تبیان، دستیار زندگی
جعفر ابراهیمی متخلص به شاهد را همه می شناسند و شعر «خوشا به حالت، ای روستایی/ چه شاد و خرم! چه با صفایی!» را در کلاس اول ابتدایی باید حفظ می‌‌کردند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جعفر ابراهیمی هستم متخلص به شاهد


جعفر ابراهیمی متخلص به شاهد را همه می شناسند و شعر «خوشا به حالت، ای روستایی/ چه شاد و خرم! چه با صفایی!» را در کلاس اول ابتدایی باید حفظ می‌‌کردند.

جعفر ابراهیمی

با او از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی اش گفت و گویی انجام داده ایم که می خوانید.

آقای ابراهیمی! اگر اجازه بدهید یکسری اطلاعات شناسنامه‌ای شما را بدانیم؛ شاید تکراری باشد ولی برای علاقه‌مندانی که اولین بار با شما آشنا می‌شوند جالب و دلپذیر است؛ بفرمایید کجا به دنیا آمدید و چه سالی چشم به جهان گشودید؟

**من جعفر ابراهیمی هستم متخلص به شاهد، که البته بعدها یعنی سال 56 در شناسنامه‌ام یک عبارت «نصر» هم اضافه کردیم و شد جعفر ابراهیمی نصر.

 «نصر»ی که در ادامه فامیلی جنابعالی آمده است چه علتی داشته است؟

**حالا خدمتتان عرض می‌کنم؛ ولی وقتی به دنیا آمدم فامیلی‌ام پسوند نداشت. تا ده ـ یازده سالگی در روستایمان بودم و تا کلاس چهارم ابتدایی در روستا درس خواندم. چون در روستای ما بعد از کلاس چهارم، دیگر کلاسی وجود نداشت، پدرم برای ادامه تحصیل من، مجبور می‌شود به تهران بیاید و یادم می‌آید در کلاسی که درس می‌خواندیم که هر چهار پایه در یک کلاس بودیم! کلاس اول، دوم، سوم و چهارم با یک معلم اداره می‌شد که به نوبت به ما درس می‌داد. و کل چهار کلاس شاید بیست و بیست و پنج نفر می‌شدیم. از آن تعداد فقط سه نفر بودند که ادامه تحصیل دادند. یکی من بودم، دو نفر دیگر هم دو برادر بودند که آنها هم فامیلی‌شان «ابراهیمی» بود!

در بچگی مجلات را از کجا تهیه می‌کردید؟

**دست فروشی‌ها کنار خیابان می‌فروختند. مثلاً کیهان بچه‌‌ها را یک قران می‌فروختند، مثلاً یک کتاب درسی کهنه را می دادیم، دو تا مجله می‌گرفتیم، کارهایی از این قبیل. کتاب‌های ادبیات کودکان هم به آن صورت وجود نداشت! هر کتابی که دستم می‌افتاد را می‌خواندم. دوستانی داشتم که اهل مطالعه بودند و به من کتاب قرض می دادند یا من می‌خواندم به آنها قرض می‌دادم. تا این که سال 1347 ده ساله شده بودم. رفتم عضو کتابخانه مرکزی پارک شهر شدم، دیگر بعد از آن مشکل دسترسی به کتاب نداشتم و هفته‌ای دو سه تا کتاب می‌گرفتیم و می‌خواندم. در کتابخانه پارک شهر یک بخش تشویق آمیزی هم داشتند. می‌گفتند هر کس سه سال تمام مرتب کتاب ببرد و بیاورد و دیرکرد نداشته باشد و از کتاب‌ها خوب نگه داری کند کارت عضویت جاوید می‌گیرد، یعنی تا آخر عمرش عضو کتابخانه می‌شود.

خانه ما در خانی‌آباد تختی بود و تقریبا با تختی همسایه بودیم.

تختی را می‌دیدید؟

**هر از گاهی می‌دیدمش. خانه‌شان نزدیک خانه‌مان بود و یک باشگاهی هم داشت. بعدها برادرش را بیشتر می‌دیدم.

آن زمان به باشگاه تختی هم می‌رفتید؟

**برای تماشا می‌رفتم ولی برای فعالیت نمی‌رفتم.

یعنی حتی روحیه پهلوانی تختی، شما را تحت تأثیر قرار نمی‌داد؟

**بله، تحت تأثیر جوانمردی‌اش بودیم. احترامی که به بچه‌ها می‌گذاشت، به کوچک و بزرگ سلام می‌کرد یا کاری که در زمان «زلزله بویین‌زهرا» کرد.

آدم خیلی خاکی‌ای بود و از این نظر برای ما خیلی مهم بود تا پهلوانی‌اش. زمانی که مرگش اتفاق افتاد من در یک مدرسه مذهبی درس می‌خواندم که نزدیک «خانی‌آباد» بود. پشت کوچه سید‌نصر‌الدین. حرم ‌سیدنصرالدین.

یعنی مدرسه‌ها قبل از انقلاب به مذهبی و غیرمذهبی تقسیم می‌شدند؟

**همه مدرسه‌ها معمولی بودند، مدرسه‌های معمولی تعدادی خاص بودند که بیشتر‌شان در دبستان بود و دبیرستان کمتر این گونه مدرسه‌ها دیده می‌شد.

اکثر مدارس مذهبی خصوصی بودند مثل مدرسه علوی، مدرسه جعفری که اینها از مدارس معروف آن زمان بودند، ولی مدرسه‌ای که من می‌رفتم تنها مدرسه مذهبی دولتی بود که البته برای خودش استقلال خاصی داشت و از سیستم آموزشی کشور پیروی نمی‌کرد! یک رئیسی داشتیم که دکترای باستان‌شناسی داشت و خودش هم آدم مذهبی‌ای بود و مدرسه را اداره می‌کرد. در حقیقت این مدرسه همان مدرسه‌ای است که «جلال آل احمد» در موردش یک داستان نوشته است.

سال ششم دبستان بودیم و به ما موضوع انشا داده بودند که در آینده می‌خواهید چه کاره شوید؟ هر کسی یک چیزی نوشته بود. یکی نوشته بود؛ خلبان و ... کمتر کسی این کاره‌ای که من می‌خواستم بشوم را شغل می‌دانست. در آن زمان، نویسندگی و شاعری را به عنوان شغل نمی‌پذیرفتند! من نوشته بودم که در آینده می‌خواهم نویسنده و شاعر بشوم. بچه‌ها هم موقع خواندن انشاء مسخره‌ام می‌کردند!

داستان «گلدسته‌ها و فلک» از کتاب «پنج داستان» منظورتان است؟

**بله! گلدسته‌ها و فلک. که البته خودش آنجا درس نمی‌خوانده است؛ گویا برادرش «شمس» آنجا درس می‌خوانده و این خاطره‌ای که به صورت داستان نوشته است متعلق به شمس است. من در همان مدرسه سه سال اول دبیرستان را درس خواندم. منتها زمانی که ما درس می‌خواندیم دبیرستان شده بود و زمان آل احمد، دبستان بوده است. ساختمان خیلی قدیمی بود که سقفش گنبدی شکل بود مثل ساختمان‌های یزدی.

یک سختگیری‌های عجیب و غریبی داشتند، چون دولتی بود. مثلاً صبح‌ها «تفسیر قرآن» داشتیم و همه بچه‌ها را توی صف نگه می‌داشتند و رئیس دبیرستان وارد بود و تفسیر می‌کرد. یک نفر قرآن می‌خواند و ایشان تفسیر می‌کرد.

دکترای باستان‌ شناس تفسیر قرآن می‌کرد؟!

**خوب به هر حال اطلاعات مذهبی‌ای هم داشت و در بیروت درس خوانده بود و می‌گفت که با «هویدا» در بیروت همکلاس بوده است. به شدت هم ضد بهایی بود. بعدها فهمیدم که اینها به «انجمن حجتیه» وابسته بودند!

خود شما با توجه به فضای مذهبی‌ای که آن مدرسه داشته است، پیش می‌آمد شعری بخوانید یا جلوی صف قرآن می‌خواندید؟

**آن مدرسه دبیرهای خیلی خوبی داشت، بعضی از آنها روحانی بودند و آدم‌های خیلی با سوادی هم بودند. یکی آقای دکتر آل یاسین بود و روحانی هم بود؛ جالب است که ریاضی و حساب درس می‌داد و هر چند شاید در دبیری و کلاس داری موفق نبود ولی آدم با سوادی بود. یک آقای علوی نامی بود که گوش‌هایش سنگین بود و از سمعک استفاده می‌کرد و یک مدتی هم پیش نماز مسجد قندی بود. خیلی ارتباطش با ما خوب بود. بقیه معلم‌ها هم اکثراً مذهبی بودند. یک دبیر دیگری داشتیم که ریش هم می‌گذاشت، آن زمان ریش گذاشتن برای معلم‌ها قدغن بود ولی ایشان ریش می‌گذاشت. کار دستی و نقاشی درس می‌داد ولی در لابه‌لای درس‌ها صحبت‌های خیلی زیبایی از قرآن، تاریخ انبیا و قصه‌های انبیا را برای ما تعریف می‌کرد؛ خیلی کلاس شیرینی بود، خوب و شیرین صحبت می‌کرد. اگر بخواهم مثال بزنم؛ مثل آقای دکتر الهی قمشه‌ای صحبت می‌کرد.

حتی بچه‌های غیرمذهبی و درس نخوان هم در کلاس ایشان جذب می‌شدند و ساکت می‌نشستند. اتفاقاً یک سال پیش ایشان را پیدا کردم که در قم ساکن هستند و الان پیرمردی است. قرار گذاشتم ایشان را ببینم.

از دوره قبل از دبیرستان برایمان نقل کنید.

**دبیرستان برای من خیلی مهم است و در ذهنم مانده است، حتی همین الان خواب آنجا را می‌بینم که دارم به مدرسه می‌روم و دیرم شده است. این یک کابوسی برایم است. تأثیری که این مدرسه در ذهن بچه‌ها می‌گذاشت منفی بود. خیلی از بچه‌ها ترک تحصیل می‌کردند یا بچه‌های شروری می‌شدند!

و شاید علاوه بر ترک تحصیل به جهت برخورد متحجرانه آنجا «ترک مذهب» هم می‌کردند!

**خیلی‌ها ترک مذهب می‌کردند، ترک تحصیل هم می‌کردند چون به زور درس می‌دادند.

و به زور مذهب را در کله بچه‌ها فرو می‌کردند

!**بله! یک بار من سر خواندن «داستان بینوایان» به فلک بسته شدم. مأمورهای مخفی گفته بودند که این داستان می‌خواند، داستان که می‌خواند هیچ، داستان هم می‌نویسد! که به خاطر این موضوع هم من را به فلک بستند!

یعنی آن موقع شما به این معنا داستان نویس هم بودید؟

**نه به آن مفهومی که امروز هستم ولی آن موقع نوجوان بودم و می‌نوشتم و می‌خواندم و به قول فروغ فرخزاد؛ آدم وقتی غذاهایی را که می‌خورد آخرش این است که مقداری بالا می‌آورد! انسان وقتی چیزهایی را که می‌خواند بالاخره باید مقداری‌اش را بالا بیاورد! من چیزهایی را که می‌خواندم تحت تأثیرش قرار می‌گرفتم و سعی می‌کردم مطالبی بنویسم. یک کتابی به نام «کنیا سالکولکی» ـ که راجع به بهائیت بود ـ یک کتاب جیبی بود که زندگی نامه بهاء و باب در آن نوشته شده بود. این کتاب جزء کتاب‌های درسی ما بود و در جاهایی دیگر یک چنین کتابی تدریس نمی‌شد. بعدها از طریق همین کتاب فهمیدم که اینها «انجمن حجتیه‌ای» بودند. چون انجمن حجتیه‌ای‌ها در حالی که با دولت مخالفتی نداشتند و اکثر سران کشور بهایی بودند با‌ آنها کاری نداشتند ‌(مثل هویدا که بهایی بود) ولی اکثراً دوست داشتند در کلام و گفتار مبارزه کنند، ولی عملاً کار خاصی انجام نمی‌دادند. برای همین می‌خواستند ما را واکسینه کنند.  یادم است زمانی که تختی فوت کرد، قبل از اینکه روزنامه‌ها اعلام کنند، همین آقای رئیس، هنگام مراسم صبحگاه خبر فوت تختی را به ما داد و بعد از یکی ـ دو ماه من عکس تختی را با مداد نقاشی کردم و در کلاس مان نصب کردم. و دوباره مأموران مخفی خبر داده بودند.

پدرتان کشاورز بود؟

**کشاورز بود ولی کارها را به دیگران می‌سپرد.

خود شما کشاورزی نمی‌کردید؟

**بله! گاهی اوقات می‌رفتم کمک می‌کردم؛ باغبانی، کشاورزی، چوپانی و از این کارها می‌کردم. گاهی وقت‌ها فقط تابستان‌ها پدرم به تهران می‌آمد. یادم است وقتی که می‌‌خواستم بروم کلاس اول و ثبت نام کنم، وقتی داشتم ثبت‌نام می‌کردم گفتند: بایدمبلغی برای ثبت نام باید بپردازید که مبلغ زیادی بود. جوری بود که ما پول چندانی نداشتیم. مرغ‌هایمان تخم می‌کرد و تخم مرغ می‌خوردیم یا می‌رفتیم تخم‌مرغ را به مغازه می‌دادیم شکر می‌گرفتیم، قند می‌گرفتیم. بیشتر معاملات پایاپای بود و پول کم بود. گندم‌هایشان را خودشان آرد می‌کردند و نان می‌پختند، احتیاج زیادی به پول نبود.

بیشتر شعر چه افرادی را می‌خواند؟

**بیشتر شعرهای آذری و ترکی می‌خواند، یک چیزهای از شاهنامه هم بلد بود. در تهران آن موقع در قهوه‌خانه‌ها نقالی می‌کردند و مطالبی بلد بود. این شعر حافظ را خیلی می‌خواند؛ «یا رب مباد که گدا معتبر شود» و این بیت شعر سعدی را هم زیاد می‌خواند؛ «چنان قحط سالی شد اندر دمشق/ که یاران فراموش کردند عشق»

توی روستا با آن امکاناتی که گفتم درس خواندم. خیلی از درس‌ها را به ما نمی‌داند و فقط خواندن و نوشتن و جمع و تفریق را یاد گرفتم. وقتی کلاس پنجم را می‌خواستم در تهران بخوانم یادم است که می‌گفتند باید تقسیم را یاد می‌گرفتی، فارسی هم خوب بلد نبودم، انشاهایم خوب بود ولی نمی‌توانستم فارسی خوب صحبت کنم.

یادم می‌آید یکی از روزهای اولی که می‌خواستم به دبستان در تهران بروم، دانش‌آموزان را به صف کرده بودند و جیب‌هایشان را می‌گشتند، من فکر می‌کردم شاید یک فردی، چیزی دزدیده که دارند بچه‌ها را می‌گردند، از حرف‌هایی هم که می‌زدند چیز دستگیرم نشد. من گفتم: «به خدا من دزد نیستم!» بعد متوجه شدم به خاطر «تخمه» دارند جیب‌ها را می‌گردند، چون تخمه را در مدرسه‌ غدغن کرده بودند.

یادم می‌آید که درس تاریخ را بلد نبودم جواب بدهم یک معلمی ترک بود و من را به دفتر مدرسه بردند، چیزهایی را که یاد گرفته بودم به زبان ترکی برایش گفتم.

سال ششم دبستان بودیم و به ما موضوع انشا داده بودند که در آینده می‌خواهید چه کاره شوید؟ هر کسی یک چیزی نوشته بود. یکی نوشته بود؛ خلبان و ... کمتر کسی این کاره‌ای که من می‌خواستم بشوم را شغل می‌دانست. در آن زمان، نویسندگی و شاعری را به عنوان شغل نمی‌پذیرفتند! من نوشته بودم که در آینده می‌خواهم نویسنده و شاعر بشوم. بچه‌ها هم موقع خواندن انشاء مسخره‌ام می‌کردند! به بچه‌‌ها گفتم ممکن است الان من را مسخره کنید و به من بخندید ولی روزی خواهد رسید که شعرهای من در کتاب‌های درسی چاپ خواهد شد و بچه‌های شما را به زور کتک وادار خواهند کرد شعر من را حفظ کنند! بچه‌های کلاس از خنده داشتند غش می‌کردند و اتفاقا این حرفی که زدم رخ داد. بچه‌های آنها و بچه‌های خودم شعر «خوشا به حالت، ای روستایی» را باید حفظ می‌‌کردند.

چه شاد و خرم! چه با صفایی!

**همان‌ها بچه‌هایشان باید این شعر را حفظ می‌کردند.در تعلیمات دینی هم یک شعر با عنوان پژواک بود؛

من در کمرکش کوه

خوشحال می‌دویدم...

بخش ادبیات تبیان


منبع: فارس(با تلخیص)