تبیان، دستیار زندگی
نمی‌دانم تو کیستی؟ اهل کجایی؟ کجا به شهادت رسیده‌ای؟ اما خوب میدانم خسته‌ای، غریبی، تنهایی. سفر همه را خسته می‌کند و تو را خسته‌تر؛ اما حالا دیگر آرام بخواب.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برگ آخر


نمی‌دانم تو کیستی؟ اهل کجایی؟ کجا به شهادت رسیده‌ای؟ اما خوب می دانم خسته‌ای، غریبی، تنهایی. سفر همه را خسته می‌کند و تو را خسته‌تر؛ اما حالا دیگر آرام بخواب.

شهید گمنام

اینجا برای همیشه منزلگاه توست. خاک‌های مرطوب شمال میزبان تواند. اما صبر کن. کمی صبر کن تا گرد و غبار راه را از تنت بزدایم. سال‌ها در سفر بوده‌ای آرام جانم.

تابستان است و جاده‌های منتهی به شمال ایران پر از ازدحام مسافرانی است که می‌خواهند چند روزی را فارغ از خانه و کاشانه در طبیعت سرسبز شمال ایران سپری کنند. اما کسی نمی‌داند دو مسافر غریب هم این روزها پس از سال‌ها میهمانی در خاک‌های جنوب، برای ماوا گرفتن در منزلگاه ابدی خود، غریبانه پای در راه سرزمینی دیگر می‌نهند. سرزمینی که شاید سرزمین پدری آن‌ها باشد و یا شاید اولین و آخرین بار است که برای همیشه راهی آن دیار می‌شوند. دو مسافر خسته دو مسافر غریب، دو مسافر تنها.

میزبانی خاک‌های مرطوب

هوا گرم است، شرجی است، از همان شرجی‌های معروف شمال که همه را کلافه می‌کند. رامسر پر از ازدحام مسافران است، پر از ازدحام مسافرانی که با خانواده و دوستان راه را پیموده‌اند تا مهمان زیبایی‌های رامسر باشند.

دو مسافر خاموش و آرام نیز غریبانه پای در این دیار نهاده‌اند. دو مسافر آرام که مهمان رامسر شده‌اند. دو مسافر خسته، دو مسافر غریب، دو مسافر تنها.

قسمت آخر، غربت

مسافرت خسته‌ات می‌کند. خاصیت سفر است دیگر. در موطن خودت که نباشی روزها به گونه‌ای دیگر سپری می‌شوند. غریب که باشی روزها را می‌شماری تا برگردی. نام سفر با بازگشت عجین شده است اما دو مسافر هستند که هیچ‌گاه برنمی‌گردند. سال‌ها غریب بوده‌اند و هنوز هم غریب خواهند بود. دو مسافر خسته، دو مسافر غریب، دو مسافر تنها.

من در تفحص نبوده‌ام، تفحص را ندیده‌ام. اما می‌دانم تمام بدن‌های غریبی که از خاک به تابوت و بعد از تابوت به خاک منتقل می‌شوند غریبند

یک عمر مسافرم

رامسر رانمی شناسم. نام میدان‌هایش را نمی‌دانم. من هم مسافرم. مسافری یک روزه که باید برگردد. در ازدحام اتومبیل‌هایی که به سرعت مسیر را طی می‌کنند توقف ایجاد می‌شود. سربازان اتومبیل‌ها را نگه می‌دارند. نوایی حماسی از آن سوی میدان به گوش می‌رسد. ماشینی که حامل تابوت شهداست به آرامی مسیر را طی می‌کند. مسافران متأثر شده‌اند. عده‌ای از اتومبیل‌ها پیاده شده‌اند تا این دو مسافر غریب را بدرقه کنند. دو مسافر غریبی که راهی طولانی را پیموده‌اند. دو مسافر خسته، دو مسافر غریب، دو مسافر تنها.

شهید گمنام

مسافران غریب فرزندان تو

اتومبیل حامل تابوت شهدا به آرامی مسیر را طی می‌کند و مشایعت کنندگان در ازدحام تشییع گم می‌شوند. چهره پدران و مادران شهدا قابل تشخیص است. حزنی عمیق در این چهره‌های فرتوت نهفته است. حزنی عمیق که با آرامشی عمیق تر گره خورده است. پدران و مادرانی که دلشان به همین مشایعت‌ها خوش است. همه شهدا فرزندان آن‌ها هستند. همه این مسافران غریب فرزندان آن‌ها هستند. حتی این دو مسافر خسته، دو مسافر غریب، دو مسافر تنها.

من تفحص را ندیده‌ام

من در تفحص نبوده‌ام، تفحص را ندیده‌ام. اما می‌دانم تمام بدن‌های غریبی که از خاک به تابوت و بعد از تابوت به خاک منتقل می‌شوند غریبند، خسته‌اند، راهی طولانی را طی کرده‌اند. از جنوب تا هر جا که منزلگاه ابدی آن‌ها باشد، همه آن‌ها غریبند، خسته‌اند، مانند دو مسافر خسته، دو مسافر غریب، دو مسافر تنها.

برگ آخر دفتر زندگی غریبانه

تشییع تمام می‌شود. دو پیکر در خاک دفن می‌شوند و برگ آخر دفتر زندگی دو مسافر گمنام ورق خورده و برای همیشه بسته می‌شود. مسافران و مجاوران هرکدام به مسیری می‌روند و همه چیز تمام می‌شود. آرام زمزمه می‌کنم:

حکم پیشانی‌ام این بود که تو گم شوی و من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: خبرگزاری دفاع مقدس