فکر کهایم! اگر به بلندای کوهی خیره میشویم شما میدانید قصه قصهی دیگری است! اگر به حرکت خرامان موجی چشم میدوزیم شما میدانید قضیه دیگری است!
آری شما ما را خوب میشناسید، شما ما را خوب میبینید چون همه زندگی ما دفتر ورق پاره ایست که بارها و بارها از برش کردهاید!
اما…اما اینجا ما از شما هیچ نمیدانیم! از همان وقت که صدای یا حسین (ع) آخرینتان را شنیدیم دیگر تا کنون نغمه دل انگیز نوایتان را گم کردهایم.
آخرین باری که چهره نورانیتان را دیدیم موقعی بود که صورتتان را بر خاک مزارتان نهاده بودند و سنگ لحد دیواری شد و نظاره رویتان را برای همیشه از ما دریغ کرد.
آری بسیاری از شماها را با آن لبخندهای زیبا در آخرین وداع دیدهایم، یا در هنگامه رزم، و از آن به بعد دیگر چیزی از شما نشنیدیم.
ای شهیدان! ای مفقودالاثرا! ای جاویدالاثرها! ای مفقودالجسدها!
ما نمیدانیم کجا رفتید، کجا هستید، نمیدانیم آنجا از اینجا دور است یا نزدیک؟ نمیدانیم چه میخورید؟ چه میکنید؟ چه مینوشید؟ «فی جنات النعیم» کجاست؟ آخر ما نمیدانیم «متکئین علیها متقابلین» یعنی چه؟
آخر ما نمیفهمیم «الا قیلا سلاما سلاما» یعنی چه؟ برای ما درک «ذواتا افنان فیها عینان تجریان، فیهما من کل فاکهة زوجان» محال است.
پاسخ شهید از جانب شهدا
آری، اینجا همان طور که میگفتند باغستانهایی دارد که نظارهاش انسان را مبهوت میکند، “فی جنة عالیه”اینجا درختهای زیبایش هرکدام با یک میوه، “تجری من تحتها الانهار” اینجا قصرهایی دارد از زمرّد و یاقوت، خدمتگزارانی بی شمار که آمادهی پذیرایی از صاحبان خانهاند. اینجا پرندههایی دارد خوش آواز، عندلیبانی که وقتی میخوانند، روح از نشاط به پرواز در میآید.
“و جزاهم به ما صبروا و جنة و حریرا و سقاهم ربهم شرابا طهورا”
آری! آری به خدا قسم هر چه میگفتند راست است، ”صدق الله العلی العظیم” خداوند به وعدهاش عمل کرد.
اما به آسمان پرستاره شبهای هفت تپه قسم، به ریگهای گرم تابستان سوزان خوزستان قسم، به سرمای کشنده کردستان قسم، به چادرهای برپاشده میان کویر قسم، که آن چادر نبود بلکه میعادگاه عاشقان خدا بود، محل عروج شهدا بود، آری کعبه دل بود، قسم به صفای اذان صبح گردان مسلم، قسم به بچههایی که تاکنون هیچ میلی به سمتشان نداشتیم، به جان امام اینجا بچهها هم قسم شدهاند که تا شما نیامدهاید نزدیکشان هم نرویم.
آن اوایل ملائک خدا زیاد سربهسرمان میگذاشتند، اما وقتی میدیدند که دلمان حیران جای دیگریست، دست از سر ما برمی داشتند. شما از بی مهری ما سخن میگویید و از اینکه با دیدن نعمتهای بهشت شما را فراموش کردیم.
آه! که چقدر بی انصافید! اگر ما به دنبال لذت بودیم چرا شهر را با تمام زیباییهایش گذاشتیم و آواره بیابانها شدیم؟ ما اگر عاشق جبهه بودیم به خاطر نفسهای گرمی بود که محیطش را معطر کرد، ما اگر عاشق جبهه بودیم به خاطر وجود مردان پاکی همچون افضلیها، بهتاش ها، بصیرها، طوسیها، نتاج ها، و هزاران عاشق دلباختهی دیگر بود که از جان گذشتند تابه جانان برسند.
ما اگر عاشق جبهه بودیم به خاطر صفای بچههایی بود که لذتهای مادی را فراموش مینمودند و اکنون ما نیز چون شماییم.
وقتی در خون خویش غلتیدیم و چشم از دنیا بستیم فکرمی کردیم که دیگر همه چیز تمام شد، اما این گونه نشد! دردهای شما در فراق ما دل ما را بیشتر آتش میزد، درست است که ما به هرچه میکنید آگاهیم اما این بلای بزرگی بود که ای کاش نصیب ما نمیشد. وقتی شما از این و آن طعنه میخورید و لاجرم به گوشه اتاق پناه میبرید و با عکسهای ما سخن میگویید و اشک میریزید به خدا قسم اینجا کربلا میشود! و برای هر یک از غمهای دلتان اینجا تمام شهیدان زار میزنند! یا آن زمانی که در مجالس با یاد ما گریه میکنید و به سرو سینه میزنید ما نیز به یاد آن روزها که باهم در سوز فراق مولایمان سینه میزدیم و گریه میکردیم، همراه با اشک شما، اشک غم میریزیم. خدا میداند که ما بیشتر از شما طالب دیداریم. برای همین پروردگار عالم اجازه میدهد هر از چندی با مولایمان حسین (ع) درد و دل کنیم.
بچهها! آقا امام حسین (ع) خیلی بزرگوار است! او بهتر از همه ما شلمچه را میشناسد، فاطمیه را زیباتر از همه ما تعریف میکند، او خاطرههای جبهه را خیلی دوست دارد، هر وقت به پابوسش میرویم از ما میخواهد برایش خاطره بگوییم، به مجرد اینکه بچهها نغمه سرایی میکنند چشمهای آقا مالامال از اشک میشود، سر مبارکشان را به زیر میاندازند و دانههای اشکش زمین بهشت و محاسن شریفشان را تر میکند.
همین دیروز بود که نوبت من بود تا خاطره تعریف کنم، من از غروبهای شلمچه تعریف کردم از کانال ماهی، از سه راه مرگ! از جاده شهید صفری، سنگرهای نونی، جادهی امام رضا (ع). من از جاده شهید خرازی شروع کردم ، هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای نالههای آقا را با همین دو گوشم شنیدم! آرام و آهسته فرمود:ما رایت اصحاب …
هیچ یاورانی بهتر و باوفاتر از اصحاب خود ندیدم! یکی از بچهها به من گفت: بس است، دیگر نگو! که آقا سر از زیر برداشت و آهسته فرمود: بگو! بگو عزیز دلم! آنچه در دلت بی تابت کرده بگو!
فرآوری : سامیه امینی
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: سایت: شهدای سرزمین پاک ایران/سنگرهای خاکی