ما برای این چادر داریم میرویم!
بیمارستان از مجروحین پر شده بود.
حال یکی از آنها خیلی بد بود...
رگهایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید، به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحتتر بتوانم مجروح را جابهجا کنم...
مجروح که چند دقیقهای بود به هوش آمده بود، به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم میروم تا تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم میرویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد، در بدترین و سختترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
راوی: خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس
************
کمال کورسل، شهید فرانسوی گمنام در مرصاد
وقتی از «ژوان» پرسیدند: «کی تو رو شیعه کرد؟» او جواب داد: «دعای کمیل علی(ع)»
یک نفر بود مثل آدمهای دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کمپشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح.
«ژوان» دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد. محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و با اخلاص از آن دفاع نکند.
در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانیهای حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش میکردند. یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که باز هم برای او از این سخنرانیها بیاورند.
بعد از مدتی، رفت و آمد «ژوان کورسل» با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد. غروب شب جمعهای، یکی از دوستانش، «مسعود»، لباس پوشید برود کانون برای مراسم. «ژوان» پرسید: «کجا میری؟» گفت: «دعای کمیل» ژوان گفت: «دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه میدی بیاییم!» گفت: «بفرمایید».
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب میدانست. با «مسعود» رفت و آخر مجلس نشست. آن شب، «ژوان» توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچهها میگفتند.
هفته آینده از ظهر آمد. با لباس مرتب و عطر زده گفت: «بریم دعای کمیل»
گفتند: «حالا که دعای کمیل نمیروند»؛ تا شب خیلی بیتاب بود.
یک روز بچههای کانون، دیدند «ژوان» نماز میخواند، اما دستهایش را روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده میکند.
«مسعود» شیعه شدن او را جشن گرفت.
باشگاه کاربران تبیان - برگرفته از تبلاگ: راوی عشق و بصیرت
مطالب مرتبط:
جوانی که گناهانش را مکتوب میکرد
شهید بابایی: من فخر فروشی نمیکنم