نبرد هوایی با چهار میگ
امیر سرتیپ باهری گوشهای از خاطرات خود را از یک نبرد تمام عیار هوایی با چهار فروند هواپیمای جنگنده بمب افکن میگ رژیم بعثی عراق را مطرح کرده که مشروح آن به شرح ذیل است.
در طول هشت سال جنگ تحمیلی و دفاع مقدس، یکی از کانونهای اصلی درگیری، که نوک پیکان تمامی حملات هوایی دشمن به شمار میرفت، پایگاه سوم شکاری همدان بود.
این پایگاه از آن جا که از نظر موقعیت جغرافیایی و امکانات دفاعی در سطح بسیار بالا و ممتازی قرار داشت، مدام مورد حمله همه جانبه هواپیماهای دشمن متجاوز قرار میگرفت.
علیرغم همه تلاشها و جانفشانیهایی که انجام میشد، به دلیل همکاری تمامی جهان استکبار در تجهیز و تدارک امکانات نظامی و غیر نظامی عراق، حملات دشمن مکرر و بی وقفه بود و خلبانان عراقی از آن جا که توان رویارویی با مدافعان تیزپرواز نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران را نداشتند، ناجوانمردانه نقاط مسکونی و مواضع غیر نظامی را مورد هدف قرار میدادند و دزفول، کرمانشاه، ایلام، همدان و... گویی سهمیهای روزانه از این بمبارانها داشتند.
در یکی از حملات هوایی دشمن به شهر همدان، عده زیادی شهید و مجروح شدند. مجروحان در بیمارستان پایگاه و بیمارستانهای شهر در کنار بیماران عادی و مصدومان سایر شهرها بستری شده بودند و من که مسئولیت فرماندهی پایگاه سوم شکاری همدان را بر عهده داشتم، روز بعد از حمله دشمن سعی کردم از تک تک مجروحان، عیادت کنم.
در یکی از بیمارستانهای شهر، در حین عیادت از مجروحین، چشمم به دختر بچه چهار ساله زیبایی افتاد که چند جای صورت نگران و معصومش، جراحت برداشته بود. به شدت میلرزید و به آغوش یکی از پرستاران پناه برده بود. در پرس و جویی که کردم، متوجه شدم وی تمامی افراد خانواده از جمله پدر و مادرش را در کرمانشاه در بمباران وحشیانه دشمن از دست داده است.
در آن موقعیت، انزجار شدیدی از این اقدام غیر انسانی دشمن، همراه با ترحمی عمیق نسبت به آن کودک پژمرده وبی گناه سراسر وجودم را پر کرده بود. صمیمانه تصمیم گرفتم در صورت امکان و از آن جا که خود دختری ندارم، او را به خانه ببرم و چون فرزند حقیقی خویش از وی نگهداری کنم.
کودک مجروح، مادر بزرگی داشت که باید موافقت وی را کسب کنم. برای این منظور و به اتفاق چند تن از همکاران دل سوز به ملاقات ایشان رفتیم و من درخواست خود را مطرح کردم. مادر بزرگ کودک از من به خاطر دل سوزی و خیر خواهی تشکر کرد اما از قبول این درخواست، امتناع ورزید. همراهان من، که به سرنوشت کودک، علاقهمند شده بودند، سعی کردند به شیوههای مختلف، نظر موافق مادر بزرگ را جلب کنند؛ اما با همه تشویقها و توضیحات آنها، پاسخ او هیچ تغییری نکرد. نهایتاً اضافه کردند که این دوست و همکار ما که متقاضی سرپرستی نوه شماست، فرمانده پایگاه هوایی منطقه و خلبان است و در مقابل مردم عمیقاً احساس مسئولیت میکند و چنین درخواستی از ناحیه او بسیار طبیعی و از سر تعهد اخلاقی و دینی و میهنی است.
مادر بزرگ کودک، پس از شنیدن این مطلب و آگاهی از مسئولیت و شغل من با تأمل و تعمقی کوتاه، به سادگی اظهار داشت:
چنانچه ایشان خلبانی ماهر و مسلمانی مسئول هستند، به جای نگهداری از این طفل بی سرپرست، بهتر است مانع حملات شبانه روزی دشمن شوند و به جای نگهداری از یک کودک، از بی سرپرست شدن صدها طفل دیگر پیشگیری کنند و حامی و سرپرست واقعی صدها نفر باشند.
سخنان مادربزرگ چنان ساده و موثر بود که دوستان مرا از هرگونه اصرار منصرف کرده و اثر شگرفی بر همه ما گذاشت.
چند روز بعد از این ماجرا، بعدازظهر یک روز شلوغ که من به علت تداوم و حجم زیاد کار، قدری احساس خستگی میکردم، به آشیانه آلرت (اتاق خلبانان آماده) رفتم تا به خلبانانی که همواره برای مقابله با هواپیماهای دشمن، در آن جا آماده بودند، سرکشی کنم. در کنار آنان نشسته بودم که زنگ آماده باش و پرواز سریع به صدا در آمد.
این نشانه یورش هوایی دشمن به منطقه ما بود. فرماندهی عملیات از مرکز فرماندهی پایگاه شکاری درخواست کرد که با توجه به نزدیک بودن غروب آفتاب و ابعاد وسیع حمله، در پاسخ به این حملات تنها از خلبانان با تجربه استفاده شود. این اختیار را داشتم که در صورت تمایل، پرواز نمایم. مقدمات کار با سرعت انجام شد و من آماده پرواز شدم. پس از بلند شدن با رادار منطقه تماس برقرار کردم و به طرف هواپیماهای دشمن، سمت گرفتم. پرسنل رادار که صدای مرا شناخته بود، مرتباً درباره حضور گسترده دشمن در فضای منطقه هشدار میدادند و بر مراقبت بیشتر تاکید میورزیدند.
به یاد چهره معصوم آن دختر بچه بی سرپرست و حرفهای صادقانه و صمیمی آن مادر بزرگ کرمانشاهی افتادم.
از تصور جنایاتی که ممکن بود هواپیماهای دشمن تا دقایقی بعد مرتکب شوند بر خود لرزیدم. بی درنگ هواپیماهای دشمن را در صفحه رادار هواپیمای خودم ردیابی کردم. با نزدیک شدن بیشتر متوجه شدم که قادر نیستم آنها را از دور، هدف قرار دهم آنها به وسیله دستگاههای الکترونیکی مخصوصی مانع کار من میشدند.
ناچار آن قدر نزدیک تر رفتم که به راحتی در دید چشمی من قرار گرفتند. یکی از آنها را به عنوان هدف در رنج راداری (برد راداری) خود قرار دادم و اولین موشک را به طرفش رها کردم. چند ثانیه بعد، اصابت موشک را به آن هواپیما، به چشم خود دیدم. لحظاتی چند گذشت، احساس کردم که یک هواپیمای دیگر عراقی در حالت پرواز جمع دور، با من پرواز میکند. خلبان کابین عقب هم که متوجه جریان شده بود، تعجب زده پرسید:
«این دیگه چیه؟ چیکار میخواد بکنه؟»
با یک تصمیم ناگهانی بلافاصله و به شدت به سمت او گردش کردم و پس از عبور از بالای سرش به طرف او برگشتم و با مسلسل به سمتش شلیک کردم. اصابت گلولهها و جرقههای ناشی از آن را بر بدنه هواپیما به چشم میدیدم.
در همین حال، خلبان کابین عقب با هیجان گفت: «بالا را نگاه کن.»
دیدم دو هواپیمای دیگر دشمن در ارتفاع دو، سه هزار پایی بالای سر ما پرواز میکنند. تمامی موشکهای مان را قبلاً رها کرده بودیم و بجز چند تیر فشنگ باقی مانده مسلسل، چیز دیگری برای دفاع از خود نداشتیم. از لحاظ بنزین نیز برای مراجعت به پایگاه در مضیقه بودیم. اما آن دو هواپیما هم بیشتر حالت فرار داشتند تا حالت حمله و این خطر از سر ما گذشت. هواپیما را به طرف پایگاه هدایت کردم.
در مسیر بازگشت به پایگاه، درحالیکه خیال مان نسبتاً از ناحیه دشمن آسوده شده بود، ناگهان خلبان کابین عقب از وجود هواپیمای دشمن در پشت سرمان خبر داد و وحشت زده فریاد زد: «ما را هدف گرفتهاند.»
هواپیمای ما به شدت تکان خورد و شروع به از دست دادن ارتفاع کرد و من خود، ترکش انفجار موشکهای دشمن را در اطراف هواپیما دیدم. درحالیکه فشار منفی را تحمل میکردیم، خلبان کابین عقب پیشنهاد کرد هواپیما را ترک کنیم. در آن لحظات، از غرب به سوی کرمانشاه، در پرواز بودیم و پدافند زمینی منطقه آتش سنگینی را به اجرا در آورده بود و ما در صورت ترک هواپیما از آتش پدافند خودی، مصون نبودیم. به ناچار از پریدن و ترک هواپیما منصرف شدیم.
در عین ناامیدی و رسیدن به این احساس که همه درها به روی مان بسته شده، با همه وجود با خلوص تمام، یا زهرا (س) گفتم و فرمان هواپیما را گرفته شروع به اوج گیری کردم. متوجه شدم که هواپیما قابل پرواز است. حرکت خود را به طرف پایگاه ادامه دادم. آخرین هواپیمای عراقی که ما را تعقیب میکرد نیز دست از تعقیب ما برداشت و ترجیح داد که منطقه را ترک کند.
رادار زمینی خودی مکرراً در مورد حضور هواپیماهای دشمن در فضای منطقه، هشدار میداد و از ما میخواست که به سرعت به پایگاه برگردیم. من که از دفع دشمن و سقوط دو فروند هواپیمای عراقی و پاک شدن آسمان منطقه راضی و شوق زده بودم، به همکارم در کابین عقب گفتم: «دست مان درد نکند نبرد جانانهای بود.»
با آن که هواپیمای ما مورد اصابت موشک واقع شده بود و هوا هم رو به تاریکی میرفت، از شدت خوشحالی به خاطر سلامت و موفقیت مان، چند بار هواپیما را حول محور طولی به چرخش در آورده و ابراز شادمانی کردیم. دقایقی بعد به مقصد رسیدیم و عمل فرود به راحتی انجام شد. هنگام خارج شدن از پناهگاه، با استقبال صمیمانه دوستان و همکاران روبه رو شدم که بی اختیار فریاد الله اکبر سر داده بودند و مرتباً صلوات میفرستادند.
با کمال تعجب و شگفتی مشاهده کردیم که میزان خسارتهای وارد شده به هواپیما خیلی بیشتر از تصور است؛ به طوری که تمامی سکانهای افقی عقب هواپیما از بین رفته بود و جای سالمی در بدنه هواپیما وجود نداشت.
از اینها شگفتانگیزتر این که ترکش یکی از موشکهای دشمن، داخل خرج پرتاب تنها موشک رها نشده ما که نتوانسته بودیم از آن استفاده کنیم فرو رفته بود ولی آن را منفجر نکرده بود.
این همه باعث تعجب من و سایرین شد که چگونه ممکن است هواپیما با از بین رفتن دم، باز هم بتواند به صورت عادی پرواز کرده و سالم در باند فرود آید؟ چگونه ترکش فرو رفته در موتور موشک آن را منفجر نکرده است؟ و...
کارشناس قسمت مواد منفجره در پایگاه میگفت: نه من و نه هیچ یک از پرسنل فنی پاسخی عملی برای آن چه میبینیم، نداریم.
آن چه روی داد برای من و همکارانم درسی تازه و برای دشمن مایه هراس و وحشت بود، بدین ترتیب که در تمام ماه بعد هیچ هواپیمای دشمنی در آسمان کرمانشاه دیده نشد.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: خبرگزاری ایرنا